ریز ریز سر تکان می دهد.
شبیه دو دو تا چهار تای یک مرد بازاری.
- برم سرکار قرضم و برمی گردونم
آهسته حرف می زند.
- چقدری می خوای؟
شانه بالا می اندازم.
- چقدرش و که الان نمی دونم. شما اوکی بدی می رم دنبال خونه و بعد ..
ابروهایش بالا می پرد.
- خونه!؟ الان نگفتی اتاق! باز یهو شد خونه!
پدر ترس بسوزد که آدم را هول می کند.
- نه.. نه.. منظورم همون اتاقه دیگه
صدایش باز آهسته تر می شود.
- صدی پنج باهات حساب کنم خوبه؟ اونم چون دست و بالت خالیه و بیشتر از این ازت بر نمی آد
شوک زده نگاهش می کنم.
نه به این خاطر که نمی دانم ثروتش از کجا آمده و مال حرام از حلقومش پایین می رود.
و نه به این خاطر که انقدر تودار است که ذره ای از افکارش را بروز نمی دهد.
من چرا فکر می کردم غریبه نیستم و با من خودی حساب می کند!
ظرف میوه را جلو می کشد.
خیار چاق و چله ای که برداشته را گاز می زند.
دستی به دهانش می کشد.
- آهان.. اینو یادم رفت، ضامن هم می خوام. کسی که بتونه ضمانت کنه فردا روز دبه نکنی و یهو غیبت بزنه
من را به چشم یک کلاهبردار بالفطره می دید انگار.
کاش می شد ضربِ دستم را نشانش می دادم.
#پارت_7
نام رمان :#به_تو_عاشقانه باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz