eitaa logo
گلچین نکته های ناب
1.8هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
17هزار ویدیو
75 فایل
خوش آمدید بزرگواران نشر صدقه جاریه🌴💎🌹💎🌴 #آقا_تنهاست کانال شعرمون @Yas8488 خادم @Yasamanha @YaAbootorab8488
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 🔹شخصی برای اولین بار یک کلم دید. اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و... با خودش گفت : حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادوپیچش کردن...! 🔹اما وقتی به تهش رسید وبرگها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست... 🔺داستان زندگی هم مثل همین کلم هست! ما روزهای زندگی رو تند تند ورق می زنیم وفکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم. ما دیر می فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود.
📚 🌷 قدیما یه شاگرد کفاشی بود هر روز‌ میرفت لب رودخونه چرم میشست برای کفش درست کردن اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد میگفت اینو میزنم تا چرم رو آب نبره، یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد،با خودش گفت اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو،الان بفهمه قطعا زنده م نمیذاره، با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره،شاگرد با تعجب پرسید نمیزنیم؟ اوستاش گفت من میزدم که چرم رو آب نبره،الان که آب برده دیگه فایده ای نداره. زندگیم همینه،تمام تلاش‌تون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید. 🔷🔸🌴🌹💎💎🌹🌴🔸🔷
یکی ازعلمای اهل بصره می گوید: روزگاری به فقر و تنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم. تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم. در راه یکی از دوستانم به اسم ابونصر را دیدم و او را از فروش خانه با خبر ساختم. دو تکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت: برو و به خانواده ات بده. در راه به زن و پسر خردسالی برخورد کردم، زن گفت: این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده. خدا حفظت کند. گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد. به خدا قسم چیز دیگری ندارم. اشک از چشمانم جاری شد و در حالی که غمگین و ناامید بودم، به طرف خانه برگشتم. که ناگهان دوباره ابونصر را دیدم که به من گفت: ای ابامحمد مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد. پدرت سی سال قبل مال زیادی در نزدش به امانت گذاشته، حالا به بصره آمده تا آن ثروت و امانت را پس بدهد. خدا را شکر گفتم... در ثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم، مقداری از ثروتم را هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم. ثروتم کم که نمی شد، زیاد هم می شد. کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده‌ام و یکی از صالحان درگاه خدا بوده‌ام. شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می‌کنند. به قسمت میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند. گناهانم را در کفه ای و حسناتم را در کفه دیگر قرار دادند، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد. سپس یکی یکی از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند. چون در زیر هر حسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت. از شهوت های نفس مثل: ریا، غرور ،دوست داشتن تعریف و تمجید مردم... چیزی برایم باقی نماند و در آستانه‌ی هلاکت بودم که صدایی را شنیدم: آیا چیزی برایش باقی نمانده؟ گفتند: فقط این برایش باقی مانده ! 🌴🕯🌴و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم ... سپس آن را در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را به خاطر کمکی که به او کرده بودم، در کفه حسناتم قرار دادند. کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت: نجات یافت ... 📚 کتاب وحی القلم ✍ تالیف مصطفی صاد 🌴🕯🥀🕯🌴