eitaa logo
رِسانہ‌محـــــــله‌نوٓر
313 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
21 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱روایت یک زندگی واقعی " سال ۱۳۹۰ خورشیدی"🌱
زری خانم نایلون رنگی را به دستم می دهد. - مبارکت باشه دخترم.. بذار اون بچه هم دلش وا شه آغوشش را باز می کند. بوی مادرم را می دهد انگار. - بچه ها می خوان واسه دایی شون تولد بگیرن.. توام لباس سیاهت و درآر دیگه.. خب مادر؟ رویم نمی شد حرفش را زمین بگذارم. حتی اگر بر خلاف میلم بود. چشمی زیر لب می گویم. - زنده باشی دخترم.. انشالله تولد کوچولوی خودت دلم غنج می رود برای موجودی که از خودم بیشتر می خواهمش. سلیقه اش خوب است. پیراهن گلدار و یک شال گرم و ساده که مناسب سرمای زمستان است. خم می شوم و گونه ی نرم و لطیفش را می بوسم. بغضم را قورت می دهم. گوشم از صدای الهه پر می شود. آمدنش را نفهمیدم! - پس من چی حاج خانم! نو اومد به بازار کهنه شد دل آزار.. اره دیگه، نه؟ سر می چرخانم و سلام می کنم. نگاه شوخش در چشمانم می نشیند. https://eitaa.com/Noorkariz
- سلام مریم جان، چطوری عزیزم؟ جلو می آید و زری خانم کنار می رود. - ممنون.. شما خوبین؟ رو به رویم می ایستد و ذره ای از حیرت من کم نمی شود. انگار آدم دیگری شده، نمی فهمم. - ببخشید که وقت نشد بهت تبریک بگم.. چی شد، رفتی غربالگری؟ زبان روی لبم می کشم. - این چه حرفیه، ممنون..اره امروز رفتم نگاه به لباس های تنم می کند. - می خوای لباست و عوض کن بعد اگه حالشو داشتی بشینیم یکم حرف بزنیم مردمک چشمانش سمت مادرش می چرخد. - کیک رو گذاشتم تو یخچال، مامان. می خواستم شمع بگیرم، گفتم داداش خوشش نمی آد زری خانم سر به تایید تکان می دهد. - خوب کردی مادر.. باز می گه مگه من بچه ام که شمع فوت کنم. می شناسیش که محض خاطر بچه هاس هیچی نمی گه واِلا.. الهه حرفش را قطع می کند. https://eitaa.com/Noorkariz
تک خند می زند و رو به من لب می جنباند. - حساب منو می رسید بلند می خندد و من لبخند می زنم. نمی دانم حسرتی که در نگاهم نشسته را می بیند یا نه! دروغ چرا، برای یک لحظه دلم می خواست جای او بودم. جای او که برادری مثل امیر حسین داشت و هر لحظه دلش از بی کسی نمی لرزید. فضای اطرافم انگار در هاله ای از مه فرو رفته و من پشت هم پلک می زنم. آن قدر در خودم غرقم که رفتن شان را نمی فهمم. حالِ بد را پس می زنم. لباس عوض می کنم و شانه به موهای بهم ریخته ام می کشم. از اتاق بیرون می آیم و مشتی آب به صورتم می پاشم. صدای الهه را می شنوم که با مادرش حرف می زند. بارِ اول نیست که حرفِ زرین را می زند. - دختره پاش و کرده تو یه کفش که برنمی گردم.. حتی آقا جونم رفت باهاش صحبت کرد آخرش گفت فایده نداره، زرین تصمیمش رو گرفته.. برنمی گرده جلو می روم و روی مبل می نشینم. https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- موندم چطور دلش می آد اون بچه رو از پدرش جدا کنه! آخه من هر وقت اینا رو دیدم دخترش یا رو زانوی باباش بود یا از کنارش تکون نمی خورد زری خانم سر به دو طرف تکان می دهد. - چی بگم مادر.. حیف اون بچه که داره وسط این دو تا حروم می شه الهه زیر لب با خودش حرف می زند. - چوب خداس دیگه..گذاشت تو کاسه ش نمی دانم از کدام چوب و کدام کاسه حرف می زند. زرین مگر چه کرده که او را لایق چوب خدا می داند! دنبال حرفش را نمی گیرد و نگاه به من می کند. - خب.. بگو ببینم چیا دوست داری، چی هوس کردی تا الان؟ نکنه یه وقت تعارف کنی دلت چیزی خواست، نگی نگاهش را سمت مادرش می کشد. - یادتونه یه بار سرِ ساعد بود که نصف شب هوس لوبیا پلو کردم.. آقا جون شما رو بیدار کرد که پاشو خانم.. پاشو که دخترم دلش لوبیا پلو می خواد مردمک چشمانش سمت من می دود. - فکر کنم دو ساعت نکشید آقا جون صدام کرد بیا بابا جان.. بیا ببین مادرت چه لوبیا پلویی برات درست کرد در سکوت نگاهش می کنم. https://eitaa.com/Noorkariz
- سلام خانم.. خوب هستین انشالله؟ مجید سر به زیر است و نگاهم نمی کند. تشکر می کنم و حالش را می پرسم. نگاهم را سمت سید می کشم. علیک می گوید و لحظه ای مکث می کند. پلک می زند و من " خوبی شما؟" را از دهانش لب خوانی می کنم. سر تکان می دهم و ممنونی زیر لب می گویم. سپهر جلو می دود و خودش را در آغوش سید پرت می کند. - خسته نباشی دایی جون؟ - مونده نباشی آقا سپهر.. از اینورا بزرگ مرد؟ می گوید و چشمک می زند. - سفره بندازم داداش؟ مجید آقا چایی می خوری بریزم؟ سید نیم نگاهی سمت مجید می اندازد. - مجید آقا که بدجور گرسنه س.. بد می گم اخوی؟ مجید تک خند می زند و دستی به ریش کم پشتش می کشد. - یکی طلبت سید جان.. نوبت مام می رسه اخوی زری خانم لب می جنباند. - تعارف می کنی مجید آقا! سفره رو بندازین بچه ها سید دستش به کم نمی رود، می دانم. زری خانم بشقابم را از کباب و جوجه پُر می کند. https://eitaa.com/Noorkariz
گوشه ی لبم را به دندان می گیرم از این حواس پرتی. - دیروز که سرِ کلاس بودم زنگ زد.. نشد جواب بدم، بعدشم یادم رفت زنگ بزنم برای لحظه ای مکث می کند. نگاه باریکم را به چشمانش می دوزم. - چطور مگه.. چیزی شده؟ نگاهش با تاخیر سمت من می دود. بارِ اول است که با دقت به چشمانش زل می زنم. انگار به اندازه عمیق ترین نقطه ی شب سیاه است و یک نجابت با اصالت را در خودش جای داده. - گفت نگران شده.. ظاهراً می خواسته حالتون رو بپرسه دست خودم هست یا نه، نمی دانم. پوزخند بی صدایی می زنم. زبان روی لبش می کشد. - جالبه! چون وقتی لازم بود نگران شه، نشد الان که می دونه سرِ کارم و مشکل خاصی ندارم نگران شده! نگاهم از چشم هایش پایین می آید و به دستانی که زیر سینه در هم قلاب می کند، می رسد. - از اونم به اندازه ی منصور دلخورین؟ حق به جانب لب می جنبانم. https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃بيدار شو امروز از زندگى از خنده گل از عطر صبح لذت ببر گلايه و تلخى را بسپار به نسيم تا با خودش ببرد. زندگى پُر است از شادى‌هاى كوچک آنها را درياب سلام🌹 اولین روز هفتــه پُــر از انـرژی 🌼🍃 https://eitaa.com/Noorkariz
رِسانہ‌محـــــــله‌نوٓر
#زیارت_عاشورا با صدای علی فانی https://eitaa.com/Noorkariz
ـ﷽ـ دَهُمین روز از ختم زیارت عاشورا🖤 همگی باهم تلاوت میکنیم زیارت عاشورا را ، هدیه به شهیدسیدمهدی‌موسوی بزرگوار پس بسم الله👌 https://eitaa.com/Noorkariz