💖#عشق مجازی💖
#قسمت_هشتم
صفحه را باز کردم ,آرزو اینجورنوشته بود:
سلام
نسیم عزیزم,ازت میخوام منو ببخشی ,بیش ازاین نمیتونستم این بازی راادامه بدهم ,میخوام دوتا اعتراف کنم,امیدوارم باقلب مهربونت من راببخشی...
من آرزو نیستم
سهند هستم ۲۷ساله ,تک فرزندخانواده,بقیه ی چیزا را دیگه درست گفتم.
اعتراف دومم اینه:از دل وجان عاشقت شدم,خیلی وابسته ات هستم,امیدوارم منو ببخشی وعشق پاک من رابپذیری...
عاشق دل خسته ات.....سهند...💞
تا پیامها راخوندم,یکدفعه یخ کردم,باورم نمیشد آرزو بازیم داده,باورم نمیشد اینهمه مدت من بایک پسر......😭
ولی نمیتونم انکارکنم منم به آرزو یاهمون سهند وابسته شده بودم,بااین حال براش نوشتم,
خیییلی کثیفی,اززززت متنفرم,چرا باهام بازی کردی هااا؟؟
فعلا اف لاین بود
خیلی بهم ریخته بودم,یعنی اون همه حرف,همش دروغ بود....
نت راخاموش کردم,ذهنم کارنمیکرد ,نمیدونستم چکار کنم؟
………
بی قرار بودم,حتی غذاهم نتونستم بخورم,خاله خانم هم متوجه گرفتگیم شده بود,اما هرچه پرسید,گفتم :چیزیم نیست,یه کم چشام درد میکنه,چون گاهی اوقات چشام تیرمیکشید....
نت راروشن کردم ,دوباره برام پیام گذاشته بود.
عشقم
عمرم
نفسم
نسیم عزیزم,هرچی دوست داری بد وبیراه بگو ,درکت میکنم ,میدونم کاربدی کردم اما به جان عزیزت چاره ی دیگه ای نداشتم,اگر همون اول خودم رامعرفی میکردم,حتما بلاکم میکردی,اما من باخوندن پستهات یه جوری عاشقت شده بودم ,دوست داشتم به هرطریقی ,داشته باشمت.
نیتم خیره ,من قصد ازدواج دارم.....
خانممم
گلم
تمام زندگیم...
این عشق پاک رابپذیر....
#ادامه دارد ...
#کتاب_بخوانیم
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
❣#عشق رنگین❣
#قسمت_هشتم
وارد سالن شدم,خدمتکار امد طرفم وگفت:بفرمایید اتاق,تعویض,لباس اینطرفه
گفتم:نه ممنون همینجورراحت ترم
اخه مجلس مختلط بود ,یک مشت دختر بالباسهای باز که بهتره بگم عریان,توبغل پسرها حرکات موزون انجام میدادند,صدای اهنگشونم که تاسرخیابان میرفت.
اصلا من باچادرم برای این جمع ,وصله ی ناجوری بودم,مامانم راست میگفت :کاش اصلا نیومده بودم.
چادرم را دراوردم وتا کردم,گذاشتم کیفم ,میخواستم بشینم که ساره وشکیلا بایک خانم واقا امدند جلوم,شیکلا دست داد,سلام علیک کردیم وگفت:بابا ,مامان_:دوست خوشگلم سمیه...
سمیه_:,اینم ,مامان وبابای گلم ...
سرم را خم کردم وگفتم خوشبختم,وباتعارف اقای دکتر نشستم رو صندلی,اونا رفتند وفقط ساره کنارم موند,روکردم به ساره وگفتم:نمخوای کشف حجاب کنی؟؟😊
ساره:اگه تونبودی شاید مانتوم رادرمیاوردم,اما به احترام دوست گلم نه,منم همینجور میمونم وبعدش,ادامه داد,نظرت راجب بابای شکیلا چیه؟؟
گفتم:اولا به من ربطی نداره,بعدش خوشتیپه منتها من از نگاهش خوشم نیومد.
ساره یک اهی کشید وگفت:هعی,شیرینی بخور.
دلیل آه کشیدنش را نفهمیدم...
اصلا ازجو مجلس خوشم نیومد,اینا توپول غرق بودند واین پول به قهقرا میکشوندشون....
درهمین حین یک خدمتکار امد وبلند گفت:اقای دکتر نوشیدنی مخصوص بیارم؟؟
دکتر:بله حتما...
رو به ساره گفتم:نوشیدنی مخصوص دیگه چیه؟؟
ساره:نه بابا ,یعنی اینقد پاستوریزه هستی!!!!
,خوب معلومه همون آب شنگولی دیگه,ش ر ا ب...
تا اسمش راشنیدم, کل بدنم یخ کرد,مگه اینا مسلمون نیستن؟مگه دین وایمان ندارند؟؟ یعنی اینقد از دین فاصله گرفتند که توجشنشون از حرام واضح ،استفاده میکنن؟؟!!
درهمین حین,خدمتکاری با سینی بزرگی که پرازجام های کوچک بود وارد شد,تعارف کرد تابه من رسید...
از شدت عصبانیت بدنم میلرزیدم,دیگه اختیار ازکف دادم چون چیزی داشتم میدیدم که همه عمرتوگوشم خونده بودند,دری ازجهنمه وخوراک ابلیس هست.
باتمام قدرتم زدم زیر سینی,جام ها همه برهوا رفت وصدای بلندی داد...
#ادامه دارد...
💦⛈💦⛈💦⛈
😈#دام شیطانی😈
#قسمت_هشتم 🎬
امروز صبح رفتم دانشگاه,اما همه ی ذهنم درگیر حرفهای بابا بود ,باید عصراز بیژن میپرسیدم.
اگه یک درصد همچی چیزی باشه, خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره...
بابا آمد دنبالم,مثل ساعت دقیق بود هااا.
رسیدیم خانه,نهارخوردیم,بابا کارش وقت وزمان نمیشناخت,خداییش خیلی زحمت میکشید.غذاکه خورد راهی بیرون شدوگفت:هما جان عصری کلاس داری؟ساعت چندتاچند؟میخوام بیام دنبالت.
گفتم:احتیاج نیست بابا,سمیرامیاددنبالم
بابا:نه عزیزم من رو حرفی زدم هستم ,محاله یک لحظه کوتاه بیام.
من:ساعت یک ربع به ۵تا ۶
بابا:خوبه خودم رامیرسونم
یه مقداراستراحت کردم,اما ذهنم درگیر اتفاقات اخیر این چند روز بود تا به بیژن وعشقش میرسید قفل میکرد .
اماده شدم ,بابا امد ورسوندم جلو کلاس وگفت:من ۶اینجا منتظرتم ...
رفتم داخل,اکثر هنرجوها امده بودند ,سمیراهم بود,رفتم کنارش نشستم,گفت:چرازنگ نزدی بیام دنبالت
من:با پدرم امدم ,ممنون عزیزم
درهمین حال بیژن امد ,یک نگاه بهم انداخت ,انگار عشق خفته رابیدار کرد,دوست داشتم درنزدیکترین جای ممکن بهش باشم,با کمال تعجب دیدم,اولین صندلی کنارخودش رانشون دادوگفت:خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید...
کلاس تموم شد ,سمیراگفت :نمیای بریم
گفتم:نه ممنون توبرو من یه سوال دارم ...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
رِسانہمحـــــــلهنوٓر
❇️ برای برداشتن گامهای استوار در آینده، باید گذشته را درست شناخت و از تجربهها درس گرفت؛ اگر از این
🔶 بیانیه گام دوم انقلاب
❇️ آغاز انقلاب و نظام اسلامی از نقطهی صفر
🔸انقلاب اسلامی و نظام برخاسته از آن، از نقطهی صفر آغاز شد؛ اوّلاً: همهچیز علیه ما بود، چه رژیم فاسد طاغوت که علاوه بر وابستگی و فساد و استبداد و کودتایی بودن، اوّلین رژیم سلطنتی در ایران بود که به دست بیگانه -و نه به زور شمشیر خود- بر سرِ کار آمده بود، و چه دولت آمریکا و برخی دیگر از دولتهای غربی، و چه وضع بشدّت نابسامان داخلی و عقبافتادگی شرمآور در علم و فنّاوری و سیاست و معنویّت و هر فضیلت دیگر.
✅ بدیهی است که قیامهای مارکسیستی و امثال آن نمیتوانست برای انقلابی که از متن ایمان و معرفت اسلامی پدید آمده است، الگو محسوب شود.
💢 انقلابیون اسلامی بدون سرمشق و تجربه آغاز کردند و ترکیب جمهوریّت و اسلامیّت و ابزارهای تشکیل و پیشرفت آن، جز با هدایت الهی و قلب نورانی و اندیشهی بزرگ امام خمینی، به دست نیامد.
🔹 و این نخستین درخشش انقلاب بود.
#قسمت_هشتم
#بیانیه_گام_دوم_انقلاب
✅🌷🌷🌷✅
https://eitaa.com/Noorkariz