نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
💖#عشق مجازی💖
#قسمت_پنجم
ازخوشحالی رو پام بند نبودم ,تازه عکس گرفتن باگوشی رایادگرفته بودم ,درحالتهای مختلف,درجاهای مختلف ,با ژستهای مختلف ازخودم عکس میانداختم😁
خاله خانم رمز وای فا را بهم داد .داخل اینترنت ,زندگی همه ی بازیگرای تلویزیون را زیر ورو کردم ,چه تکنولوژی جالبی بود وخبر نداشتیم.
تا اینکه یه روز زنگ زدم دوستم مهلا,بهش گفتم خاله خانم یه گوشی لمسی کادوم داده,مهلا دوسالی بود گوشی لمسی داشت ,یه شبکه ی مجازی بهم معرفی کرد وگفت عضوش بشو.خیلی جالبه فقط مراقب باش ,توفضای مجازی به کسی اعتماد نکن...
نرم افزار را از گوگل دانلود کردم وواردش شدم ,چقد جالب بود هاااا.
عضوشدم,یه صفحه اختصاصی براخودم😁
انواع گروه ها راداشت ,وارد یک گروهی ازهمسن وسالای خودم شدم...واین شد سرآغاز لغزشهای ناخوداگاه من....
#ادامه دارد
#کتاب_بخوانیم
💦⛈💦⛈💦⛈
💖#عشق مجازی 💖
#قسمت_ششم
خاله خانم یک, دووسییلو قدیمی رو حیاط داشت اما سالها بودکه خودش پشت ماشین ننشسته بود,سوویچش رابهم داده بود میگفت:اگر رانندگی بلدی ,هروقت کارداشتی باماشین برو ,برای خاله بلدیت مهم بود ,من گواهی نداشتم منتها بابا مرتضی رانندگی یادم داده بود,روزها سییلو رابرمیداشتم به بهانه ی خرید توشهرگشت میزدم😁
امشب,شب جمعه بود ومعمولا شبهای جمعه خاله خانم بااسکایپ ,باکوروش این پیرپسر خارج نشینش ,صحبت میکرد.
خاله داشت با کوروش حرف میزد ,صدام زد:قندک....بیا اقای دکتر میخواد ببینتت.
فوری یک روسری ساتن زرشکی سرم کردم باچادر سفیدم که گلهای قرمز کوچک داشت ورفتم جلو لپ تاپ خاله...
یا ابوالفضل این کوروشه چرا این شکلی شده؟!😳
عکساش که توخونه خاله بود قابل تحمل تر بود نسبت به قیافه ی الانش,خیلی چاق بود باسری کچل وبدون ریش ,مثل(قنبرک) توفیلم تعطیلات نوروزی که آی فیلم تکرارش رامیگذاشت ,به چشمم آمد😄
کوروش از لحن صدا زدن خاله خندش گرفته بود وبالحنی مسخره گفت:سلام قندک😂
منم کم نیاوردم وگفتم:سلام ازماست اقا قنبرک😂
گفت :چییییی؟؟
گفتم :هیچی,سلام کردم
یه جورایی دوست داشتم حالش رابگیرم,پسره ی پیرمرد چه طور مادرش راتنها گذاشته ورفته کشورغریب تا خددددمت کنه والاااا
کوروش:خوشبختم از اشناییتون,اسمت را یادم بود اما چهره ات را اصلا به خاطر نداشتم.
گفتم:منم خوشبختم اما ازچهرتون تصور دیگه ای داشتم,معلومه اونجا خوش بهتون میگذره هااا یه لمه فربه شدین 😂
کوروش:خوشحالم اینقد شاد وسرزنده اید وراحت حرفتون رامیزنید..
من:ایرانیا همینجورن هااا ,حتما فرانسویها اثرمخرب گذاشتن ویادتون بردن این اخلاقا را....
کوروش:شاید...اما من با دیدن شما یادچهره های اصیل ایرانی افتادم به گمانم شما از قصه ها فرارکردید.
من:نه به خدااااا,من ازخونه بابام اومدم...بعدشم فک کنم شما هست که فرارکردید,,منظورم همون فرار مغزها بود هااا😁
کوروش از این حرفام اصلا ناراحت نمیشدفقط میخندید از پشت مانیتور همچی اییی کفتهاش (گونه هاش) تکون میخورد.
خلاصه ,اقای دکتر خیلی مودبانه حرف میزد ومنم خیلی مودبانه سربه سرش میذاشتم,فک کنم با بابام همسن بود شایدم یکی دوسال کوچکتر...اما نمیدونم چرا برنمیگشت واصلا چی دیده بود اونجا که دل کن نمیشد والااا
بعد از صحبت با دکتر اومدم سراغ موبایل وپیامام....
چندنفرکه ازشواهد برمیامد پسرباشن برام پیام گذاشته بودند,دونفرخواستار اشنایی ویکی هم درپی عشقی ,سرگردان در شبکه بود,هرسه تاشون رابلاک کردم.
خوشم نمیامد از دوستی باجنس مخالف حالا فرق نمیکرد ,واقعی باشه یامجازی....
چند تامطلب دخترونه گذاشتم و نت راقطع کردم تا بخوابم...
#ادامه دارد...
#کتاب_بخوانیم
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
💖#عشق مجازی💖
#قسمت_هفتم
امروز یکی کتابهام رامرور کردم,خاله خانم هم توکتابخونه پرسه میزنه,کارگر گرفته تا کتابها راگردگیری وکتابخونه را تمیز کند ,خودشم مثل شیر بالاسرش ایستاده وحرکات خدیجه خانم(کارگره)راتعقیب میکنه تامبادا اسیبی به گنجینه ی فرهنگیش بزنه.
برای استراحتم ,نت راوصل کردم ورفتم صفحه ی مجازیم ,اوووووه خدای من مطلبم ۴۳تا لایک خورده وچندتا پیام هم از دختری به نام آرزو دارم
سلام
من آرزو هستم
خوشحال میشم باهم آشنا بشیم(نیلوفرآبی),
اخه اسم مستعارم نیلوفر آبی بود.
افلاین بود ,جوابش راندادم
همینجور که بقیه ی پستها رامرور میکردم,متوجه شدم چراغش روشن شد ,یعنی انلاین شد
دوباره برام نوشت,سلام نیلوفر...
من:علیک سلام,امرتون؟؟
_:عرضی نیست ,من آرزو هستم دختری ۲۰ساله,از پستهای قشنگت خوشم امد ,میخوام اگر دوست داشته باشی باهم دوست بشیم.
منم که تاحالا تجربه ی دوست مجازی نداشتم ,مخالفتی نکردم.
نسیم هستم,۲۰ساله...
یک دفعه دیدم یه عکس برام فرستاد وگفت عکس خودمه...
