شماره "۱"
به محض رضایت آقای هابسون، جلسهای با حضور پزشکان و جراحان خبرهی بیمارستان تشکیل شد. در آنجا رئیس بی
وینسل استفانی پس از گذشت تمام این سالها شکستهتر و پختهتر شده بود، فروشگاه را میچرخاند، در اوقات فراغتش کتاب میخواند، به پسر و خانوادهاش عشق میورزید و در حین انجام تمام این کارها، یاد همسرش را در ذهنش نگاه داشته بود.
پسر وینسل، جک نیز هر روز بیشتر و بیشتر به آسمان شباهت پیدا میکرد، موهایش مانند مادرش به رنگ و روشنایی خورشید بودند و کک و مکهای روی گونه و بینیاش مانند صور فلکی در آسمان به چشم میخوردند. شادابی او و ذوقهایش برای مسائل کوچک و بزرگ باعث شده بود وینسل نتواند زیاد در خود فرو برود و غمگین شود، پسر دوازده سالهی وینسل برایش جای خالی لیلیث را پر میکرد.
وقتی رئیس بیمارستان و آقای اندرسن درب خانهی پروفسور را زدند، وینسل و جک، خانم جیمز، پروفسور، کوین و همسرش جمع شده بودند تا تولد پنج سالگی دوقلوهای کوین را جشن بگیرند.
وینسل درب را باز کرد و با دیدن رئیس بیمارستان خشکش زد، آقای اندرسن با چشمان نگران گفت:《میشه یه لحظه وقتتون رو بگیریم آقا؟》وینسل نگاهی به داخل انداخت سپس بیرون آمد و درب را پشت سرش بست، نگاهش را از روی رئیس بیمارستان بر نمیداشت. آنها در هوای سرد و گزنده که بر روی پوست چنگ میکشید و آن را میسوزاند، ایستادند و رئیس بیمارستان همه چیز را تعریف کرد، سپس در آخر صحبتهایش گفت:《دکتر استفانی، شما تنها امید ما هستید، تنها امید اون دختر و این پدر، خواهش میکنم.》
دکتر استفانی. وینسل این نام را سالها پیش در کنار همسرش دفن کرده بود و حالا هم نمیخواست نبش قبر کند، دلش نمیخواست دوباره خانوادهاش را به خاطر آرزویش از دست بدهد، پس عذرخواهی کرد و با جواب منفی از آنها خداحافظی کرد. با آن جواب منفی شانههای آقای اندرسن چند میلیمتر خمتر شدند.
وقتی وینسل به داخل رفت، پروفسور از جایش بلند شد، با نگاه سرسخت او را به آشپزخانه کشاند و برای اولین بار در عمرش، سیلیای به صورتش زد. وینسل با تعجب گفت:《برای چی آخ...》پروفسور میان حرفش پرید و گفت:《یادم نمیاد تا به حال بهت گفته باشم وقتی دیگران بهت احتیاج دارن، ازشون کمک دریغ کنی. چی به سرت اومده که جون یه بچه برات مهم نیست؟》وینسل به آرامی پاسخ داد:《دیگه نمیتونم جراحی کنم، دیگه نمیتونم...》پروفسور هم فریاد زد:《چرا میتونی، معلومه که میتونی. این تنها کاریه که توش بهترینی، این آرزوته، هدفته، زندگیته. خوب گوش کن وینسل، همین الان وسایلت رو بر میداری و میری بیمارستان، اون دختر رو عمل میکنی و بعدش بر میگردی خونه تا شام بخوریم. زود هم انجامش بده چون من گشنمه، تمام.》سپس با لبخندی بر روی صورتش، به آرامی از آشپزخانه خارج شد، چون میدانست وینسل به حرفش گوش خواهد کرد، همین هم شد. وینسل نیم ساعت بعد، در بیمارستان بود.
درس و امتحان مانند رودی پر فشار است و مرا در خود حل میکند، گویی که من نمکی ناچیز باشم. به زودی چیزی از من باقی نخواهد ماند، لعنت به آن کسانی که سَد را شکستند و رود را رها کردند...
هدایت شده از 𝑀𝑒𝓂𝑜𝓇𝒾𝑒𝓈,
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاید شما رو هم یاد خاطراتتون و ادمی که هستید انداخت,
شماره "۱"
شاید شما رو هم یاد خاطراتتون و ادمی که هستید انداخت,
از دیروز تا الان صدبار دیدمش، شما هم لذت ببرید🙏
24.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیاین "غرب متمدن" و "اسلامی که جز محدودیت هیچی نیست" رو ببینید.
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/Nummer_ett/9045
حالا میفهمم چرا میگن قبلنا زندگی خیلی بهتر بود
#نامآور
#دایگو
~~
منظورت چیه؟😑
شماره "۱"
درس و امتحان مانند رودی پر فشار است و مرا در خود حل میکند، گویی که من نمکی ناچیز باشم. به زودی چیزی
کی اینو فور زده؟ فقط محیا؟ یکم زیادی ویو نگرفته؟😶