eitaa logo
شماره "۱"
154 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
107 ویدیو
4 فایل
برای آنان که روزی میان صفحات کتابی جا ماندند، همان کسانی که این دنیا برایشان کافی نیست. باد حرف‌هات رو به من می‌رسونه🌬: https://daigo.ir/secret/21657559098
مشاهده در ایتا
دانلود
از بزرگی دنیا همین بس، که تو انفجار و نور بمب را می‌بینی، مردم دگر مرگ، غم و اندوه، آوارگی و نابودی‌اش را می‌بینند.
موجود عظیم‌الجثه گفت:《خیال می‌کنی ما نابودی من آنها تو را قهرمان می‌بینند و تمام بدی‌های دنیا پاک می‌شود؟ اگر این رویایت است باید بگم گول خوردی دختر کوچولو، نه بدی به پایان می‌رسد نه تو براشون تا ابد قهرمان می‌مونی، یه روز تو رو فراموش می‌کنن، انکار نه انگار که وجود داشتی.》 دختر پاسخ داد:《بدی‌های دنیا تموم نمی‌شه اما با نابودی تو کم که میشه. بعدش هم، من هیچ نیازی به قهرمان شدن برای مردم پوچ‌افکار ندارم، برایم همین بس است که بدانم کاری در زندگی‌ام کردم و جانی نجات دادم، همین کافی است که برای خود قهرمان شوم.》
چیزی که دوست داری رو پیدا کن و اجازه بده تو رو بکُشه. _چارلز بوکوفسکی
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
شماره "۱"
وینسل استفانی پس از گذشت تمام این سال‌ها شکسته‌تر و پخته‌تر شده بود، فروشگاه را می‌چرخاند، در اوقات
آقای هابسون و استلا پس از رضایت دادن به پیوند، به خانه برگشتند. در ماشین نیمی از حواس آقای هابسون در افکار خود گم شده بود و نیمی دیگر رانندگی می‌کرد، پس وقتی استلا شروع به حرف زدن کرد هیچ‌چیزی نشنید. استلا هم که متوجه حوای‌پرتی پدرش شد، بازوی آقای هابسون را لمس کرد و او را از افکارش بیرون آورد، سپس در برابر نگاه گیج و مبهوت او، گفت:《میشه خونمون رو عوض کنیم؟》آقای هابسون از سرگردانی بیرون آمد و پاسخ داد:《برای چی؟》استلا با کمربند ایمنی بازی بازی کرد و خجالت‌زده گفت:《بریم... بریم یه جایی که اون دختره زندگی می‌کنه، دوست دارم... پیش قلب مامان باشم‌.》آقای هابسون کلافه از افکار بچگانه‌ی او آهی کشید و گفت:《استلا، مامان دیگه پیش ما نیست، می‌دونم برات سخته ولی بپذیرش. اون قلب هم الان دیگه برای مامان نیست، برای اون دختره و ما هم اجازه نداریم بهش بگیم قلب کی رو بهش پیوند زدن.》اشکی بر روی گونه‌ی استلا چکید، با بغض خواهش کرد:《لطفا بابا، بهش هیچی نمی‌گم، خواهش می‌کنم.》دهان آقای هابسون به نه باز شد اما به این فکر کرد که تا به حال اصلا پدر خوبی برای دخترش نبوده است و قطعا از این پس هم پدر خوبی نخواهد بود، استلا قرار بود بدون مادرش زندگی خیلی سختی را پشت سر بگذارد، پس برای جبران تمام کم کاری‌های گذشته و آینده جواب مثبت داد. در اتاق عمل، پرستاران منتظر وینسل بودند تا عمل را شروع کنند، و وینسل وقتی آنها را در انتظار گذاشته بود، قبل از رفتن به اتاق عمل، عکس لیلیث را در آورد و نزدیک لبش کرد، سپس زمزمه کرد:《مراقبم باش.》و عکس را بوسید. وارد اتاق عمل شد و پس از سال‌ها دوباره عمل کرد.