ازظاهرش دختر زیبا باچهره ای مهربان به چشم میامد.
_:نمی خوای خودت رانشونم بدی؟
من:حالا بزار چند روز,بگذره ,بعدا شاید بفرستم
_:Ok
آرزو از خودش گفت که دختر یک خانواده ی چهارنفره است,پدرش کارخانه دار هست وداداشش مهندس صنایع که مدیر کارخانه هم میباشد.
خودشم مثل من پشت کنکوری....
آرزو خیلی راحت حرف میزد وخیلی راحت تر خودش راتو دل من جا کرد....
منم از سیرتاپیاز زندگی خودم وخاله ام رابراش گفتم,حتی چندتاعکس کنار اشیای گران قیمت خاله ازخودم گرفتم وبراش فرستادم.
هرروز به آرزو وابسته تر میشدم واونم همچی نظری راجب من داشت,شده بودیم دوتا دوست خیلی صمیمی ,تا انجا که حتی از اب خوردن تا... .. .همه رابراش میگفتم.
روزا یک نگاه به کتاب میکردم وبدددو.میرفتم تا به چت کردن با آرزو برسم...
تا اینکه یک روز ,آرزو برام یک پیام گذاشت...پیامی تکان دهنده....
#ادامه دارد..
#کتاب_بخوانیم
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
💖#عشق مجازی💖
#قسمت_هشتم
صفحه را باز کردم ,آرزو اینجورنوشته بود:
سلام
نسیم عزیزم,ازت میخوام منو ببخشی ,بیش ازاین نمیتونستم این بازی راادامه بدهم ,میخوام دوتا اعتراف کنم,امیدوارم باقلب مهربونت من راببخشی...
من آرزو نیستم
سهند هستم ۲۷ساله ,تک فرزندخانواده,بقیه ی چیزا را دیگه درست گفتم.
اعتراف دومم اینه:از دل وجان عاشقت شدم,خیلی وابسته ات هستم,امیدوارم منو ببخشی وعشق پاک من رابپذیری...
عاشق دل خسته ات.....سهند...💞
تا پیامها راخوندم,یکدفعه یخ کردم,باورم نمیشد آرزو بازیم داده,باورم نمیشد اینهمه مدت من بایک پسر......😭
ولی نمیتونم انکارکنم منم به آرزو یاهمون سهند وابسته شده بودم,بااین حال براش نوشتم,
خیییلی کثیفی,اززززت متنفرم,چرا باهام بازی کردی هااا؟؟
فعلا اف لاین بود
خیلی بهم ریخته بودم,یعنی اون همه حرف,همش دروغ بود....
نت راخاموش کردم,ذهنم کارنمیکرد ,نمیدونستم چکار کنم؟
………
بی قرار بودم,حتی غذاهم نتونستم بخورم,خاله خانم هم متوجه گرفتگیم شده بود,اما هرچه پرسید,گفتم :چیزیم نیست,یه کم چشام درد میکنه,چون گاهی اوقات چشام تیرمیکشید....
نت راروشن کردم ,دوباره برام پیام گذاشته بود.
عشقم
عمرم
نفسم
نسیم عزیزم,هرچی دوست داری بد وبیراه بگو ,درکت میکنم ,میدونم کاربدی کردم اما به جان عزیزت چاره ی دیگه ای نداشتم,اگر همون اول خودم رامعرفی میکردم,حتما بلاکم میکردی,اما من باخوندن پستهات یه جوری عاشقت شده بودم ,دوست داشتم به هرطریقی ,داشته باشمت.
نیتم خیره ,من قصد ازدواج دارم.....
خانممم
گلم
تمام زندگیم...
این عشق پاک رابپذیر....
#ادامه دارد ...
#کتاب_بخوانیم
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
💖#عشق مجازی💖
#قسمت_نهم
چندروزی ,علی رغم میل درونی ام هیچ جوابی به پیامهاش ندادم.
تااینکه امروز,برام نوشته بود
عزیز دلم,قربون اون چشای قشنگت بشم من,الهی سهند قربون اون دل مهربونت بشه که از دست من گرفته.
جوابم رابده ,نزار تو این آتش هجران وبی خبری بسوزم.
جان مادرت,جان خاله خانمت ,جوابم را بده لااقل دعوام بکن......
راستش از قربون صدقه هاش دلم غنج میرفت...خودمم دلم تنگ شده بود وپس طاقت ازکف دادم و....
سلام
از دستت خیلی ناراحتم,دلم میخواست سر به تنت نباشه,اما چون نیتت خیره واینقد منت کشی کردی بخشیدمت ,فقط به یک شرط...
سهند:قربون گل خودم بشم من .....هرشرطی باشه ,روجفت چشام قبوله...
من:میخوام مثل بقیه ی خواستگارها تودنیای واقعی ببینمت نه دنیای مجازی,هرچه زودتر قرار خواستگا ی رابگذار تا همه چی شکل رسمی به خودش بگیرد ,من از رابطه های پنهانی خوشم نمیاد ,دوست دارم بزرگترا هم درجریان باشند.
سهند:وااای خدای من چه راحت جواب بله راگرفتم...
من که از خدامه هرچه زودتر ازنزدیک ببینمت و...
اما الان بابام برای یه قرارداد رفته خارج از کشور,مامانم هم باهاش رفته ,برای همین موقعیتش نیست اما هر زمان که برگشتند ,فورا اقدام میکنم.
من که یک بار گول حرفاش راخورده بودم ,بازهم درس,نگرفتم واینبارهم از روی سادگیم حرفهای قشنگش راباور کردم .
ولی نمیدانستم چه دامها برایم چیده این مار خوش خط وخال....
#کتاب_بخوانیم
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
💖#عشق مجازی💖
#قسمت_دهم
روزها برام پرازهیجان شده بود از صبح علی الطلوع تا اخرشب وگاهی نیمه های شب ,خودم بودم وموبایلم,
همش هم درچت کردن باسهند خلاصه میشد.
تواین مدت پنج ,شش باری رفتم خونه ی خودمون سرزدم ,تقریبا هفته ای یکبار,امشب شب جمعه بود ,فریده دخترعموم که قبلا همدم خاله خانم بود زنگ زده بود وگفته بود که ,شوهرش رفته جایی وتنهاست واز انجا که دلش برای خاله خانم تنگ شده,امشب رامیاد تاکنارخاله باشه,خاله هم مرا مرخص کرد تا امشب راکنارخانواده ام باشم.
بااینکه چندین هفته بودازخونه دوربودم وفرصت این نبود شب خونه ی خودمون باشم,همش احساس بی قراری میکردم.
