حیف از جوانیِ من که ساده باختم و جز حسرت و افسوس چیزی باقی نماند.
- راستی یادم رفت بگم. حواس ندارم که. تو که حموم بودی مینو خانم زنگ زد. گفت زنگ زده به گوشیت جواب ندادی نگران شده. پاشو.. پاشو یه زنگ بزن بهش
نگاهم سمت ملیحه می دود.
من چرا یادم به خاله مینو نیفتاده بود!؟
از جایم بلند می شوم.
روزنه ای کوچک انگار از دور سو سو می زند.
باز هم به در بسته می خورم.
خاله مینو بغض کرده حرف می زند و من بی صدا گریه می کنم.
- دکترش می گه باید عمل کنه. براش دعا کن، مریم جون. من.. بدون جمشید دووم نمی آرم
زیر لب دور از جانی می گویم.
درد مینو را به خوبی درک می کنم.
صمیمی ترین و شاید تنها دوست مادرم.
زنی که سال ها تلاش کرد برای مادر شدن و آخر به یک نقطه ی صفر رسید.
- می دونی چیه. اگه لازم باشه حاضرم خونه رو بفروشم و خرج معالجه ی جمشید کنم. فقط اون خوب بشه دیگه هیچی نمی خوام
یادم به بابا می افتد.
او نیز جز سلامتی مادرم چیزی نمی خواست.
حرفی که پشت لب هایم نگه داشته ام را همانجا می گذارم.
دردِ خودم را پس می زنم.
جز دلداری و امید کاری از من بر نمی آمد.
خیرگی نگاهم را به حلقه ای که در انگشتم لق می زد می دهم و آه می کشم.
- از طلا خوشم نمی آد. جواهر و بیشتر دوست دارم
#پارت_14
نام رمان :#به_تو_عاشقانه باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz