eitaa logo
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
357 دنبال‌کننده
1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
4 فایل
ابکی من فراق الحسین… آنقدر پشتِ درِ خانه تو می ایستم تاکه در باز شود بوسه زنم بر پایت یا اباعبدالله کپی آزاده ولی فروارد کنید ممنون میشم(: کانال وقف مولا حسینه❤️ خادم کانال: @ZZzzZZzzZZzzZZzzZZzzZZzzZZ @A_bahrami67 شروع نوکری ارباب ۱۴۰۱/۱۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کانال اراکی ها
⚛ هر روز پرچم یک روستا در کانال مردمی و پرطرفدار اراکی بالاست، البته پرچمشان بالاست، خیلی بالاست، ما هم می بریم بالاتر، اینبار نوبت روستای قلعه نو است 👌🇮🇷 👈 با قلعه نویی‌ها ✅ کانال پرطرفدار اراکی ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/295436299Ccc3401cd72
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_سوم _چیه عزیزم چرا گریه میکنی ؟ خودمرا  اند
🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_چهارم وقتی به فرودگاه رسیدیم همه وجودم چشم شد تا پویا را پیدا کنم هر چ بیشتر میگشتم از آمدنش ناامیدتر می شدم . بلاخره شماره پروازمان را خواندن من که ناامید شده بودم برای آخرین بار به در ورودی نگاه کردم  در دلم دعا کردم بیاید تا بتوانم امانتی هایش را بدهم . دیگر ناامید شده بودم به سمت پدرم رفتم که احساس کردم یکی اسمم را صدا کرد به پشت سرم نگاه کردم پویا را دیدم که تیپی سر تا پا مشکی زده بود دلم گرفت هر چند مثل همیشه خوش تیپ بود و نگاه خیره دختران را به سمت خودش جلب میکرد . یک قدم به سمتش رفتم و ایستادم در حالی که به زمین نگاه می کردم گفتم : سلام - سلام .خوبید ؟ - ممنونم که اومدید - نیازی به تشکر نیست بخاطر دل خودم اومدم .اینجا اومدم تا اخرین حرفامو بهتون بزنم راستش خیلی فکر کردم به ابن مدتی که باهم نامزد بودیم لحظه های خوبی رو که  کنارتون داشتم . گذشتن از شما  برام سخته مثل جون دادن ولی آرامشتون از هر چیزی حتی از خودم هم برام مهمتره. پس  شاد زندگی کنید .بجای هردوتامون زندگی کنید چون خودتون میدونید نفس کشیدن واسه عاشقی که عشقش  ترکش میکنه سخته. با این حال به خواستتون احترام میذارم و در صورتی حلالتون میکنم که خوشبخت زندگی کنید .مواظب خودتون باشید .هرموقع نیاز به کمک داشتید من در خدمتم. _ممنونم که اومدید.من هیچ وقت دلم نمیخواست اینطور بشه ولی شد از همون چیزی که میترسیدم سرم اومد هرچند گفتنش هم دردی رو دوا نمیکنه.میخواستم قبل رفتن این بسته رو بهتون بدم فکرکنم حالا که هرکدوم میریم دنبال زندگی خودمون بهتره یادگاری های مشترک روبهتون پس بدم. بفرمایید این تمام هدیه هایی هست که به من دادید . _هدیه رو که پس نمیدن ثمین خانم. _میدونم بی ادبی هستش ولی تو اعتقادات من نگه داشتن یادگاری از یک آقای نامحرم خوبیت نداره. از توی کیفم جعبه حلقه را بیرون آوردم و به سمتش گرفتم و گفتم: _این حلقه ای که برام خریده بودید .من لیاقتش رو نداشتم امیدوارم کسی دیگه لایقش باشه _ثمین خانم کسی دیگه ای در کارنخواهد بود.حلقه های نامزدی رو به یک زوج جوان هدیه میدم راضی باشید.برام دعا کنید تا بتونم باخودم کنار بیام و روزهای خوب گذشته رو فراموش کنم چون تو قاموس من نمیگنجه که به ناموس ک.......کسی دیگه چشم داشته باشم با شنیدم حرفای پویا دوباره اشکانم جاری شد و دو زانو روی زمین نشستن و اشک ریختم پویا هم مثل من روی زمین نشست در حالی که او هم اشک می ریخت گفت: ثمین خانم  بزارید  اخرین تصویرم از شما  همون تصویر روز اول باشه  نه قیافه گریونتون ،بخاطر آرامش پدرتون هم که شده گریه نکنید! اشکامو پاک کردم و بهش نگاه انداختم که پویا گفت : -  ثمین خانم فکرکنم دیگه وقتی نمونده باشه.  خدانگهدارتون در حالی که لبخند میزدم گفتم : - مواظب خودتون باشید  به زندیگتون برسید منتظر رماناتون هستم تا بخونمشون. دوباره اشکام جاری شد و گفتم : - فراموشم کنید آقا پویا ،من لیاقت عشقتون رو  نداشتم . خدا حافظ رامین به سمتم اومد و گوشه چادرم را گرفت بلندم کرد و دنبال خودش کشید ولی من در حالی که اشک میریختم به پویایی نگاه می کردم که ایستاده بود و به زمین چشم دوخته بود. کم کم مردم جلوی دیدم را گرفتن و من با ناامیدی از آینده نه چندان دور سوار هواپیما شدم . 🌸🌸🌸🌸🌸
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_چهارم وقتی به فرودگاه رسیدیم همه وجودم چشم شد ت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_پنجم فصل نهم وقتی چشمانم را باز کردم خودم را در فرودگاه فیومیچینو رم دیدم . همه ی غم های  عالم ریخت تو دلم. بغض راه نفس کشیدنم را بسته بود. نگاهی به رامین کردم ,هیچ وقت تصور نمی کردم زندگی اینگونه برایم رقم بخورد. در طول پرواز به حرفهای پویا و به چشمان دریایی و  طوفانی اش فکر می کردم به این که چقدر ظالمانه اولین و اخرین عشق زندگی ام را تنها گذاشتم و در کنار مردی دیگر قدم بر میداشتم . پدرم نگاهی به من کرد و گفت : ثمین جان حالت خوبه ؟ رسیدیم پاشو باید پیاده بشیم پاشو عزیزم وقتی به منزل خاله حنانه رسیدیم همه اقوام خاله جمع بودن خاله میگفت: همه بخاطر دیدن عروس خوشگلم اومدن از نگاه های عجیب و غریب مهمان ها میترسیدم و سعی می کردم از پدرم فاصله نگیرم . وقتی خان بابا و عزیز جون را دیدم دوان دوان به سمتشان دویدم و خودم رادر  بغل عزیز جون انداختم و بلند بلند گریه کردم و با دیدن خان بابایی که با نامردی تمام به خاطر گناهی که پدرم کرده بود مرا مجازات کرد بیشتر دلم شکست و بلندتر گریه کردم. عزیزم جون که از رفتار من تعجب کرده بود دستی روی سرم کشید و گفت : - دختر گلم نمی دونی چقدر از دیدنت خوشحالم  ثمینم چه قدر بزرگ شدی - عزیز جونم سلام خیلی دلم براتون تنگ شده بود الهی من پیش مرگتون بشم چقدر شکسته شدید؟ - خدا نکنه عزیزم پیر شدیم دیگه کم کم وقت رفتن رسیده در حالی که اشک می ریختم گفتم عزیز جون این حرف رو نزنید امید وارم هزار سال زنده باشید و با خان بابا زندگی کنید. در حالی که به خان بابا زل زده بودم ادامه دادم وگفتم : زندگی بدون عشق برابر با مرگ عزیزجون سرم را  از شانه عزیز جون برداشتم وبه خان بابا نگاه کردم با بی میلی به سمتش رفتم و در آغوشش گرفتم و گفتم: _سلام خان بابا خوشحالم میبینمتون پدرم به همراه شوهر خاله ام و خاله به سمت ما آمدن. پدرم به سمت خان بابا رفت دستش را دراز کرد و گفت :سلام خان بابا حالتون چطوره ؟ ولی خان بابا به پدرم و دستش که دارز شده بود اعتنایی نکرد و فقط با سردی جواب سلام پدرم را  داد و از سالن خارج شد. پدرم در حالی که غرورش خرد شده بود دستش را مشت کرد و با لبخندی تلخ با عزیز جون احوال پرسی کرد . شوهر خاله ام رو به پدرم و من کرد و گفت: - بهتره برید تو اتاقتون اماده بشید و بیاید پایین . بعد به خاله گفت : حنانه جان لعیا رو صدا کن اتاق ثمین جان رو نشون بده منم با عماد میرم بالا خاله رو به خدمتکارشان که یک زن جوان ایرانی بودکرد و گفت : -لعیا اتاق عروس خوشگلمو بهش نشون بده من پشت سر لعیا به راه افتادم و وارد اتاق شدم لعیا نگاهی به سروپای من کرد و گفت: - ببخشید خانم این سوال رو میپرسم ،شما می خواین همیشه چادر سرتون کنید؟ - اره چطور مگه! مشکلی پیش اومده ؟ -  نه فقط تعجب کردم خانم اقا رامین چادر می پوشه !!! -  اولا من هنوز همسرشون نشدم و ثانیا ممنون اتاقمو نشون دادید حالا میتونید برید _خواهش میکنم خانم جان .راستی یادم رفت بگم این اتاق رو به رویی اتاق آقا رامین با اجازه من میرم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_پنجم فصل نهم وقتی چشمانم را باز کردم خودم
محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_ششم لعیا که از اتاق خارج شد ,در اتاقم را بستم و روی تخت نشستم. به گذشته شیرینی که با پویا داشتم فکرمیکردم به روزهایی که شاید قدرش را ندانستم. پیامهایی که پویا در دوران نامزدیمان برایم فرستاده بود را خواندم. دلم هوای پویا را کردبه خودم تشرزدم و گفتم: _ثمین خجالت بکش حالا دیگه اون یه پسر نامحرمه که هیچ ربطی به تو نداره حق نداری بهش فکرکنی تو باید همه فکرو ذهنت بشه رامین همین تمومش کن.نزار شیطان ازاین نقطه ضعفت استفاده کنه. همان زمان که باخودم و وجدانم درگیر بودم .در اتاق بازشد ,پدرم گفت: _اجازه هست؟ _بفرمایید باباجان _ثمین جان چرا بیرون نمیای؟همه منتظر تو هستند _بابا حضور بین اون آدما خیلی سخته !خیلی بد نگاهم میکنند _ایرادی نداره عزیزم .اولشه طبیعیه چندتا صلوات بفرست و نفس عمیق بکش.بعد بیا بیرون.پاشو عزیزم به نگاههاشون توجهی نکن. _چشم باباجان شما برید منم الان میام پدرم که بیرون رفت ,سریع لباسهایم را عوض کردم و یک کت و دامن یاسی رنگ پوشیدم و روسری ستش را هم لبنانی بستم ,چادر سفیدم را پوشیدم و به سمت سالن رفتم. از پله ها که پایین می آمدم همه نگاهها به سمت من چرخید . بعضی ها با تحسین و بعضی ها با تحقیر نگاهم میکردند. رامین که تازه متوجه من شده بود با لبخند به سمتم آمد و گفت : _ثمین جان چقدر زیباشدی _ممنونم آقا رامین _عزیزم چرا چادر سرت کردی اینجا که ایران نیست؟غریبه ای هم بین ماها نیست میتونی آزاد باشی _من این طور راحت ترم .درضمن شما و همه آقایون این جمع نامحرمید و من اصلا دلم نمیخواد چادرم را بردارم.من از اون زن هایی که تا پاشون رو تو هواپیما میزارن حجابشون رو برمیدارن نیستم .حجاب برای من جزئی از اعتقاداتمه و ازش دست نمیکشم .پس لطفا دیگه ادامه ندید _با اینکه حرفاتو نمیتونم قبول کنم ولی باشه هرچی شما بگید.ثمین نمیدونی چقدر از اینکه تو حاضر شدی بامن ازدواج کنی خوشحالم و احساس خوشبختی میکنم. به زور لبخندی و گفتم : _اگه ایرادی نداره و ناراحت نمیشید میخوام برم پیش عزیزجون بشینم. _هرطور راحتی عزیزم همه توجه ها به سمت من بود . من بدون توجه به آن نگاهها از رامین دور شدم . وقتی به سمت عزیزجون می رفتم دختر جوانی که حدودا هم سن و سال من بود را دیدم . نگاهی به لباسهایش انداختم.یک پیراهن عروسکی کوتاه قرمز رنگ پوشیده بود و موهای طلاییش را بالای سرش به صورت زیبایی بسته بود . روبه رویم ایستاد و گفت : _سلام .من میترا هستم دختر عمه رامین جان,از آشنایی با شما خوشبختم به او دست دادم و گفتم: _سلام منم ثمین هستم.همچنین عزیزم _شاید شما منو نشناسید ولی من شما رو خوب میشناسم .رامین از شما خیلی تعریف کرده _رامین به من لطف داره.اگه امری نیست من برم؟ _نه جانم .فعلا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کم و کسری مرا دید ولی پیشم ماند او رفیقیست که پای ضررم می ماند.. ❤️ ‌
سأحبك‌حتي‌يتوقف‌قلبي‌عن‌النبض دوستت خواهم داشت تا زماني که قلبم از تپیدن بایستد! ❣
موقع شادی، ستایش خدا موقع سختی، یافتن خدا موقع آرام، عبادت خدا موقع دردناک، اعتماد بـه خدا ودر تمامی مواقع تشکر از” خدا ” را فراموش نکن … شب بخیر
شبتون امام حسینی التماس دعا 💔
بسم رب الحسین 💔
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_ششم لعیا که از اتاق خارج شد ,در اتاقم را بستم و روی ت
محکمترین_بهانه نویسنده_زفاطمی(تبسم) پارت_شصت_هفتم به سمت عزیزجون رفتم و روی صندلی کتار عزیزجون نشستم و گفتم: _عزیزجونم چرا رامین با دخترعمه اش ازدواج نمیکنه؟به نظر میاد به رامین خیلی علاقه داره _واااااا.ثمین جان یواش تر بگو .اگه به گوش رامین برسه حتما ناراحت میشه.تازه وقتی دختر خاله به این خوشگلی داره دیگه با اون عجوزه چیکارداره؟ _اوا عزیزجون دلت میاد؟دختر به اون ماهی چرا اینجوری بهش میگید تبسم: _ ثمین جان چرا این حرفها رو میزنی دخترم.همیشه که نباید مردها رو زنشون غیرت داشته باشند گاهی هم لازمه زن رو شوهرش غیرت داشته باشه.چرا میخوای مرد زندگیت با یکی دیگه ازدواج کنه؟ _ ببخشید شما به دل نگیر عزیزجونم. سرم را گذاشتم روی پای عزیزجون و چشمانم رابستم. عزیزجون سرم را نوازش می کرد,احساس آرامش تمام وجودم را فرا گرفت. من خوب میدانستم که ازدواجم با رامین فقط بخاطر خودخواهی خان بابا و البته آرامش عزیزجونم بود,نه چیز دیگر! هیچ عشق و علاقه ای از طرف من نسبت به رامین وجود نداشت . من همه احساسم را به پای پویا ریخته بودم و حالا نمیتوانستم همه عشق و علاقه ام را نثار مردی دیگر کنم . من همه سعیم را میکردم تا پویا را از ذهن و قلبم پاک کنم تا به عنوان یک زن متاهل به همسراجباری ام خیانت نکنم ولی سخت بود در کنار این همه تلخی به او عشق بورزم. کاش همه این اتفاقات فقط یک کابوس شبانه بود. لحظاتی باخودم میگفتم: _ کاش میشد قبل از رسمی شدن ازدواجم با رامین خان بابا بمیردو من از این کابوس راحت شوم. وای برمن که اون لحظات چقدر پست و حقیر میشدم که مرگ یک انسان را میخواستم. در همین فکرها بودم که صدای رامین به گوشم رسید که میگفت: _از همگی بخاطر تشریف فرماییتون خیلی ممنونم.لطفا همگی چندلحظه به من توجه کنید سرم را از روی پاهای عزیزجون برداشتم و به رامین نگاه کردم . او ادامه داد: _همین جا میخوام جلوی شما دوستان از زیباترین دختر این مهمونی درخواست کنم بیاد کنارم بایسته! سپس نگاهی به من کرد و درحالی که میخندید گفت: _اون دختر زیبا که فکر و ذهن منو به خودش یه عمرمشغول کرده ,حاضرم همه زندگیمو به پاش بریزم . اون شخص کسی نیست جزء دخترخاله عزیزم ثمین جان.عزیزم میشه افتخاربدی و کناربایستی؟ آهسته از روی صندلی بلندشدم و آرام به سمت رامین رفتم و کنارش ایستادم. درحالی که شوکه بودم به او آهسته گفتم: _آقا رامین بامن کاری دارید؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