نمیدونستم چمه,هیچی خونه ی بابا برام جذابیت نداشت.تاجایی که مادر هم متوجه این بی قراریم شده بود وگفت:نسیم جان چندوقت رفتی خونه ی خاله ,با خونه ی بابات غریبه شدی؟
اما مادر نمیدونست که این درد عشق است گریبان گیرم شده,اخه توخونه ی بابا خبری ازوای فا نبود که به سهندپیام بدهم از طرفی شماره ای هم ازش نداشتم تابایک زنگ,دل بی قرارم را آرام کنم....
بالاخره باهر مشقتی بود شب به صبح پیوند خورد,پاشدم نماز صبحم راخوندم ,چای دم کردم وصبحانه هم اماده...
وقتی مامان اومد ومیز پروپیمون صبحانه رادید گفت افرین ,میبینم خاله خانم کلی خونه داری یادت داده,الان وقتشه که عروست کنم هاااا
باخجالت گفتم:ان شاالله یه داماد پولداررررر نصیبت بشه😊
به خانه ی خاله رسیدم ,اهسته دررابازکردم وبی سروصدا داخل شدم,دیدم خاله تواشپزخانه داره نهار ظهرش را که عموما یا اب پز بود ویاکبابی,اماده میکرد.
سلام کردم ویه بوسه ازلپای توپلش گرفتم وبه سرعت رفتم اتاقم.
لباسها درآوردم ونت را روشن کردم...
چقدددد پیام از سهند داشتم.
نفس
جیگر
خانمم
هنوز نیامدی؟؟
زود انلاین بشو ,یه مطلب مهم را باید بهت بگم
ومن بی خبراز نقشه ای شوم ,مشغول جواب دادن شدم...
#ادامه دارد.....
#کتاب_بخوانیم
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
💖#عشق مجازی💖
#قسمت_یازدهم
سلام گلم
ممنون
الان رسیدم ,هنوز عرقم خشک نشده
بگووو خبر مهمت چیه؟؟
خودم فکرمیکردم حتما پدرومادرش ازخارج برگشتن ومیخوادمژده ی خواستگاری رابهم بده
اما سهندجواب داد...
نسیم دیروز یکی ازدوستام را دیدم میدونی چی میگفت؟
من:نه ,علم غیب که ندارم,چی میگفت؟؟
سهند:میگفت بایه دختره دوست شده وادای عاشقا را درآورده دختره گول خورده براش عکس فرستاده,الانم با همون عکسا کلی از دختره اخاذی کرده...
من:چقددد نامررررد,سهند بااین دوستات قطع رابطه کن خوب,خوشم نمیاد فاز منفی میدن...
سهند دیشب خیلی دلتنگت شدم .....
سهند:میخوای یه کاری کنم دیگه دلتنگم نشی....
من که فکرمیکردم الان مژده ی خواستگاری رامیده گفتم:آره دیووونه.....
گفت میخوام مثل همون دوستم رفتارکنم ,اونموقع دلتنگم نمیشی هیچ ,سایه ام هم باتیرمیزنی
پشتم یخ کرد ,خدامرگم بده این چی داشت میگفت😱
نوشتم:شوخیت بی مزه بود,خبرت رابگو لووس...
سهند:اتفاقا اصلا شوخی نبود دختره ی ساده ی الاغ...
چشام تیرکشید ,همه جا سیاه شده بود,این چی میگفت؟؟؟
ولی سهند ادامه داد...
یادته وقتی دوستت آرزو بودم کلی عکس برام فرستادی؟؟
برام کاری نداره بایک فتوشاپ بیاندازمت کناریک پسر وعکس راپخش کنم تو کل دنیا...توی تمام شبکه های مجازی ...وتا توبیای ثابت کنی گول خوردی واین عکس فتوشاپه ,آبروت رفته.
من:توغلط میکنی پسره ی بی شرف روباه صفت و....
هرچی از دهنم درمیامد براش,نوشتم ونشون دادم نمیترسم از تهدیدش,امادرواقع کل بدنم رعشه گرفته بود.
جواب داد:درکت میکنم,من نامردم نامرد ,اما چه کنم جیبم خالیست وقراره باپولهای خاله خانم تو پربشه....
یه پیشنهاددارم ,اگر به پیشنهادم پاسخ مثبت بدهی,به شرافتم قسم هرچی عکس ازت دارم حذف میکنم...
من:شراففففت؟توی بی شرف دم از چیز دیگری بزن ,نامرد راچه به شرافت!!!
سهند:خوددانی,برخلاف همیشه صادقانه حرف زدم وتودرموقعیت انتخاب نیستی,مجبوری ....مجبور...میفهمی؟؟!!
گفتم:من هیچی ندارم که توبه نوایی برسی,به کاهدون زدی
گفت:توراکه میدونم ازمنم آس وپاس تری,اما خاله خانم خیلی چیزا داره...
گفتم:من نه دزدم ونه خیانت کار
سهند:مجبوری هردو راانجام بدی
والسلام ,دختره ی ابله....
فردا
انلاین باش ,پیشنهادم رامیگم....
#ادامه دارد....
#کتاب_بخوانیم
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
💖#عشق مجازی💖
#قسمت_دوازدهم
دیشب تا صبح از ترس واسترس خواب نرفتم,یعنی این روباه صفت چی ازم میخواست؟
تا خودصبح گریه کردم,تازه یاد خداافتادم,گفتم خدایا خودت میدونی من دختر بدی نیستم,یه نمازم قضا نشده,یه روزه ام دوروپس نشده,ناخوداگاه تو دام افتادم ,خدایا دستم رابگیر,یاساترالعورات ,آبروم راحفظ کن😭😭
چشام تیرمیکشید,سرم از درد میترکید...
خاله خانم اومد تواتاق تاحال وروزم وچشمای گود افتادم رادید زد توسرش وگفت خاک به سرم چت شده دختر؟
لبخند بی جانی زدم وگفتم:هیچی نیست خاله,همون چشم درد همیشگی ست
خاله:یه نوبت ازچشم پزشک میگیرم عصرمیری دکتر فهمیدی؟!
گفتم :چشم
اه حوصله نداشتم این بین دلسوزی خاله راکم داشتم که خداراشکر اینم جورشد😢
انلاین شدم,دستام میلرزید,یعنی الان چی میخواست؟
سهند:به به بالاخره انلاین شدی,خودت رااذیت نکن دخترک ساده,راه برون رفت ازاین معضل راحته...
گفتم:بگو, حوصله ی روباهان راندارم...
گفت:ای به چشششم
یه تابلو فرش خاله خانمت داشت,تویکی ازعکسا فرستادی....اون رابده به من وبرای همیشه از دنیات گم میشم....
خدای کن کم اشتها هم نیست,اون تابلو میلیاردها میارزه,بعدشم خاله خانم میگفت:نگه داشتم بدهم به عروسم ,اخه خیلی گرانبهاست ویه جورمیراث خانوادگیه,حتی خاله حاضرنشده بود به موزه هدیه اش کنه,اخه من چه طور ببرمش ,بی شک خاله میفهمید.
نوشتم:بیین نامرد دزددد,این یک قلم نمیشه,خاله این تابلو رادوست داره وگذاشتتش توپذیرایی ,توچشم هست,امکان نداره غیب بشه وخاله نفهمه,اون موقع اگه ازمن بپرسه کجاست چی بگم هااااا؟؟😡😡
سهند:نگران نباش خانم کوچلو ,فکر اونشم کردم,من بی گداربه اب نمیزنم...
یکی کپی همون تابلو حتی قابش هم مثل همونه ,تهیه کردم ,عصریه جا قرارمیذاریم میرسونم بدستت,شب که پیرزنه خوابه اون رابزار جا تابلو اصلی وتابلو اصلی را فردابدستم برسان وتمام....
گفتم:نمیدونم باید فکرکنم
سهند:دخترک ابله وقت فکرکردن ندادمت,حکم کردم باید اینکار رابکنی,پس نه خودت رااذیت کن ونه من را,عصر تابلو رامیدم......
ادرس یه کافی شاپ راداد وافلاین شد
.....
خدای من الان چکارکنم..
#ادامه دارد....
#کتاب_بخوانیم
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
❣#عشق رنگین❣
#قسمت_چهارم
امروز اولین جلسه ی کلاس بود,فضای کلاس کمی برام سنگین بود اخه تعداد هنرجوهای تازه کار چندنفری بیشترنبودند,بقیه هنرجوها اکثرا ترم دوم وسومشون بود,کلاس مختلط بود ,تنها دختر چادری هم من بودم,همینجور که داشتم ,سرووضع بچه ها را بررسی میکردم, دوتا دختر خانم وارد شدند وچون کنارمن صندلی خالی بود امدند کنارمن ویکیشون روش راکرد به من وگفت:اجازه هست؟
یک نگاه کردم بهش,وای خدای من هفتاد قلم آرایش کرده بود ,مانتوکه نه بیشترشبیه یک بولیز کوتاه وتنگ پوشیده بودکه همه ی داروندارش رابه معرض نمایش قرار داده بود,
من:بفرمایید....
دختره نشست وخودش را ساره معرفی کرد....
دخترکناریش هم که وضعش بدتراز ساره بود ,باهام دست دادوسلام علیک کرد.
ساره رو کرد به من وگفت:چقد ناز وملیحی,چقد توچادر پاک ومعصوم نشون میدی,من عاشق دخترای چادریم..
با خنده گفتم:خوب خودتم چادر بپوش تا عاشق خودتم بشی 😊😊
ساره با قهقه ای, زد به پشتم وگفت:منم یه روز چادری بودم ,روزگار این شکلیم کرده
😂
الانم رانبین ,حالا سرفرصت باهات آشنا میشم وبرات تعریف میکنم.
استاد امد داخل و ناگزیر ساکت شدیم.
کلاس نقاشی را خیلی دوست داشتم واستاد بعداز,یک تست اولیه از ما تازه کارها,برای من گفت ,استعدادت فوق العاده هست واینجا باکمک هم ازشما یک پیکاسو معروف میسازیم😊
ساره ترم دومی بود,انصافا خیلی,خیلی مهارت داشت.
روز اول کلاس بااین احوالات گذشت واما....
#ادامه دارد...
💦⛈💦⛈💦⛈
❣#عشق رنگین❣
#قسمت_پنجم
دوهفته ای از کلاسم میگذشت,تو قسمت سیاه قلم خیلی پیشرفت داشتم.
ساره خیلی راهنماییم میکرد,تواین مدت خیلی باهم اخت شدیم,ساره برخلاف ظاهرش دختری ساده بود ,مال خودتهران نبود,ازشهرستان آمده بود,قصه ی زندگی پر دردی داشت,در۱۵سالگی ازدواج میکنه درنتیجه ادامه تحصیلش برباد میره,اما علاقه واستعداد زیادی درنقاشی داشته,بعداز سه سال زندگی مشترک و پراز تشنج,در۱۸سالگی از شوهرش جدا میشود وبرای گریز ازحرفهای خاله زنکی مردم به تهران, پیش داداش بزرگش میاید ودرحین اینکه دنبال کارمیگرده,تواین کلاس نقاشی هم شرکت میکنه,توهمین اوضاع با همکلاسیش,شکیلا,اشنا میشه ووقتی شکیلا از وضع زندگی ساره باخبر میشه,قول میدهد در رابطه باکار ساره با پدرش صحبت کند,پدر شکیلا,اقا بهزاد پزشک هستش وبا شنیدن قصه ی ساره,ساره رابرای منشی مطبش استخدام میکنه.
ساره به دلیل بعضی اخلاقای زن داداشش,یک خونه ی جدامیگیره.
اما چیزی که برام خیلی عجیبه ,اینه که,اپارتمان ساره بالا شهره ,نمیدونم یک حقوق منشی گری کفاف ,اجاره ی همچی آپارتمانی رادارد؟؟!!!
امروز ساره وشکیلا باخوشحالی وارد کلاس شدند ,مثل اینکه فرداشب جشن تولد شکیلاست.
شکیلا من رادعوت کرد وساره هم که انگار صاحب مجلس هست,اصرار رواصرار که من جشن بیام.
خوب من نمیتونم که,باید به بابا ومامانم بگم....
به شکیلا گفتم:شب بهت خبر میدم اما ساره گفت:ببین فکرنیومدن راازسرت به درکن,من میام دنبالت هااا...
اه نمیدونم چکارکنم...
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
❣#عشق رنگین❣
#قسمت_ششم
باهزارتافکر وارد خونه شدم.
به مامان سلام کردم ویه بوسه هم از صورت مهدی که از سروکولم بالا میومد گرفتم وگفتم:داداشی گلم ,حوصله ندارم,شیطونی نکن...
مامان:چی شده دختر؟وقتی که رفتی خوب بودی ,با کلاس نقاشی هم بهترمیشدی.
چی شدی هااا؟؟
گفتم:هیچی مامان,یکی از دوستام جشن تولدشه ,دعوتم کرده.
مامان:این که خوبه,کدوم یکی مامان؟؟
من:نمی شناسیش,توکلاس نقاشی باهمیم,اسمش شکیلاست,خونه شان بالاشهره,باباش دکتره..
مامان:اوه,اوه,اصلا توفکرش نرو,نمیخواد بری,به قول شما جوونا,گروه خونی پایین شهربه بالاشهرنمیخوره,یک بهانه بیار وکنسلش کن...
من:نمیشه ماماااان,ساره خیلی اصرارداره,حتی گفت نیای خودم میام دنبالت.
مامان:واه,ساره دیگه کیه؟
من:دوست مشترکمون باشکیلاست,منشی بابای شیکلاهم میشه.
مامان:درهرصورت من که راضی نیستم,مطمینا بابات هم راضی نمیشه,اخه دخترم اونا جشن گرفتنشونم با ما فرق میکنه,اصلا صلاح نیست که بری.....تازه کادو راچکارمیکنی,فک میکنی مثل دوستت مریم,سروتهش بایک عروسک پونزده تومانی هم بیاد؟......
مامان راست میگفت اما ساره راچکارش کنم,بعدشم یه جورایی ته دلم میخواست برم خونه,زندگی وجشنهای بزرگان راببینم,بایدفکری میکردم.
زیر تشک تختم را نگاه کردم,اخه یه جورایی قلک وبانک پس انداز من بود,هروقت سرخرید پول اضافه میاوردم یا بابا بهم پول توجیبی میداد,زیرتشک قایمش میکردم برای روز مبادا.
چندتا هزاری یک ور,چندتا پنج هزاری و....
همه را روهم گذاشتم شد,۶۳هزار تومان,به نظرم خیلی بود دیگه,با ۵۰تومانش یک هدیه ی,شیک میخریدم و۱۳تومانشم برای مترو و...
اومدم بیرون وگفتم,ماماااان
هدیه را خودم یک کاریش,میکنم,توفقط بزارمن برم باشه؟
مامان:اولا اصلا صلاح نیست که بروی,درثانی منم که اجازه بدهم بابات اجازه نمیده.
مامان توراجون مهدی,بزاربرم,به بابا بگورفته جشن تولد مثلا همین مریم,یانه زری دختر فاطمه خانم...
مامان:من دروغ نمیگم.
من:اصلا دروغ نگو ,بگو یکی از دوستاش که من نمیشناسم.
مامان:از دست توووو,ولی بایدقول بدهی اولا زود بیای,درثانی اگر دیدی مجلسشون درشأن اعتقادات مانیست,سریع کادوت را بدی وبیای خونه...
یک بوسه از گونه ی مامان گرفتم وگفتم: چششششم
اول صبح پاشدم برم خریدکادو....همینجورکه توخیابون حیرون وسرگردون بودم,یکدفعه چشمم افتاد به یک عطرفروشی.
آره خودشه,یه عطرخوشبوووو
رفتم داخل,عطر از گرمی ۱۰۰۰داشت تا گرمی۵۰۰۰تومان من گرمی ۲۰۰۰را انتخاب کردم وبعدش رفتم سراغ یک ظرف شکیل که خودظرف, مثل یک دریا میموند که ته ظرف فک میکردی پراز سنگای رنگین هست وسرشم مثل الماسی اشکی شکل وآبی رنگ بود,خیلی ازش خوشم امد پرسیدم: آقا این چنده؟؟
پسره نگاهی کردوگفت:الحق که زیبا پسندید,قابل شمارانداره,پسندتون باشه باهم کنارمیایم,ده گرم ازاون عطره راگفتم بریزه داخل همون ظرف ومیخواست ظرف رابگذاره داخل جعبه ,روکرد به من وگفت:طرف دختره یاپسر؟؟پایین شهری یابالا شهری؟
با عصبانیت گفتم:اولا عطر دخترونه برای پسرنمیگیرند,بعدشم من اصلا اهل دوست دختروپسری واینجورهنجارشکنیها نیستم,دوستمم مال بالا شهره...
فروشنده:بابا جوش نیار ,میدونستم چون به تیپ.وقیافت نمیخوره که ازاین اراذل باشی,شوخی کردم.
اهسته پیش خودم گفتم:مرررض برو باعمه ات شوخی کن ,پسره ی اکبیری..
فروشنده یک دونه مارک که بند طلایی رنگی داشت ,آویزون کرد به سر شیشه ی عطر وگفت:برای پایین شهریا این مارکه, الکیه ,اما بالا شهریا همچی ذوق میکنن ومیگن واااای جنسش مارررکه خخححح,همه فروشنده ها ازاین سادگی سو استفاده میکنن وجنسشون را با ده برابر قیمت به خاطر همین یک ذره کاغذ که اسمش مارکه ,میفروشند,اما من برای شما آبجی گلم ,مجانی میزارم.
خواستم پولش راحساب کنم ,گفت:۵۷ هزارتومان .
منم بدون کل کل,۵۰هزارتومان گذاشتم رو میز وگفتم بیشترازاین ندارم....
خلاصه فروشندهه قبول کرد ومنم راهی خونه شدم,هنوز کلی کار داشتم,باید یه دوش میگرفتم ویه لباس انتخاب میکردم,بعدشم بامترو.تا یک جاهایی میرفتم وبعدازاون زنگ میزدم به ساره تا بیاد دنبالم,اخه ساره خودش ماشین داشت....
#ادامه دارد ...
💦⛈💦⛈💦
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
❣#عشق رنگین❣
#قسمت_هفتم
ازمترو پیاده شدم سریع خودم رابه سرقرار باساره رساندم,یک مانتو ابی خوشرنگ با شلوار لی ابی وشال ابی وروش هم چادر ملی,زیرمانتو هم یه تاپ عروسکی ,صورتی وابی تنم کردم که اگر مجلس دخترونه بود مانتوم را درآرم.
تو آیینه مغازه روبرو خودم را وارسی کردم,عجب خوشگل شده بودم هااا,یک ماچ واسه خودم فرستادم که باصدای,بوق ماشین ساره که یه ۲۰۶جگری بود از عالم خودم بیرون امدم...
سوارشدم.
من:سلام ساره...
ساره:سلام سلام خوشگل خانم,چه ناز شدی هااا,به پا ندزدنت....😊
با شوخی وخنده به فرمانیه ,جلوی خونه ی شکیلا,رسیدیم..
وااای عجب خونه ی بزرگی,عجب ساختمان شیکی.
ساره ماشین را پارک کرد ومنم کیفم رابرداشتم که پیاده شم.
ساره:نمخوای چادرت را درآری؟
من:نه که نمخوام,من بالاجبار ننداختم سرم که راحت درش بیارم,باعشق پوشیدمش..
ساره:احسنت خواهررررر,ماتسلیم,کاش منم یکم جنم تورا داشتم الان روزگارم این نبود.
پرسیدم :وضعت خوبه چرا مینالی؟
ساره:هی توموبینی ومن پیچش مو,بیرونم ادم گول میزنه اما غم درونم راهیچ کس نمیبینه...حالا وقتش نیست,بعدا برات میگم.
وارد خونه شدیم وای خدای من اینجا چه خبره؟؟!!
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
❣#عشق رنگین❣
#قسمت_دهم
برگشتم طرفش وگفتم:شما؟؟
من اشکان پسرخاله,شیکلا هستم.
من:خوب امرتون؟؟؟
اشکان :بفرمایید سوارشید خدمتتون عرض میکنم.
من:نه ممنون,همینجا راحتم.
اشکان:بفرمایید تا یک جایی برسونمتون.
من:ممنون,شما بفرمایید به جشن دختر خاله ی بزرگوارتان برسید..
اشکان:خواهش میکنم سوارشید,الان اون ماشین پلیس فکر میکنه, مزاحمتونم ,برام مشکل پیش میاد.
باالاجبارسوارشدم,البته عقب نشستم.
اشکان:غریبگی نکنید,درسته من پسرخاله شکیلام,اما اعتقاداتم با اونا فرق داره,اون حرکتتون هم که دیدم خیلی کیف کردم,الحق که شیردختری برای خودت...
من:ممنون,من همیشه پای اعتقاداتم میایستم.
اشکان:باتوجه به رفتارتون ,من الزاما باید برم سراصل مطلب وگرنه با منم همون کاری رامیکنیدکه بااقای دکترکردید😊
خندم گرفته بود اما جلوی خودم راگرفتم,بابی خیالی گفتم:خوب؟!!
اشکان:حقیقتش من خیلی وقته دنبال یک دختر زیبا واصیل مثل شما برای همکاری درکاروهم زندگی.. میگشتم.
من:من چه کاری میتونم بکنم,تازه هنوز امسال دیپلم ناقص گرفتم,بعدشم درزندگی؟؟؟؟؟
اشکان:من یه جورایی شغلم بیزینس هستش وفک میکنم شما بتونید کمک خوبی باشید ومورد دوم هم منظورم همون خواستگاری بود🙈
انگاری یک کاسه ی اب یخ ریختند سرم,به تته پته افتادم وگفتم :میشه من را نزدیک ایستگاه مترو پیاده کنید؟؟
اشکان:دوست داشتم تا درمنزل برسونمتون ,اما اگر شما اینجوری راحتید ,چشم
میدونم الان غافلگیر شدید ,اگرامکانش هست شماره همراهتون را به من بدهید ,تاخودم ازتون خبربگیرم.
شماره را دادم اما نمیدونستم کار درستی کردم یانه...
پیاده شدم,چادرم راکشیدم جلو واز اشکان خدا حافظی کردم...
همینجورکه توفکر بودم به اتفاقات امروز میاندیشیدم سوارمترو شدم...
#ادامه دارد ...
💦⛈💦⛈💦⛈
❣#عشق رنگین❣
#قسمت_یازدهم
به خونه رسیدم,مغزم کارنمیکرد,ساره,دکتر,اشکان....
سلام کردم...
مامان:سلام دخترم چقد زود اومدی,فک میکردم دیروقت بیای.
بی هیچ حرفی رومبل توهال کنارمامان نشستم.
مامان:چی شده سمیه جان,توفکری؟؟
اهی کشیدم,برای مامان تمام اتفاقات جشن تولد راتعریف کردم...
مامان لبخندی زد وگفت:از دختر عزیز من همین توقع میرفت,فقط خیلی تند رفتی,یه تذکر کوچک به شکیلا میدادی ومجلس را ترک میکردی..
من:نه مامان ,اینا تدارکات بزرگترای شکیلا بود,پس کسی میبایست تو روی اونا وایمیستاد,خندم گرفت وگفتم:وقتی گفتم خوردن مشروب عین خوردن کثافات توالت هست,دلم خنک شد خخخ
یکدفعه یادم اومد من اصلا کادو هم ندادم,باخودم گفتم:خوب بهتر,عطربه این خوبی ,قسمتش نبود.
به موضوع اشکان ,خیلی فکر کردم واخر سری به این نتیجه رسیدم گروه خونی ما بهم نمیخوره,هرچند ادعا کندکه اعتقاداتش با اقوامش متفاوته ولی بالاخره تو همون محیط بزرگ شده من باهرچی بتونم کناربیام با چیزای خلاف شرع نمیتونم..
هرچه که بیشتر فکر میکردم,بیشتربه این نتیجه میرسیدم که مابه درد هم نمیخوریم.
فرداش اشکان بهم زنگ زد.
من:الو بفرمایید
اشکان:سلام خانم محمودی,صبوری هستم
من:صبوری؟؟؟
اشکان:بله اشکان صبوری
من:آهان الان به جا اوردم.
اشکان:ببخشید مزاحمتون شدم,حقیقتش دیگه بیش ازاین نتونستم طاقت بیارم,اگرمیشه یه جا قراربگذاریم تا ببینمتون.
من:نه نیازی ,نمیبینم
اشکان:یعنی چه خانمم؟؟
من:اولا چای نخورده,پسرخاله نشید لطفا درثانی من به دوتا پیشنهادتون فک کردم وجوابم منفی است ,اقای محترم.
اشکان:شما یک فرصت به من بدهید یه چندوقت مثل دوتا دوست باهم باشیم ,مطمینم نظرتون عوض میشه.
من:حرف من همونه که گفتم ,اهل دوست پسرودختری هم که اینروزا ناجورباب شده نیستم,چون من جنس حراجی وبنجل نیستم که چوب حراج به جسم وابروم باخزعبلاتی مثل دوستی بانامحرم بزنم,من مثل یک الماس گرانبها هستم که برای خودم حرمت قایلم.
کاملا معلوم بود که عصبانی شده,
اشکان:پس منتظر من باش خانم الماس گرانبهاااا,اگه کاری نکردم که به دست وپام بیافتی مرد نیستم..
من:خخخخ همین الانشم مردنیستی ,روباه مکارررر
وتلفن را قطع کردم.
اما غافل ازاینکه این روباه مثل مار زخمیست وتا نیشش رانزنه ول کن نیست .
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
یامهدی:
❣#عشق رنگین❣
#قسمت_دوازدهم
امروز دوباره کلاس نقاشی داشتم ,نمیدونم برخورد شکیلا چی میتونه باشه.
خیلی سوالا دارم که از ساره بپرسم.
بالاخره به کلاس رسیدم,سرجای همیشگیم نشستم,اما هنوز خبری ازساره وشکیلا نبود.
بعدازیک ربع ,ساره آمد ,مثل همیشه کنارم نشست وباخنده گفت:به به خانم آشوبگرمون چطوره؟
من:سلام,چرادیرکردی؟
شکیلا کجاست؟
ساره:با اجازتون حالش خوب نبود,نمیتونست بیاد,
یه کم عذاب وجدان گرفتم ,اخه حتما به خاطرمن ,جشنش به هم ریخته,دلم سوخت.
اهسته گفتم:حتما به خاطراون کارمن....
ساره:نه بابا,تقصیرخودشه,زیادی نوشید ,الانم توحالت نیمه هوشیاره,باباش ازبس عذاب وجدان داره ازکنارتختش تکون نمیخوره
اووووف,خیالم راحت شد وبرگشتم به ساره گفتم :حس کلاس راندارم میای بریم یه دور بزنیم؟
ساره:جانا توسخن از دل ما میگویی..
ولی من میخواستم به بهانه ی گردش یه کم با ساره صحبت کنم.
شدیم سوارماشین ,روکردم به ساره وگفتم:ساره من دوست ندارم به رفیقم سوظن داشته باشم وچون رک وراستم ,میخوام چندتاسوال ازت بپرسم بشرطی که ناراحت نشی هاا
ساره:بپرس بابا,مقدمه چینی نکن..
ببین ساره,گفتی ازشهرستان اومدی دنبال کار,این نشون میده که احتیاج به پول داشتی والانم یک منشی ساده هستی که نهایتش ماهی یک میلیون بگیری ,اما بااین یک میلیون پول اجاره ی اون اپارتمان که خیلی بیشترازحقوقته را ازکجا میاری؟؟
ببین قصد بدی ندارم,یه جورکنجکاویه.
من خواهرندارم ساره جان,احساسم به تو مثل خواهر نداشته ام است.
بعدشم تو منشی بابای شکیلا هستی ومیدونم اینقدبی اعتقاد نیستی که اجازه بدهی هرکسی دستت رابگیره,من دیدم دکتر دستت راگرفت ودنبال خودش کشوند,آخه برای چی؟؟....
ساره یک نگاه بهم کردو آهی کشید و...
ادامه دارد.....
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
❣#عشق رنگین❣
#قسمت_سیزدهم
ازهمون لحظه ی اول که دیدمت فهمیدم دختر باایمان وتیزی هستی ومیدونم قابل اعتمادی,خواهشا هرچه که میگم بین خودمون باشه.
راستش از روزی که استخدام اقای دکتر یا همون بابای شکیلا شدم,یه جورایی احساس میکردم حرف ناگفته ای توکارهای بهزاد(دکتر)هست,هرروز به بهانه ای, به من پولی چیزی میداد ,گاهی بی مناسبت وبامناسبت هدیه های گران قیمت برام میخرید وکلا نامحسوس به من محبت میکرد ومنم جذبش شدم,خوب آدمم,احساس دارم,ازشوهر قبلیم که هیچ شانسی نیاوردم وهیچ محبتی ندیدم,وقتی که بهزاد محبتم میکرد ناخوداگاه بیشتروبیشتر به سمتش کشیده میشدم ,تااینکه یک روز به خودم آمدم,دیدم به بهانه ی ازدواج ونشان دادن عشقی رنگین وفریبنده ,زن صیغه ای بهزاد شدم,من همسن شکیلام,یعنی هم سن دخترشم,اما الان زن موقتشم که ازدواج دایمم را هرروز به بهانه ای عقب میاندازد.
اون آپارتمان هم ,بهزاد برام رهن کرده واین دویست وشش هم برام خریده....
امایک چیز این روزها ذهنم رامشغول کرده وبه طوریکه به سرم میزنه از بهزاد جدا شم. آخه متوجه شدم با زن دیگه ای در ارتباطه,آخه برام غیرقابل باوره ,یک مرد تواین سن باوجودیک زن دایم ویک زن جوان موقت ,بازم دنبال دوست دختره .....
خیلی براش متأسف شدم,اما چیزی نگفتم ,فقط توصیه کردم عاقلانه تصمیم بگیره وتوکل به خدا کند وهیچ وقت با ریسمان پوسیده ی بهزاد توچاه نره وبه راحتی زن دایمش نشه...
ازموضوع اشکان هم با کسی ,چیزی نگفتم حتی به ساره ,چون از نظر من موضوع تمام شده بود ولزومی نداشت کسی درجریان باشه.
درسته توجشن شکیلا اعصابم خیلی خورد شد اما دعا میکردم حالش خوب بشه.
از شکیلا خداحافظی کردم وسوارمترو شدم,اما یک حسی بهم میگفت کسی داره تعقیبم میکنه ....
#ادامه دارد......
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
❣#عشق رنگین❣
#قسمت_چهاردهم
یک هفته ای از جشن شکیلا میگذشت اما طبق خبرایی که ساره میداد,حال شکیلا وخیم شده بود ,مثل اینکه یکی از دوستای شکیلا,قرص اکس بهش میده وعلاوه برآن مشروب هم میخوره وهمه ی اینها باعث شده بود تا کار شکیلا به تیمارستان بکشه.
توآشپزخونه بودم ,مامان صدازد سمیییییه....گوشیت خودش راکشت,ببین کیه..
سریع خودم را رسوندم به اتاقم ,ساره بود.
من:الو سلام خانننم ,چه خبرا؟؟
ساره:سلام,خبراکه زیاده باید ببینمت,پاشو بیا همون کافی شاپی که همیشه میریم.
من:نمیشه راهم دوره الانم که دیروقته,حالا تلفنی یه جاهاییش رابگو ,یک روز دیگه قرارمیذاریم تاهم راببینیم.
ساره:وای دختر انگاری شانس بهم رو آورده ,به حرفت گوش کردم وعاقلانه تصمیم گرفتم.
به بهزاد گفتم که متوجه ارتباطش با اون دختره شدم وبهزاد هم خیلی پررو برداشت گفت :خوب که چی دوسش دارم
گفتم:مرتیکه ی هوس باز مگه دل تو هتل پنج ستاره است که محبت هرچی خوشگل وخوشتیپه توش لونه کرده؟!
پررو برگشته میگه:همین که هست میخوای بخوا ونمخوای نخوا...
منم رهن آپارتمان رابه جا مهریه ام برداشتم وازش جدا شدم.
سمییییه, دیگه بهزادی برای من وجود نداره,منشی مطبش هم نیستم امروز باهام تسویه کرد....
بعدشم انگاری شانس بهم رو آورده ,بایکی دوست وهمکارشدم که قول ازدواج هم داده....سمیه خیلی معرکه است,هم پولداره ,هم جوونه,هم خوشتیپه وهم منو دوست داره...
من:ببین ساره جان ,چشمات رابازکن دوباره گول نخوری ,تودوبار انتخاب نابه جا داشتی,خواهشا خوب فکرات را بکن عزیزم....
ساره:چشم خانومی....
دلم میخواد به زودی ببینمت ,اخه رودر رو بیشتر کیف میده,تعریف کنیم....
چون ترم نقاشیم ,۴۵روزه بود,تمام شده ومنم به بابا گفتم راه دوره وهزینش هم زیاده دیگه کلاس نمیرم....
#ادامه دارد.....
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
❣#عشق رنگین❣
#قسمت_پانزدهم
یک هفته ازتماس ساره میگذشت وامروز دوباره تماس گرفت ومن رابرای یک دورهمی دوستانه دعوت کرد.
دوست نداشتم با شکیلا برخوردی داشته باشم واین موضوع رابه ساره گفتم واونم اطمینان خاطرداد که شکیلا نیست,گفت که چندنفراز دوستاش که دخترهستند وتنهامرد مجلس,نامزدش اونجاست,اما نگفت نامزدجدیدیش کیه وچون میخواست یک جورغافلگیری باشد,احساس میکردم که بشناسمش ,یعنی ساره یک جوری برخوردمیکرد که من نامزدش را میشناسم.
به مامان گفتم ومامان طبق تعریفهایی که از ساره کرده بودم ,رضایت داد تا بروم اما شرط گذاشت که با پدرم بروم ومنم مخالفتی نکردم.
چندروزی بودگوشی مامان خراب شده بود,همینجورکه کفشهام رامیپوشیدم,صدازدم:مامان گوشیت رابده ,شاید بین راه تونستم بدم تعمیرش کنند ,مامان گوشیش را داد,گوشی مامان راانداختم توکیفم ویک نگاه به ساعت موبایلم کردم ,اوووه داشت دیرمیشد,گوشیم راگذاشتم توجیب مانتوم وازمامان خداحافظی کردم ,با بابا حرکت کردیم,ساره نشانی آپارتمان خودش را داده بود,جلو ساختمان پیاده شدم اما یک دلشوره ی عجیب افتاده بود به جونم,چندبارمیخواستم برگردم ,اما نشدوای کاش برگشته بودم.....
#ادامه دارد.....
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
#عشق رنگین ❣
#قسمت_شانزدهم
زنگ در را زدم,ساره در رابازکرد.
اوه اوه چه خبر بود ,رو کردم به ساره وگفتم:واااای اینجا چه خبره؟!چقدددد دوستات زیادن,لامصب همه هم خوشگلن کلک....
ساره:خیلیاشون تازه باهم آشنا شدیم ,یعنی میخواهیم باهم کارکنیم...
گفتم :اینابیشتراز ۱۷_۱۸نفرن ,شرکتتون چیه؟؟
درهمین حین دوستای ساره که همه شان دختربودند دورم راگرفتند تا,باهم آشنا,بشیم وسوال من بی جواب موند.
کنار شیما یکی از دوستای ساره نشستم,شروع کردبه صحبت کردن وخوشحال بود ازاینکه باساره ونامزدش آشنا شده واونا باعث شدند یک کار خوب وپردرآمد گیرش بیاد.
متوجه شدم که شیما جز کسانی هست که درپی عشقی رنگین ازخانه فرارکرده وبعدش که عشقش توخالی ازکاردرآمده روی برگشتن به شهرستان وخانواده اش رانداشته ودرنتیجه تهران ماندگارمیشه وطبق گفته ی خودش تا دوروز دیگه میره سرکاری که براش جور کردند.
لیوان شربتی از روی میزبرداشتم ورفتم پیش ساره,آخه خیلی سرش شلوغ بود,من تنها که نبودم,....
روکردم سمت ساره وگفتم:ساره جان پس نامزدت که همه جا حرفشه, کجاست؟؟ مثل اینکه دستش توکارخیره که اینهمه دختر تقریبا بی سرپرست وفراری راجمع کرده وبراشون کارنون وآب دار فراهم کرده؟
مخصوصا اینجوری گفتم ,اخه اوضاع برام خیلی مشکوک بود.
ساره:خخخح ناکس منم کاشته اینجا,بهم گفته سورپرایز برات دارم,دل تودلم نیست تابدونم سورپرایز اشکان چی هست؟؟
وای این چی گفت؟اشکان؟یعنی....
من:اشکان؟!همون پسر خاله ی شکیلا؟؟
ساره:نه بابا,شکیلا کیلویی چنده ,ربطی به شکیلا نداره...
باخودم گفتم,حتما تشابه اسمی هست وگرنه ساره تمام دم ودستگاه شکیلا وپدرش رامیشناسه و...اما یک حس بد مثل خوره افتاده بود به جونم یعنی چی میشه..
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی
❣#عشق رنگین❣
#قسمت_هفدهم
همه مشغول صحبت وپذیرایی بودند اما خبری ازنامزد ساره نبود.
کنارساره رفتم وگفتم:دلیل این جمع به اصطلاح خودمونی چیست؟
ساره:ببین سمیه جان ماکارمون بیزینسه البته برای خارج ازکشور این تعداد دخترا هم که میبینی,آماده ی اعزام به کشورهای اطرافند,یکی داخل کارخانه ماشین سازی,یکی فرش بافی,یکی البسه و...مشغول به کارمیشوند البته چون صاحب کارها بسیارپولدارند وکاراین افراد براشون مهم است درآمدشون اون طرف آب چندین برابر اینجاست وگاهی رویایی هم میشه,خلاصه بایک سال کارکردن اون طرف ,میتونی یک عمر اینجا راحت زندگی کنی ومن واشکان هم این خانومها راسامان دهی میکنیم ومیفرستیم ان طرف...
به این کار یک خورده مشکوک شدم اما چون حرفهای ساره خیلی ساده وپاک بود,سعی کردم این سؤظن رااز خودم دور کنم.درهمین حین گوشی ساره زنگ خورد,ساره رفت طرف یکی ازاتاقها تا راحت صحبت کند.
تا ساره برگرده,دوباره افراد جمع شده را ازنظر گذراندم,ازحق نگذریم ,یکی ازیکی خوشگل تر بودند,ولی چه جوری میتونن اعتمادکنن وراحت برن خارج ازکشور؟!
ساره ازاتاق بیرون امد وبلندگفت:خانوما...دوستای عزیز اقا اشکان یک سورپرایز ویژه داره,الان آدرس یک کافی شاپ توپ رافرستاده تا باهم تشریف ببریم وخیلی ویژه پذیرایی شیم.
تا ده دقیقه دیگه ماشین هم دنبالمون میفرسته.
تااین راشنیدم,بدنم مور مور شد دوباره شک افتاد به جونم ,رفتم جلووگفتم :ساره جان من دیگه زحمت راکم میکنم...
ساره:محاله...نمیگذارم باهم میریم باماشین خودم وبعدشم میرسونمت درخونه تان
ناخوداگاه تسلیم شدم وای کاش نشده بودم.
#ادامه دارد...
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی