پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد. اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد. شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه میگوید؟ وزیر گفت: به جان شما دعا میکند. شاه اسیر را بخشید. وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد. پادشاه گفت: تو راست میگویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات میدهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی میشود.
جز راست نباید گفت،
هر راست نشاید گفت!
به نقل از گلستان #سعدی
#حکایت📜
🔶🔹🌴🌹💎🌹🌴🔹🔶
#حکایت
💐💐هر راست نشاید گفت💐💐
👑پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد.
اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد.
شاه به یکی از وزرای خود گفت:
《او چه می گوید؟》
وزیر گفت: "به جان شما دعا می کند."
شاه اسیر را بخشید.
وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت:"ای پادشاه، آن اسیر به شما دشنام داد."
👑پادشاه گفت :《تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد،بهتر از راست توست که باعث مرگ🗡 انسانی می شود.》
🌼 جز راست نباید گفت 🌼
🌼 هر راست نشاید گفت🌼
📚(گلستان سعدی،باب اول،حکایت اول)
🔶🔹🌴🌹💎🌹🌴🔹🔶
🔶🔹🌴🌹💎🌹🌴🔹🔶
✍#حکایت
توی یک کوچه ای چهار خیاط بودند…همیشه با هم بحث میکردند..
یک روز، اولین خیاط یک تابلو بالای مغازه اش نصب کرد.
روی تابلو نوشته بود “بهترین خیاط شهر”.
دومین خیاط روی تابلوی بالای سردر مغازش نوشت “بهترین خیاط کشور”.
سومین خیاط نوشت “بهترین خیاط دنیا“
چهارمین خیاط وقتی با این واقعه مواجه شد روی یک برگه کوچک با یک خط معمولی نوشت:
“بهترین خیاط این کوچه”
قرار نیست دنیایمان را بزرگ کنیم که در آن گم شویم در همان دنیایی که هستیم میشود آدم بزرگى باشیم.
🔶🔹🌴🌹💎🌹🌴🔹🔶
19.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️پاداش عجیب خدا برای منتظران ظهور
#حکایت زیبایی از پیرمردی که در زمان امام صادق علیه السلام منتظر ظهور بود!
🌴🥀💎🥀🌴
#حکایت☝️
🌴💎🌴
خداوند ؛
کرم ابریشم را به پروانه
دانه ی شن را به مروارید
تکه زغالی را به الماس
تغییر می دهد،
اگر زمان به سختی گذشت
و تحت فشار بودی
او بر روی تو نیز کار می کند ...
🌴💎🌹💎🌴
#حکایت
گویند: روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.
شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوار هستی؟!
شمس پاسخ داد: بلی !
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
🌴💎🌴
– پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.
آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
🌴💎🌴
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانانِ ساکنِ آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.
در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: "ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است."
آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد!
مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زُهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!"
🌴💎🌴
سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش کوفت که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.
زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.
در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: "ای مردم بی حیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید؟ این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند "
رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست بلکه شراب است"
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.
آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مرا مجبور کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟🌴💎🌴
شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن می نازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می رساندند.
این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از مرگ چه ماند باقی
عشق است و محبت است و باقی همه هیچ.
#جمعه
🌴💎🌹💎🌴
#حکایت
💭پیرمردی را به خاطردزدیدن نان به دادگاه احضارکردند. پیرمرد به اشتباهش اعتراف کرد وکار خودش را اینگونه توجیه کرد: خیلی گرسنه بودم و نزدیک بود بمیرم.
💭قاضی گفت:
تو خودت میدانی که دزد هستی و من ده سکه تو را جریمه میکنم و میدانم که توانایی پرداخت آنرانداری به همین خاطر من جای تو جریمه را پرداخت می کنم.
💭در آن لحظه همه سکوت کرده بودند و دیدند که قاضی ده سکه از جیب خود در آورد و درخواست کرد تا به خزانه بابت حکم پیرمرد پرداخت شود.
💭سپس ایستاد و به حاضرین در جلسه گفت: همهٔ شما محکوم هستیدو باید هر کدام ده سکه جریمه پرداخت کنید چون شما در شهری زندگی می کنید که فقیر مجبور میشودتکه ای نان دزدی کند!
💭در آن جلسه دادگاه ۴۸۰ سکه جمع شد و قاضی آن را به پیرمرد بخشید!
🌴💎🥀💎🌴