eitaa logo
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
366 دنبال‌کننده
1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
4 فایل
ابکی من فراق الحسین… آنقدر پشتِ درِ خانه تو می ایستم تاکه در باز شود بوسه زنم بر پایت یا اباعبدالله کپی آزاده ولی فروارد کنید ممنون میشم(: کانال وقف مولا حسینه❤️ خادم کانال: @ZZzzZZzzZZzzZZzzZZzzZZzzZZ @A_bahrami67 شروع نوکری ارباب ۱۴۰۱/۱۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت بالبخند گفتم:☺️ _اونجا الان سرده.کاش میگفتی پالتو بردارم.😝 -خجالت بکش... 😠😁سهیل پیشنهاد داد بریم یه پارک خانوادگی.🌳⛲️ما هم بخاطر تو به زحمت افتادیم و شام 🌮🌯و زیرانداز و خلاصه وسایل پیک نیک آوردیم.😍😁 به مریم گفتم: _ای بابا!شرمنده کردین زن داداش.😅 مریم گفت: _خواهرشوهری دیگه.چکارکنم.گردنمون از مو باریکتره.😄 پارک پر از درخت بود.... سکوهایی برای نشستن خانواده ها درست کرده بودن. یه جایی هم تاب و سرسره برای بچه ها👦🏻👧🏻 گذاشته بودن.روشنایی خوبی داشت. سهیل قبل از ما رسیده بود... روی یکی از سکوهای نزدیک تاب و سرسره نشسته بود.بعداز سلام و احوالپرسی محمد و سهیل وسایل رو از ماشین آوردن و مشغول پهن کردن زیرانداز شدن. ضحی👧🏻😍 تا تاب و سرسره رو دید بدو رفت سمت بچه ها. من و مریم هم دنبالش رفتیم. وقتی محمد و سهیل زیرانداز هارو پهن کردن و همه ی وسایل رو آوردن ما رو صدا کردن که بریم شام بخوریم.محمد و مریم مشغول راضی کردن ضحی بودن که اول بیاد شام بخوره بعد بره بازی کنه. سهیل از فرصت استفاده کرد و اومد نزدیک من و گفت: _ممنونم که اومدید.وقتی جواب تماس هامو ندادید نا امیدشده بودم.😊 -عذرخواهی میکنم.متوجه تماس ها و پیامتون نشده بودم. -بله.آقا محمد گفت. مؤدب تر شده بود.😟 مثل سابق نگاه و از ضمیر استفاده میکرد. صحبت میکرد... راضی کردن ضحی داشت طول میکشید و سهیل هم خوب از فرصت استفاده میکرد.انگار ضحی و سهیل باهم هماهنگ کرده بودن. سهیل گفت: _نمیدونم آقامحمد درمورد من چی گفته بهتون. گرچه واقعا دلم میخواست جوابتون به خواستگاری من مثبت باشه اما من به نظرتون میذارم.👌فقط سؤالایی برام پیش اومده که....البته آقامحمد به چندتاشون جواب داد و بعضی از سؤالامو هم از اینترنت💻 و کتابها📚 گرفتم، اما رو هم میخوام بدونم. تا اون موقع با فاصله کنارم ایستاده بود.. ولی بحث که به اینجا رسید اومد رو به روی من ایستاد... من تمام مدت . بالاخره محمد اومد،تنها.گفت: _ضحی راضی نمیشه بیاد.شام ضحی رو میبرم اونجا خانومم بهش بده.😊🌮 بعد توی یه ظرف کوکو و الویه گذاشت و با یه کم نون رفت سمت مریم و ضحی. چند قدم رفت و برگشت سمت من و گفت: _سفره رو آماده کن،الان میام. دوباره رفت... رفتم سمت وسایل و سفره رو آماده کردم. سهیل هم کمک میکرد ولی... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍ •~~[🌼 @romanmazhbi 🌼]~~•
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے 🌷 قس
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت احساس کردم راحت شدم.. سه هفته بعد تولد من☺️🎂 بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک رو بیاریم،بابا گفت: _صبر کنید.😊☝️ همه تعجب کردیم.😳😟😟😳😳محمد به بابا گفت: _منتظر کسی هستین؟!!😟 بابا چیزی نگفت.صدای زنگ در اومد.بابا بلند شد.قبل از اینکه درو باز کنه به من و مامان گفت: _چادر بپوشید.😊 چون من و مامان نداشتیم راحت بودیم.سریع بلند شدم، و و پوشیدم.محمد با تعجب گفت: _مگه کیه؟!!😳 🇮🇷آقای موحد🇮🇷 با یه دسته گل 💐تو چارچوب در ظاهر شد.با بابا روبوسی کرد.همه تعجب کردن.ظاهرا فقط بابا میدونست.وقتی با همه احوالپرسی کرد، بدون اینکه به من ،گفت: _سلام. همه به من نگاه کردن. بدون اینکه با لحن سردی گفتم: _سلام. دسته گل💐 رو جلوی من رو میز گذاشت.بابا تعارفش کرد که بشینه.همه نشستن ولی من هنوز ایستاده بودم.بابا گفت: _زهرا بشین. دوست داشتم برم تو اتاقم.🙁ولی نشستم.بعد از بازکردن کادو ها،آقای موحد از بابا اجازه گرفت که هدیه شو به من بده.بابا هم اجازه داد.از رفتار بابا تعجب کردم و ناراحت شدم.😳😒آقای موحد هدیه ای🎁 از کیفی💼 که همراهش بود درآورد.بلند شد و سمت من گرفت.ولی من دوست نداشتم هدیه شو قبول کنم.وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم.🙁😒 بعد از شام آقای موحد رفت... تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن. وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم.😔میخواستم نماز بخونم. بعد نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به بابا . هدیه ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت.بابغض گفتم: _چرا بابا؟!😢 بابا چیزی نگفت و رفت. فردای اون شب بیرون بودم... بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین.وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین🇮🇷🌷 نشسته بود.ناراحت بودم.😒سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه برای امین فاتحه خوندم، بابا گفت: _تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خاستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟☝️ گفتم: _درسته.😔 -ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟☝️ -درسته.😔 -ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟☝️ -درسته.😔 به مزار امین نگاه کرد.گفت: _دیدی امین.من هر کاری از دستم بر میومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم.😒خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم.خودت میدونی و زهرا.😒 لحن بابا ناراحت بود. همیشه برام بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم: _بابا!!😭 نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت: _بار سنگینی رو دوشم گذاشتی.😒 گفتم: _من بار سنگینی هستم برای شما؟!!😭😥 گفت: _امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خاستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه،به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه....😒کار وحید ، ،ولی خودش مرده.میتونه کنه.ولی تو حتی بهش فکر کنی... زهرا.. دخترم..من میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشی.😒❣ -بابا..شما که میدونید....😢😥 -آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین..ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت باشه،نه تو خیال و خاطراتت.😒 بابا رفت.من موندم و امین...😢👣 امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم.😣😭 به امین گفتم دلم برات تنگ شده..😭زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم....😭من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن.. نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری تمومش کنن...😭من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین.😭 دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون.... قبلا چندبار با دخترهاش تو مجالس مذهبی که خونه مون بود،دیده بودمشون ولی فقط میدونستم مادر دوست محمده. چون پسر مجرد داشت خیلی رسمی باهاشون برخورد میکردم.😊 اون روز خیلی ناراحت بود. میگفت:... ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍ ╔═══🌺🌙🧑‍💻═══╗ 🌼 @romanmazhbi 🌼   ╚═══🌺🌙🧑‍💻═══╝
نوکران ارباب بی کفن{¹²⁸}
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے 🌷 قس
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت مادر وحید گفت: _اگه دوست داشتی به من بگو مامان، خوشحال میشم.😊 از این حرفش خیلی خوشحال شدم. بغلش کردم☺️🤗 و گفتم: _خداروشکر که مامان خوب و مهربونی مثل شما بهم داده. مامان خوشحال شد.پدروحید بالبخند گفت: _منم خوشحال میشم بهم بگی بابا.😊 بامهربونی نگاهش کردم و بالبخند گفتم: _..نه.☺️ همه باتعجب نگاهم کردن.وحید خیلی جدی گفت: _چرا؟!😐 به پدر وحید گفتم: _من شما رو به اندازه پدرم دوست دارم ولی وقتی خودم سادات نیستم،نمیتونم به کسی که مادرشون حضرت فاطمه(س) و جدشون پیامبر(ص)هستن،بگم بابا.☺️ وحید گفت: _آقاجون چطوره؟😍 همه به وحید نگاه کردیم.به پدروحید نگاه کردم.بدون لبخند نگاهم میکرد. جدی گفت: _هر چی خودت دوست داری بگو. رفتم کنارش نشستم.دستشو بوسیدم و گفتم: _از من ناراحت نباشین.😊 بامهربونی گفت: _نه دخترم.ناراحت نیستم.من تا حالا دو تا دختر داشتم الان خداروشکر سه تا دختر دارم.چه فرقی میکنه چی صدام کنی.مهم اینه که شما برای ما عزیزی.😊 از اون به بعد من آقاجون صداشون میکنم. وقتی وحید میخواست منو برسونه خونه،سویچ ماشین شو بهم داد و گفت: _تو رانندگی کن.😇 لبخند زدم و سویچ رو گرفتم.تمام مدت فقط به من نگاه میکرد.مثل من که وقتی رانندگی میکرد فقط به وحید نگاه میکردم. منم مدام صحبت میکردم و بامحبت باهاش حرف میزدم و شوخی میکردم. وقتی رسیدیم ماشین رو خاموش کردم.گفتم: _رسیدیم.😌 وحید اطرافشو نگاه کرد.گفت: _چه زود رسیدیم؟!😅 -نخیر.شما محو تماشای بنده بودید، متوجه گذر زمان نشدید.😌😉 خندید.😍😁گفتم: _اگه راننده شخصی خواستین درخدمتم. مخصوصا اگه اینجوری نگاهم کنی و لبخند بزنی...☺️وحید -جانم -خداحافظ پیاده شدم و رفتم تو حیاط.وحید هم ماشین روشن کرد و رفت. من سعی میکردم همیشه و با وحید رفتار کنم....😊☝️ بخاطر احترام ویژه تری میذاشتم. همیشه پیش پاش بلند میشدم. حتی اگه برای چند ثانیه از پیشم میرفت، وقتی دوباره میومد بلند میشدم.😊هیچ وقت کمتر از گل بهش نمیگفتم.از لفظ تو استفاده نمیکردم.هیچ وقت با باهاش صحبت نمیکردم. شب بعدش وحید،محمد و خانواده ش رو برای شام به یه رستوران سنتی دعوت کرد... وحید و محمد خیلی با هم صمیمی بودن. اکثرا همدیگه رو داداش صدا میکردن... وقتی مجرد بودم میدونستم محمد یه دوست خیلی صمیمی داره که بهش میگه داداش ولی هیچ وقت کنجکاوی نکردم کسی که داداش من بهش میگه داداش،کی هست.😊 روی تخت نشسته بودیم... من و مریم کنار هم بودیم.محمد کنار مریم و وحید کنار من بود.محمد و وحید رو به روی هم بودن. کلا وحید بچه ها رو خیلی دوست داشت. ضحی 👧🏻و رضوان 👶🏻هم وحید رو خیلی دوست داشتن.بغل وحید نشسته بودن و باهاش حرف میزدن.من از این اخلاق وحید خیلی خوشم میومد.😍☺️به نظرم مردی که تو مجردی با همه بچه دوست باشه یعنی خیلی مهربونه پس حتما با همسرش و بچه های خودش مهربون تره.☺️☝️ ضحی و رضوان رابطه شون با من خیلی خوب بود ولی وقتی وحید بود دیگه منو تحویل نمیگرفتن.😅 من بیشتر ساکت بودم و به رفتارهای وحید دقت میکردم.وحید با لبخند و مهربونی هم با بچه ها بازی میکرد هم با محمد شوخی میکرد هم با من صحبت میکرد.با مریم هم برخورد میکرد ولی باز هم مهربون بود.بهش میگفت زن داداش.کلا خیلی باهاش صحبت نمیکرد.هروقت هم که میخواست حرفی بهش بگه یا سرش پایین بود یا به محمد نگاه میکرد.من از و وحید خیلی خوشم میومد. محمد بالبخند کمرنگی به وحید گفت: _از اینکه قبلا یک بار هم به حرف مامانت گوش ندادی و حتی نخواستی خواهر منو ببینی پشیمون نیستی؟😁 وحید لبخند زد و گفت: _آره.☺️ محمد همونجوری که به وحید نگاه میکرد گفت: _اگه تو زودتر میومدی شاید زهرا دیگه با امین ازدواج نمیکرد و اون همه سختی نمیکشید.😔 وحید ناراحت سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت. گفتم: _هیچ کدوم از کارهای خدا بی حکمت نیست.👌 زهرای قبل از امین مناسب زندگی با وحید نبود...همسروحید باید باشه. اون زهرا.... ادامه دارد.. 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍ ╔═══🌺🌙🧑‍💻═══╗ 🌼 @romanmazhbi 🌼   ╚═══🌺🌙🧑‍💻═══╝