شماره "۱"
آقای هابسون و استلا پس از رضایت دادن به پیوند، به خانه برگشتند. در ماشین نیمی از حواس آقای هابسون در
پس از ساعت‌ها فشار و عمل طاقت فرسا بالاخره عمل به پایان رسید، وینسل مطمئن بود لیلیث از بهشت مراقبش بود تا عمل موفقیت‌آمیز باشد، مگر می‌شد پس از این همه سال اولین عمل به این خوبی پیش برود؟ به هر حال حالا دیگر هلگا قلبی جدید داشت، قلبی که روزی متعلق به زنی بود، قلبی که خیلی‌ها را به زندگی برگرداند، نه از مرگ جسم، بلکه از مرگ روح. پس از گذشت هفته‌ها، هلگا بالاخره آنقدر حالش خوب شد تا از بیمارستان مرخص شود و به پرورشگاه برگرد، پرورشگاهی که در آن ولی خواهر و برادر منتظرش بودند تا بازگشت او را خوش آمد بگویند. حالا دیگر زندگی برای وینسل پس از آن عمل دوباره به روال قبل برمی‌گشت، او دوباره روپوش پزشکی‌اش را می‌پوشید و به بیمارستان می‌رفت. آقای هابسون هم زیر قولش نزد، خانه‌شان را عوض کرد و خانه‌ای در نزدیکی پرورشگاه گرفت و در جواب ابراز نگرانی آقای اندرسن، او را مطمئن کرد که هلگا هیچ چیزی نخواهد فهمید. استلا و هلگا به یک مدرسه رفتند و در آخر پس از گذشت چند ماه، استلا جرئت نزدیک شدن به هلگا را پیدا کرد، هلگا هم آنقدر اجتماعی و مهربان بود که با کمال میل استلا را به عنوان دوست خود بپذیرد. شاید استلا اوایل به خاطر قلب تظاهر به دوستی با هلگا می‌کرد، یا شاید آقای اندرسن و آقای هابسون آن اوایل از یکدیگر متنفر بودند، اما زمان همانگونه که همه‌چیز را التیام می‌بخشید، رابطه‌ی آنها را نیز التیام بخشید. آقای اندرسن و آقای هابسون پرچم صلح را بالا بردند و دوستی را به جای دشمنی قرار دادند و استلا آنقدر از شرایط جدید و بودن در کنار هلگا لذت می‌برد، که از یک جایی به بعد واقعا دوستش شد آنقدر که گاهی داستان قلب را فراموش می‌کرد! و اینچنین شد که دوستی محکمی میان استلا و هلگا شکل گرفت و حتی تا سال‌ها بعدش از هم نگسست، اما رازی میان آن دو بود و رازها روزی برملا خواهند شد و همه چیز را نابود خواهند کرد، حتی محکم‌ترین دوستی‌ها را، و البته چیزی نیز به نام مشکلات، ذهن نیمه‌بالغ افراد را وادار به حسادت‌جویی می‌کند و حسادت دوست از هر چیزی بدتر است. پس طوفانی در راه بود، اما هیچکس نمی‌دانست آن آرامش، آرامش قبل از طوفان است‌.
نشستم برای داستانک‌های قدیمی اسم نوشتم و مطالبی که هر چند وقتی ه بار می‌ذارم هم نوشتم و شد این:
داستانک‌ها: : تفکری بر روی جنگ : تفکری بر روی نژاد پرستی : تفکری بر روی اعتیاد : تفکری بر روی رفاقت مطالب ادامه دار: زنده ماندن در شرایط سخت
داستانی هم که الان داره نوشته میشه تا تموم شدنش اسم نخواهد داشت و بقیه اینا رو هم می‌تونید از طریق هشتگ پیدا کنید بخونید🙃
هدایت شده از Omlet
You & ?