شرمندگیِ منصور به چه دردم می خورد آخر!
کاش لااقل شرمنده بود.. که نیست.
دستی به ریش انبوهش می کشد و زیر لب خداحافظی می کند.
ملیحه خانم بدرقه اش می کند.
می دانم رفته تا منتش را بکشد.
کاش می فهمید که از منصور آبی گرم نمی شد.
- حالا می خوای چکار کنی؟
نگاهش می کنم.
شرمندگی این زن را ابداً نمی خواهم.
- با شیرین صحبت می کنم. ببینم چی می گه. صدقه که نمی خوام، پسش می دم
- منصور اگه داشت کمکت می کرد، مادر. یه موقع فکر نکنی دریغ کرده ها. نه.. دست و بالش خالی شده. جنس گرفته و کلی چک داره. واِلا توام جای خواهرش. دست تو رو نگیره دست کیو می خواد بگیره
سر تکان می دهم.
پیش خودم به سادگیِ ملیحه می خندم.
منصور با وجود ثروتی که همه می دانند دارد به وقتش کاسه ی گدایی برمی داشت و لافِ نداری می زد.
میلم به غذا نمی کشد.
انگار من هم به اندازه ی منصور سیرم و چند لقمه محض خاطر زنی که رو به رویم نشسته به دهان می گذارم.
- تو که چیزی نخوردی، مادر! دوست نداشتی؟
لبخند نصفه و نیمه ای می زنم.
- دستپخت شما رو می شه دوست نداشت! سیر شدم مادر جون. دستتون درد نکنه
حالم را می فهمد و اصرار نمی کند.
لبه ی تخت می نشینم.
نگاهم به صفحه ی سیاه گوشی زل زده و هزار فکر در سرم می چرخد.
گذر زمان را نه می فهمم و نه فرقی به حال دلواپسم می کرد.
#پارت_10
نام رمان :#به_تو_عاشقانه باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz