eitaa logo
گلچین نکته های ناب
1.8هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
17هزار ویدیو
75 فایل
خوش آمدید بزرگواران نشر صدقه جاریه🌴💎🌹💎🌴 #آقا_تنهاست کانال شعرمون @Yas8488 خادم @Yasamanha @YaAbootorab8488
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گناه ما و نگاه امام زمان عج 🔶 آیا امام زمان عج از اعمال و رفتار ما با خبره؟ 📝 تا حالا شده گناهی رو به خاطر اینکه میدونید امام زمان از اعمال ما با خبر هستند انجام ندید؟ 🌴💎🌹💎🌴 @Noktehhayehnab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💙 آدم‌ها با هم متفاوتند💙 ❄️اگر بپذیریم آدم ها با هم متفاوتند، بسیاری از اختلافات سخت و شکننده برطرف خواهد شد. 💢 کسانی که این تفاوت ها را درک نکرده اند و یا آنها را نمی پذیرند همیشه در رابطه با دیگران مشکل خواهند داشت 🔰 و دائما دچار کینه و کدورت می شوند. ♻️ پذیرش اختلاف بین ادم ها، سعه ی صدر را افزایش می‌دهد و آرامش می آورد. 🌴 علیرضا پناهیان 🌴 🌴💎🌹💎🌴 @Noktehhayehnab
مواظب رگ خوابتون باشید که دست نامرد نیافته اگه بیافته از خواب بی خوابتون میکنه @Noktehhayehnab گلچین ناب
دیروز همسایه ام از گرسنگی مرد ، در عزایش گوسفند ها سر بریدند. چه روزگارتلخیست... @Noktehhayehnab گلچین ناب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گلچین نکته های ناب
#مدافع_عشق #قسمت25 با عجله کتونی هایم را گوشه ای پرت می کنم و به خانه می روم. در راهرو ایستاده ای
* رمان.مدافع.عشق😍 * .۲۶ – صبرکن قربونت برم. هیچ کس حال صحبت ندارد. همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یک دفعه صدای زنگ در بلند می شود. از جا می پری و می گویی: مهمون اومد. به حیاط می دوی وبعد از چند لحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش می رسد. – به به سلام علیکم حاج آقا! خوش اومدی. – علیکم السلام شاه دوماد! چطوری پسر؟ دیر که نکردم؟ – نه سر وقت اومدید.   همان طور صدایتان نزدیک می شود که یک دفعه خودت با یک روحانی عمامه مشکی با سیمایی نورانی، جلوی در ظاهر می شوید. مرد رو به همه سلام می کند و ما گیج و مبهوت جوابش را می دهیم. همه منتظر توضیح تو هستیم که تو به روحانی تعارف می زنی تا داخل بیاید. او هم کفش هایش را گوشه ای جفت می کند و وارد خانه می شود. راه را برایش باز می کنیم. به هال اشاره می کنی و می گویی: حاجی بفرمایید برید بشینید. ما هم الآن میایم خدمتتون. او می رود و تو سمت ما برمی گردی و می گویی: یکی به مادرخانوم و پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه؛ بیان اینجا. مادرت ظرف آب را دستم می دهد و سمتت می آید. – نمی خوای بگی این کیه؟ باز چی تو سرته مادر؟ لبخند می زنی و رو به من می کنی و می گویی: حاجی از رفقای حوزه ست. ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقد من و ریحان رو بخونه… حرف از دهانت کامل بیرون نیامده، ظرف از دستم میفتد. همگی با دهان باز نگاهت می کنیم. خم می شوی و ظرف را از روی زمین برمی داری. – چیزی نشده که… گفتم شاید بعداً دیگه نشه. دستی به روسری ام می کشی. – ببخش خانوم بی خبر شد. نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروسها کنی. می خواستم دم رفتن غافلگیرت کنم. علاقه ات می شود بغض در سینه ام و نفسم را به شماره می اندازد. “چقدر دوست دارم علی! چقدر عجیب خواستنی هستی! خدایا خودت شاهدی کسی را راهی می کنم که شک ندارم جزو ما نیست. از اول آسمانی بوده. “ امن یجیب قلب من چشمان بی همتای توست.   🌴📚🌼📚🌴 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید.
گلچین نکته های ناب
* رمان.مدافع.عشق😍 * #قسمت.۲۶ #بخش_اول – صبرکن قربونت برم. هیچ کس حال صحبت ندارد. همه فقط ده دقیقه
/ بخش دوم – ای خدا! جوونا چشون شده آخه!؟ صدای سجاد در راه پله می پیچد که: – چی شده که مامان جون اینقدر استرس گرفته؟ همگی به راه پله نگاه می کنیم. او آهسته پله ها را پایین می آید. دقیق که می شوم اثر اشک را در چشمان قرمزش می بینم. لبخند لب هایم را پر می کند. پس دلیل دیر آمدن از اتاقش برای خداحافظی، همین صورت نم خورده از گریه هایش بود. زینب جوابش را می دهد: -عقد داداشه. سجاد با شنیدن این جمله هول می کند. پایش پیچ می خورد و از چند پله آخر زمین می افتد. زهرا خانوم سمتش می دود. – ای خدا مرگم بده! چت شد؟ سجاد که روی زمین پخش شده بود، خنده اش می گیرد. – بالاخره علی می خوای بری یا می خوای جشن بگیری؟…دقیقاً چته برادر؟ و باز هم بلند می خندد. مادرت گوشه چشمی برایش نازک می کند. – نه خیر. مثل اینکه فقط این وسط منم که دارم حرص می خورم. فاطمه که تا به حال مشغول صحبت با تلفن همراهش بود، لبخند کجی می زند و می گوید: به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم. گفتم بیان… زینب می پرسد: –  گفتی برای چی باید بیان؟ – نه. فقط گفتم لطف کنید تشریف بیارید. مراسم خداحافظی توی خونه داریم. – اِ خب یه چیزایی می گفتی تا یه کم آماده می شدن. تو وسط حرفشان می پری: نه بذار بیان یهو بفهمن. این طوری احتمال مخالفت کمتره. شوهر زینب که در کل از اول آدم کم حرفی بود، گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست. روحیات زینب را دارد. هر دو به هم می آیند. تو مُچ دستم را می گیری و رو به همه می گویی: من یه دو دقیقه با خانومم صحبت کنم. و مرا پشت سرت به آشپزخانه می کشی. کنار میز می ایستیم و تو مستقیم به چشمانم خیره می شوی. سرم را پایین می اندازم. – ریحانه! اول بگو ببینم از من ناراحت که نشدی؟ سرم را به چپ و راست تکان می دهم. تبسم شیرینی می کنی و ادامه می دهی: – خدا رو شکر. فقط می خوام بدونم از صمیم قلبت راضی به این کار هستی؟ شاید لازمه یه توضیحاتی بدم. من خودخواه نیستم که به قول مادرم بخوام بدبختت کنم. – می دونم. – اگر اینجا عقدی خونده بشه دلیل نمیشه که اسم منم حتماً میره توی شناسنامه ات. با تعجب نگاهت می کنم. – خانومی! این عقد دائم وقتی خونده می شه، بعدش باید رفت محضر تا ثبت بشه ولی من بعد از جاری شدن این خطبه یک راست می رم سوریه. دلم می لرزد و نگاهم روی دستانم که بهم گره شده سر می خورد. – من فقط می خواستم که… که بدونی دوست دارم. واقعاً دوست دارم. ریحانه الآن فرصت یه اعترافه. من از اول دوست داشتم. مگه میشه یه دختر شیطون و خواستنی رو دوست نداشت؟ اما می ترسیدم… نه از این که ممکنه دلم بلرزه و بزنم زیر رفتنم. نه!… به خاطر بیماریم. می دونستم این نامردیه در حق تو. این که عشقو از اولش در حقت تموم می کردم، الآن مطمئن باش نمیذاشتی برم. ببین… این که الآن اینجا وایسادی و پشت من محکمی، به خاطر روند طی شده است. اگر ازاولش نشون می دادم که چقدر برام عزیزی… حس می کنم صدایت می لرزد. – ریحانه … دوست نداشتم وقتی رفتم تو با این فکر برام دست تکون بدی که “من زنش نبودم و نیستم” ما فقط صوری پیش هم بودیم. دوست دارم که حس کنی زن منی. ناموس منی. مال منی. خانوم ازدواج قراردادی ما تا نیم ساعت دیگه تموم میشه و تو رسماً و شرعاً…و بیشتر قلباً میشی همسر همیشگی من. حالا اگر فکر می کنی دلت رضا به این کار نیست، بهم بگو. حرف هایت قلبم را از جا کنده. پاهایم سست شده. طاقت نمی آورم و روی صندلی پشت میز وا می روم. تو از اول مرا دوست داشتی! نگاهت می کنم و تو از بالای سر با پشت دستت صورتم را لمس می کنی. توان نگه داشتن بغضم را ندارم. سرم را جلو می آورم و می چسبانم به شکمت. همان طور که ایستاده ای سرم را در آغوش می گیری. به لباست چنگ می زنم و مثل بچه ها چند بار پشت هم تکرار می کنم: تو خیلی خوبی علی! خیلی. 🌴📚🌼📚🌴 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید.😊
گلچین نکته های ناب
#مدافع_عشق #قسمت26/ بخش دوم – ای خدا! جوونا چشون شده آخه!؟ صدای سجاد در راه پله می پیچد که: – چ
بخش اول 🌴📚🌹📚🌴 سرم را محکم فشار می دهی و می گویی: خب حالا عروس خانوم رضایت می دن؟ به چشمانت نگاه می کنم و با نگرانی می پرسم: یعنی نمی خوای اسمم بره تو شناسنامه ات؟ – چرا…ولی وقتی برگشتم. الآن نه. اینجوری خیال منم راحت تره. چون شاید بر… حرفت را می خوری، از زیر بازوهایم می گیری و بلندم می کنی. – حالا بخند تا … صدای باز شدن در می آید. حرفت را نیمه رها می کنی و از پنجره آشپزخانه به حیاط نگاه می کنیم. مادر و پدرم آمدند. به سرعت از آشپزخانه بیرون می رویم و همزمان با رسیدن ما به راهرو، پدر و مادر من هم می رسند. هر دو با هم سلام و عذرخواهی می کنند، بابت اینکه دیر رسیدند. چند دقیقه که می گذرد از حالت چهره هایمان می فهمند خبرهایی شده. مادرم درحالیکه کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد می گوید: خب… فاطمه جون گفتن، مثل اینکه قبل از رفتن علی آقا مراسم خاصی دارید! و بعد منتظر می ماند تا کسی جوابش را بدهد. تو پیش دستی می کنی و با رعایت کمال ادب و احترام می گویی: درسته. قبل از رفتن من، یه مراسمی قراره باشه… راستش… مکث می کنی و نفست را با صدا بیرون می دهی. – راستش من البته با اجازه شما و خانواده ام… یه عاقد آوردم تا بین من و تک دخترتون، عقد دائم بخونه. می خواستم قبل رفتن… پدرم بین حرفت می پرد: چی کار کنه؟ – عقد دائم…. این بار مادرم می پرد: مگه قرار نشده بری جنگ؟ – چرا چرا. الآن توضیح می دم که… باز پدرم با دلخوری و نگرانی می گوید: خب پس چه توضیحی!…پسرم اگر شما خدای نکرده یه چیزیت… بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین آقا می خورد. می دانم که خونشان در حال جوشیدن است اما اگر داد و بیداد نمی کنند فقط به خاطر حفظ حرمت است و بس. بعد از ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو، حالا قضیه ای سنگین تر پیش آمده. لبخند می زنی و به پدرم می گویی: پدرجان! من و ریحانه هر دو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده بشه. اینجوری موقع رفتن من… مادرم می گوید: نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم گرفته. و بعد به جمع نگاه می کند و ادامه می دهد: البته ببخشیدا. ما اینجور می گیم. بالاخره دختر ماست. زهرا خانوم جواب می دهد: باور کنید ما هم این نگرانی ها رو داریم… بالاخره حق دارید. تو می خندی و می گویی: چیز خاصی نیست که بخواید نگران بشید. قرار نیست اسم من بره توی شناسنامه اش. هر وقت برگشتم این کار رو می کنیم. پدرم جواب می دهد: خب اگر طول کشید… دخترمن باید منتظرت بمونه؟ احساس کردم لحن ها دارد سمت بحث و جدل کشیده می شود که یک دفعه حاج آقا چارچوب در هال می آید و خطاب به پدر و مادرم می گوید: سلام علیکم! عذر می خوام من دخالت می کنم ولی بهتر نیست با آرامش بیشتری صحبت کنید؟ پدرم می گوید: و علیکم السلام. حاج آقا یه چیزی می گید ها…دخترمه. – می دونم پدرعزیز… من تو جریان تمام اتفاقات هستم از طرف آسید علی.. ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرار نیست اسمش بره تو شناسنامه اش که… مادرم می گوید: بالاخره دختر من باید منتظرش باشه! – بله خب با رضایت خودشه. پدرم می گوید: من اگر رضایت ندم نمی تونه عقد کنه حاجی. حاج آقا لبخند می زند و می گوید: چطوره یه استخاره بگیریم ببینیم خدا چی میگه!؟ زهرا خانوم که مشخص است از لحن پدرو مادرم دلخور شده. ابرو بالا می اندازد و می گوید: استخاره؟…دیگه حرفهاشونو زدن. تو لبت را گاز می گیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو. پدرم می گوید: حاج آقا جایی که عقل هست و جواب معلومه، دیگه استخاره چیه!؟ – بله حق با شماست ولی اینجا عقل شما یه جواب داره، اما عقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه.  نمی دانم چرا به دلم میفتد که حتماً استخاره بگیریم. برای همین بلند می پرانم که: استخاره کنید حاج آقا.. مادرم چشمهایش را برایم گرد می کند و من هم پافشاری می کنم روی خواسته ام. حدود بیست دقیقه دیگر بحث می کنید و در آخر تصمیم همه استخاره می شود. پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب استخاره هم خیلی بد می شود و قضیه عقد هم کنسل می شود، اما در عین ناباوری همه، جواب استخاره در هر سه باری که حاج آقا گرفت، خیلی خوب در می آید. در فاصله بین بحث های دوباره پدرم و من، فاطمه به طبقه بالا می رود و برای من چادر و روسری سفید می آورد. مادرم که کوتاه آمده، اشاره می کند به دست های پُر فاطمه و می گوید: من که دیگه چیزی ندارم برای گفتن… چادر عروستونم آوردید. سجاد هم بعد از دیدن چادر و روسری با عجله به اتاقش می رود و با یک کت مشکی و اتو خورده پایین می آید. پدرم پوزخند می زند و می گوید: عجب!…به قول خانومم، چی بگم دیگه دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه. حسین آقا که با تمام صبوری تا به حال سکوت کرده بود، دست هایش را بهم می مالد و می گوید: خب پس مبارکه.
گلچین نکته های ناب
#مدافع_عشق #قسمت26/ بخش دوم – ای خدا! جوونا چشون شده آخه!؟ صدای سجاد در راه پله می پیچد که: – چ
 حاج آقا هم با لبخند صلوات می فرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر می فرستن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴🕯🌴 "زیاد به این جمله فکر کن"i‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بـالاتـر از عـشـق عـادت اسـت هیچگاه ڪسی راڪه به تو عادت کرده رها نکن..🌴✅🌴 🌴💎🌼💎🌴
گلچین نکته های ناب
💫چَـــرخِ گردون، می گردد ... و روز و شــب، در پیِ هــم می آیند! مــن این روزها به تــمام اهل زمیــن
امام زمان 069.mp3
5.39M
ببین کجایِ کار لنگــه❗️ اونایی درکربلا پیشتاز بودن که؛ منتظر دعوت نامه حسین، ننشستند! تا بویِ جهاد،به مشام شون رسید؛ با سَـر اومدن! خودتو برسون، دیر میشه ها 🌴💎🌹💎🌴 @Noktehhayehnab
گلچین نکته های ناب
ببین کجایِ کار لنگــه❗️ اونایی درکربلا پیشتاز بودن که؛ منتظر دعوت نامه حسین، ننشستند! تا بویِ جهاد
امام زمان 070.mp3
2.47M
جا نمــونــی❗️ چراغ هایِ دنیا رو خاموش کردند؛ مثل چراغِ خیمه حسین... هرکی میخواد، میتونه بِــرِه! عاشـ❤️ـق ترها موندن و بقیه رفتند! ✔️تو؛ کجــا گیـر کردی؟ 🌴💎🌹💎🌴 @Noktehhayehnab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گلچین نکته های ناب
جا نمــونــی❗️ چراغ هایِ دنیا رو خاموش کردند؛ مثل چراغِ خیمه حسین... هرکی میخواد، میتونه بِــرِه!
امام زمان 071.mp3
7.97M
✴️تحولات و آشفتگی های زمین بسرعت رو به افزایش است! و زمین؛ در خلاء معنویِ عظیمی دست و پا میزند. ✔️به پایانِ این آشفتگی ها، نزدیک خواهیم شد؛ اگر مـا نیـــز... 🌴💎🌹💎🌴 @Noktehhayehnab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر بزرگم همیشه میگه: "خدا بدون احوال‌ پُرست نذاره" ازش می‌پرسم حالا چرا این دعا؟ میگه: نمی‌دونی چقدر قشنگه که یکی توی سرشلوغی‌های روزانه‌ش به یادت باشه و با یه احوال‌پرسی ساده هم حال خودشو خوب کنه، هم حال تورو😊 🙋‍♂ 🌴💎🌹💎🌴