eitaa logo
رِسانہ‌محـــــــله‌نوٓر
345 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
32 فایل
✨همه چی از همه جا، اینجا👇 🎯https://eitaa.com/Noorkariz 🔹 آیـــدی👇 @Yamahdi_adrecnii
مشاهده در ایتا
دانلود
چانه بالا می اندازد. یک کلام است حاج صادق شریعت. - یه هفته.. بیشتر نشه که کلامون می ره تو هم بی تعارف نگاهم می کند. - عینِ زالو افتادی جونِ ما که چی آخه! مهمون یه روز.. نه دو روز.. حساب کن ببین چند وقته این جایی و صدام در نیومد. دِ بسه دیگه. گندش و در آوردی ملیحه خانم لب می گزد. نگاهش را پایین می کشد. رو برمی گردانم از مردی که لحن و نگاهش هر دو دریده اند و از آدمیت بویی نبرده. - شما که می دونی دستم خالیه. حتی واسه یه اتاق کوچیک خیره نگاهش می کنم. کم نمی آورد. هرگز! - مگه دستِ من پُره! گوشه ی لبش بالا می رود. شاید هم پوزخند می زند. - جورِ اون بابایی که هیچی برات نذاشت رو که نباید من بدم. یا نه.. نکنه انتظار داری هر چی دارم و ندارم رو خرج تو کنم!؟ دستِ آویزانم مشت می شود. مشتی که کم مانده به دهانش بکوبم. - احترام خودتون و نگه دارید، حاجی. بابای منو نکشید وسط. من از شما کمک خواستم که جوابم و گرفتم اخم کرده و سر می چرخاند. - ما به اندازه ی خودمون کمک کردیم. همین که نذاشتم این چند وقت آواره شی خداتو شُکر کن. مِن بعد خودت می دونی و زندگیت خیلی وقت است که به این زندگیِ آشفته و بهم ریخته ام فکر نمی کنم. شاید هم خیلی وقت است که زیرِ تلی از تعفن و حقارت دست و پا می زنم! 📚 نام رمان : باختم 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz