#داستان_شب
🔻✨ ماجرای آیتالله بهجت و جن
⭕️◁یکی از #شاگردان ایشان درباره وی خاطره ای را نقل کرده اند که خواندن آن خالی از لطف نیست.
⭕️◁میگویند از آیت الله درباره #جن سوال پرسیده شده که آیا انها میتوانند به انسان آسیبی برسانند یا خبر؟ و ایشان فرموده اند که خیر انها با #مومنین کاری ندارند
⭕️◁و بعد در #خاطره ای که نقل نموده است فرموده که روزی به #خانه عمویم در کربلا رفتم و خواستم به اتاقی بروم و #استراحت کنم و عمویم گفت که به آن اتاق نرو آنجا جن دارد!
⭕️◁من هم گفتم که #اشکالی ندارد آنها با من کاری ندارند و رفتم آنجا دراز کشیدم و #عمامه ام را کنارم گذاشتم و عبایم را نیز بر روی صورتم کشیدم و #خوابیدم
⭕️◁نصف شب که شد #صداهایی عجیب و غریبی را میشنیدم و صدای #پایشان هم می امد که گویا یک لشکر در حال حرکت بودند.
⭕️◁لحظه به لحظه #صداها به من نزدیک تر میشد و به #یکباره یکی از آنها وارد اتاق شد و من و عبایم را نگاه کرد و دید که من #خوابیده ام و به افراد پشت سرش گفت: “این لشکر خداست”
⭕️◁از ایشان پرسیدم که #جن ها مگر در بین انسانها زندگی میکنند؟ او فرمود که اجنه نیز همانند انسان مخلوقات خداوند هستند و نه #تنها انسان و جن
بلکه خداوند موجودات زیادی را آفریده اند که ما قادر به #درک آنها نیستیم.
⭕️◁جن ها هم #خوب و بد دارند آنها در یک عالمی دیگر زندگی میکنند و با آدمها کاری ندارند آنها از #جنس آتش هستند.
🌴💎🌹💎🌴
" انسیهء حوریه"
✍ هوالکریم
روزی آمد مرتضی در خانه اش
دید تا پژمرده دو دُردانه اش
رنگ رخسارِ دو مَه گردیده زرد
قلب مولا پر شد از اندوه و درد
مجتبی بیتاب بود آن نور عین
خشک گشته غنچهء سرخ حسین
دید چون آن شیرِ حق ریحانه اش
گشته پاییز این بهار خانه اش
گفت زهرا جان ، چرا بینم چنین
سیّدینِ اهلِ جنّت را غمین
مرضیه گفتا که ای شیر خدا
ای کریم و سَرورِ اهلِ سخا
چون نخوردند این دو روز آنان طعام
قطب عالم هر دو فرزند همام
صبر کردند این زمان ، صبری جزیل
استقامت پیشه اند آن هم جمیل
شِکوه ناکردند از جَوع و تَعب
ذکر ایشان شُکر باشد بر دو لب
گفت حیدر، چون نگفتی خود به من
جان من قربان این هر دو حسن
چون نگفتی تا رَوم در صبح وشام
تا فراهم آورم نان و طعام
داد پاسخ ، ای امیر این سرا
شرمم آمد از خدا گویم تو را
گو چگونه گویمت مولای من
خود خبر دارم تو را آقای من
باخبر هستم ز نَقد و دِرهمت
کی توانم ببینم اندوه و غمت
در هراسم گویمت عاجز شوی
بیم دارم دست بر عارِض شوی
چون توان رویت ببینم شرمسار
چون سِزد پژمرده گردد گلعذار
شادی من بسته بر لبخند توست
کلِّ عالم عزّتش در بند توست
گفت حیدر، جانِ من قربان تو
ای فدای مِهر و هم ایـمان تو
با همه لطف وصفایت ای بتول
عذر حیدر را بفرما خود قبول
میروم اینک پیِ قوت و طعام
از خدا خواهم دهد بر تو سلام
