چانه بالا می اندازد.
یک کلام است حاج صادق شریعت.
- یه هفته.. بیشتر نشه که کلامون می ره تو هم
بی تعارف نگاهم می کند.
- عینِ زالو افتادی جونِ ما که چی آخه! مهمون یه روز.. نه دو روز.. حساب کن ببین چند وقته این جایی و صدام در نیومد. دِ بسه دیگه. گندش و در آوردی
ملیحه خانم لب می گزد.
نگاهش را پایین می کشد.
رو برمی گردانم از مردی که لحن و نگاهش هر دو دریده اند و از آدمیت بویی نبرده.
- شما که می دونی دستم خالیه. حتی واسه یه اتاق کوچیک
خیره نگاهش می کنم.
کم نمی آورد. هرگز!
- مگه دستِ من پُره!
گوشه ی لبش بالا می رود.
شاید هم پوزخند می زند.
- جورِ اون بابایی که هیچی برات نذاشت رو که نباید من بدم. یا نه.. نکنه انتظار داری هر چی دارم و ندارم رو خرج تو کنم!؟
دستِ آویزانم مشت می شود.
مشتی که کم مانده به دهانش بکوبم.
- احترام خودتون و نگه دارید، حاجی. بابای منو نکشید وسط. من از شما کمک خواستم که جوابم و گرفتم
اخم کرده و سر می چرخاند.
- ما به اندازه ی خودمون کمک کردیم. همین که نذاشتم این چند وقت آواره شی خداتو شُکر کن. مِن بعد خودت می دونی و زندگیت
خیلی وقت است که به این زندگیِ آشفته و بهم ریخته ام فکر نمی کنم.
شاید هم خیلی وقت است که زیرِ تلی از تعفن و حقارت دست و پا می زنم!
#پارت_2
📚 نام رمان :#به_تو_عاشقانه باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz