ملیحه سلامت باشه ای حواله اش می کند.
شکوه زیادی خودش را می گرفت.
حدِ آدم های این خانه را کم می دید و نسبت فامیلی را به کُل از یاد برده بود انگار.
- خب.. چی می خواستی بگی، می شنوم
نگاهم سمتِ ملیحه کشیده می شود.
چشم باز و بسته می کند.
- راستش.. یکم پول لازم دارم. وقتشه مستقل شم و بیشتر از این مزاحم مادر جون و حاج آقا نشم
ملیحه وسط حرفم می نشیند.
- مزاحم چیه دخترم. این جا خونه ی خودته
تعارفش را با یک لبخند نصفه و نیمه پاسخ می دهم.
خودش نیز به اندازه ی من می داند که این جا هرگز خانه ی من نمی شد.
- اذان گفتن حاج خانم؟
ملیحه منظورش را می فهمد.
دست به زانو می گیرد و بلند می شود.
- تا شما حرفاتون و بزنید من برم نمازم و بخونم
منصور دستی به ریش انبوهش می کشد.
- التماس دعا
ملیحه از پیش چشمانم دور می شود.
- برنامه ت چیه زنداداش. می خوای خونه بگیری؟ حاجی جوابت کرده؟
محال است حاجی بی خبر از او عذرم را بخواهد.
من به خیلی چیزها عادت کرده ام.
دو رنگی و تظاهر حکایت مشت است نمونه ی خروار!
- به نظر نمی آد خبر نداشته باشید! اول از همه با شما مشورت می کنه. حالا بگذریم. می تونید به من کمک کنین؟ اندازه ی اجاره یه اتاق و یکم خرده ریز
#پارت_6
نام رمان :#به_تو_عاشقانه باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسم به خانواده حاج صادق😐😐
https://eitaa.com/Noorkariz
ریز ریز سر تکان می دهد.
شبیه دو دو تا چهار تای یک مرد بازاری.
- برم سرکار قرضم و برمی گردونم
آهسته حرف می زند.
- چقدری می خوای؟
شانه بالا می اندازم.
- چقدرش و که الان نمی دونم. شما اوکی بدی می رم دنبال خونه و بعد ..
ابروهایش بالا می پرد.
- خونه!؟ الان نگفتی اتاق! باز یهو شد خونه!
پدر ترس بسوزد که آدم را هول می کند.
- نه.. نه.. منظورم همون اتاقه دیگه
صدایش باز آهسته تر می شود.
- صدی پنج باهات حساب کنم خوبه؟ اونم چون دست و بالت خالیه و بیشتر از این ازت بر نمی آد
شوک زده نگاهش می کنم.
نه به این خاطر که نمی دانم ثروتش از کجا آمده و مال حرام از حلقومش پایین می رود.
و نه به این خاطر که انقدر تودار است که ذره ای از افکارش را بروز نمی دهد.
من چرا فکر می کردم غریبه نیستم و با من خودی حساب می کند!
ظرف میوه را جلو می کشد.
خیار چاق و چله ای که برداشته را گاز می زند.
دستی به دهانش می کشد.
- آهان.. اینو یادم رفت، ضامن هم می خوام. کسی که بتونه ضمانت کنه فردا روز دبه نکنی و یهو غیبت بزنه
من را به چشم یک کلاهبردار بالفطره می دید انگار.
کاش می شد ضربِ دستم را نشانش می دادم.
#پارت_7
نام رمان :#به_تو_عاشقانه باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz
دندان سرِ جگر می گذارم.
افسوس که احتیاج آدم را وادار به چه کارها نمی کرد.
- مادر جون ضمانت کنه قبوله؟
چشمان گرد کرده اش در نگاهم می نشیند.
- حالت خوبه زنداداش!؟ حاج خانم بفهمه قیامت می کنه. همین مونده که مادرمون بدونه کار و بار ما چیه و مِن بعد در خونه ش و رومون باز نکنه
- پس چکار کنم آقا منصور؟ شما یه راهی بذار جلو پام. حاج صادق یه هفته مهلت داده و عینِ خیالشم نیست که من هر چی داشتم و نداشتم رو دادم خرج وکیل و ایاب ذهاب و...
آرام می خندد.
و من با شک به خنده اش نگاه می کنم.
- خب.. آدمی که تکلیفش معلوم بود وکیل می خواست چیکار!؟ اشتباه کردی زنداداش. انگاری پولت رو ریختی تو جوب خیابون و الفاتحه. الانم موندی حیرون و سرگردون که چیکار کنی
نمی دانم قصدش چیست!
شاید هم می خواهد با زبان بی زبانی من را مقصر اول و آخر بداند.
نفس بلندی می کشم.
تکلیفم را معلوم نمی کند چرا!
خونسردی اش کُفرم را در آورده.
انگار در حال جان کندن است لعنتی.
- خلاصه ش که کارِ ما غریبه و آشنا نمی شناسه زنداداش. اگه ضامن داری بسم الله، واِلا..
حالم بهم می خورد از نسبتی که از بیگانه بدتر است.
- نه ضامن دارم و نه دستم و جلوی آدمی مثل تو دراز می کنم. همون بهتر که آواره شم و منت تو یکی رو نکشم
#پارت_8
نام رمان :#به_تو_عاشقانه باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
اولین باری که رنگ و بوی خدا را حس کردم
چند سال بیشتر نداشتم
وسط بازی بودیم که
توپمان با یک ضربه محکم راهی خیابان شد
و من هم برای گرفتنش بی هوا رفتم و رفتم
تا خودم را میان بوقهای ممتد ماشین
بزرگی وسط جاده دیدم
و دست مردی که با سرعت تمام مرا
به آن طرف جاده کشاند و جانم را نجات داد
بزرگتر که شدم هر چه دغدغه برای زندگیام
بیشتر میشد، بیشتر انگار حواس کسی
به همه اتفاقاتم بود
دستی که بدون اینکه با خبر باشم
نگذاشت مسیرهای اشتباه را
پشت سر هم امتحان کنم
انتخاب اشتباهی اگر کردم
بیراهه اگر رفتم
بالاخره یک روز یک نفر مرا متوجهش کرد
و همه چیز را از نو شروع کردم
من بارها و بارها عطر حضور کسی را
حس کردم که اگر نبود
لابلای بیراهه های زندگی
لابلای انتخابهای اشتباهم
چه بلاهایی که سرم میآمد
و کسی برای نجاتم
کوچکترین تلاشی هم نمیکرد
حضور خدا یعنی همین اتفاقاتی
که ختم بخیر شدند
یعنی پدر و مادری که نفس کشیدنشان
را میبینیم
یعنی اگر کسی روزی برای همیشه ترکمان کرد
درست وقتی که از همه چیز ناامیدیم
یک نفر میشود دلیل حال خوبمان
رنگ و بوی خدا یعنی همین که
بعد هر از دست دادنی رسیدنی هم هست!
https://eitaa.com/Noorkariz
خـ♡ـدایا
در آخرین شب فروردین دعا میکنم
پایان فروردین پایان تمام
سختیها، مریضیها
بی پولیها، گرفتاریها
و تمام مشکلاتمان باشد
شبی رؤیائی
همراه با آرامش و یاد خدا
براتون آرزومندم
شبتون آروم
فرداتون پر امید
در پناه خدا باشید
بـا آرزوی بهتـرینها بـرای شمـا
🌟 شبتـون بهشـت 🌟
https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام علیکم صباح الخیر روز شنبه شما آغاز هفته با شروع ذکر یا رب العالمین بخیروشادی باشدو خداوند عاقبت ماو خانواده مان را ختم بخیر گرداندوقلبت رامنور کن بنور قرآن با ذکر صلوات بر محمد و آل محمد
https://eitaa.com/Noorkariz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به دور باغ دل، پرچینتان سبز
شکفتن های عطرآگین تان سبز
نسیم و سبزه و گل غرق آواز
هوای صبح فروردین تان سبز🌱
صبح اولین روز اردیبهشت بخیر
https://eitaa.com/Noorkariz