شد برون از خانه با چشمان تر
قرض کرد آن شاه مردان سیم و زر
رفت در بـــازار تــا آرَد طعام
ناگهان مقداد را دید آن اِمام
دید تا رخسار او هم دَرهم است
گوئیا مقداد هم بی دِرهم است
رنگ رخسارش نشان دارد ز درد
چهرهء جایع بود چون برگ زرد
گفت مولا از چه محزون گشته ای
تیغ خورشید از چه بیرون گشته ای
پاسخ آورد ای امیر انس و جان
اهل بیتم را نباشد قرص نان
ضعف بر اهل وعیالم غالب است
این شِکم اکنون طعامی طالب است
سِکّه ای از خود ندارم این زمان
تا مُهیّا کرده باشم قوت و نان
شرمسار اهل بیت خود شدم
شرمگین از دست تنگ خود بُدم
آمدم تا چاره جویم هر طریق
چاره ام بنمای ، مولایِ شفیق
مرتضی گفتا به دل مقداد ما
بدتر است این دادِ تو از دادِ ما
گوئیا احوالِ تو مشکل تر است
چشم تو بیش از دو چشم من تر است
خود گریست و راز دل اما نهفت
یار خود را بوتراب از مِهر گفت
گیر این دینار و دردت چاره کن
یک دعایی بهر هر آواره کن
چون گُلی بشکفته شد آن چهرِ یار
سوی مسجد شد علی با حالِ زار
گشت مشغول دعا و سوز و راز
بود و تا مغرب به هنگام نماز
بعد فرضِ مغرب ِ با مؤمنین
عازم منزل شد آن حبل المتین
ناگهان احمد بگفتا یا علی
ای که هستی هر دو عالم را ولی
میل دارم تا تو را مهمان شوم
خرّم از دیدار نبض جان شوم
گه ببوسم جان عالم را حسن
گه حسین آید به روی دوش من
دل شده تنگ صفای خانه ات
شمع دارد شوق آن پروانه ات
زودآ تا در گلستان پا نَهیم
رَو که تا جان را جَلا آنجا دهیم
مرتضی هم شاد گشت و هم غمین
از نبودِ شام و از سلطان دین
بیگمان درد و غمش افزون شده
از طعام ِ کودکان محزون بُده
حال ، مهمان را چگونه نان دهد
یا چه بایـد پاسـخ ایشـــان دهد
خود خبر از مطبخی بس سرد داشت
آمد و امــا دلی پـــر درد داشت
مصطفی آمد جلـــوی مرتــضی
می وزید از خانه عطری از غذا
از قضا بودش بتول اندر نمــاز
غرق در حمد وثنا و مدح و راز
جَنب زهرا بُد طعامی خوشگوار
خانه شد از بوی احمد چون بهار
آمــدند آغــوش خاتــم کــودکان
جان گرفتند آن دو ماهِ نیمه جان
از نمازش تا که فارغ شد بتول
با درود آمد به نزدیک رسول
مصطفی برخاست پیش پای او
بوسه زد بر دست و بر سیمای او
گفت یا زهرا ، نشست آنگه نبی
محو و مبهوت طعام، امّا علی
ناگهان پرسیــد حیدر از طبـق
فاطمه جان آگهم از ماسبق
کی بیاورد این خوراک خوشگوار
خود خِجل بودم که برگردم به دار
در جوابش گفت احمد ای علی
این طَبق را داده آن ربّ جَلی
این خوراک خوشمزه از جنّت است
عطر و بویش هر دو ما را کرده مست
فاطمه محبوبهء ذات خداست
سیده بر بانوان دو سرا ست
روزی اش چون مریم از جنّت رسد
بی حساب و پاک و بی منّت رسد
فاطمه اِنسیهء حورا بُوَد
رزق عالم را خود زهرا دهد
وانگهی این اجرِ آن دینار توست
مزد مهر و لطف بر آن یار توست
#عباس_بهمنی
#خانه ی_کرامت
#مثنوی_بهمنی
🌴🥀❄️🥀🌴