eitaa logo
رِسانہ‌محـــــــله‌نوٓر
344 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
32 فایل
✨همه چی از همه جا، اینجا👇 🎯https://eitaa.com/Noorkariz 🔹 آیـــدی👇 @Yamahdi_adrecnii
مشاهده در ایتا
دانلود
دستی به چشمان خیسم می کشم. جوری محکم که دردش را حس می کنم. - آخ... آخ بابا.. تو با من چیکار کردی ملیحه خانم چشم می دزدد. - روم سیاه دخترم. کاش می تونستم کاری کنم که حاجی از حرفش برگرده و شده یه چند وقت دیگه همین جا بمونی کم مانده بگویم گور پدر حاج صادق و سقف با منتش. - خدا بزرگه مادر جون. بقول خودتون بنده ش و تنها نمی ذاره سر تکان می دهد و جلو می آید. - آره مادر..نگران نباش یه راهی پیدا می کنیم. به خودش بسپاری درست می شه خیلی وقت است که زندگی آشفته ام را به او سپرده ام. به خدایی که شاید اینروزها من را کمتر می دید و صدایم را کمتر می شنید. سه روز گذشته و من در یک بلاتکلیفی مطلق دست و پا می زدم. بدتر از آن حاج صادق بود که هر روز تقویم روزشمارش را از جیب در می آورد و با لحنی زننده لب می جنباند. - داره وقتت تموم می شه عروس خانم و من جز یک می دانم ساده حرفی برای گفتن پیدا نمی کردم. صدای زنگ تلفن را از پشت درِ بسته می شنوم. ملیحه خانم گوشی را برمی دارد و احوال پرسی می کند. - خودت خوبی صبا جان؟ کم پیدایی. خیلی وقته نیومدی اینورا ابروهایم بالا می پرد. - آره خونه س. الان می گم بیاد در را باز می کنم و انگشتان بی حسم را لای موهایم فرو می برم. - اومدم مادر جون گوشی را می گیرم و نگاهم قدم های ملیحه را بدرقه می کند. - خب.. چی شد؟ با بابات حرف زدی؟ چی گفت؟ نام رمان : باختم 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz