eitaa logo
دانلود
علوم کاربردی
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۸۳ و ۸۴ روز ده محرم است,ظهر عاشوراست, زیر آفتاب حرم امن الهی نزدیک‌ترین محل به مقام ابراهیم ع بین رکن ومقام، باعلی نشسته‌ام وبا گریه ی بر حسین ع یاد خاطرات گذشته میکنیم. •علی از سربریدن امام ویارانش روضه میخونه ومن یاد سربریدن پدرومادرم میافتم, •علی از اسارت زنان هاشمی میگه ومن یاد اسارت خودم ولیلا و ربودن عماد میافتم, •علی از دق مرگ شدن وکشته شدن رقیه و رقیه‌ها میگه ومن یاد مرگ لیلای ناکامم میافتم.... وبه راستی که تاریخ همچنان درتکرار وتکرار است ویزیدیان درهر زمانی بوده اندو خواهند بود تا وقتی که منتقم کرار قدم رنجه فرمایند وداد مظلوم از ظالم بستاند.... برای علی از وقتی که بود ونبود گفتم از زمانی که دراین دنیا بود وما فکرمیکردیم نبود, از ویروس کرونا ومریضی زینب گفتم, از استیصال ودرماندگی خودم وقتی که زینب در اغما بود گفتم وعلی درحالیکه خود را شرمنده نشان میداد گفت: _من باید میمردم,باید کشته شدن من علنی میشد تا بتوانم خدمتی بزرگ به مسلمانان کنم,من در خیال آن یهودیان مُردم تا سر از, سپاه سفیانی درآورم وپرده از رازها وحرکات و جنایاتشان بردارم ودوباره هردو با به یاداوری جنایات سفیانی وسرهایی که برید وعلمای شیعه ای را که سراز تن جدا کرد به دشت کربلا کشیده شدیم وعلی با بغضی درگلو وکینه ای درسینه گفت: _سلما...باورت میشود...الان هزار و اندی سال است,هرسال امام زمان عج روز عاشورا را به عینه میبیند,همراه بچه‌های کربلا تشنه میشود همگام عباس س رنج اهل حرم دل مبارکش را زخم میزند,همراه علی اکبر اربن اربا میشود وبا زینب س بوسه بر رگ بریده میزند...والله خدا امام راحفظ میکند که هرسال درعاشورا ازاین غم عظمی جان سالم به در میبرد واگر امام غریبمان اینچنین غم بزرگی را هرسال تحمل میکند ,تقصیر من وتو وماست...اخر اگر مرد راه بودیم ویار میشدیم برای لشکرش,امام زودتر از اینها ظهور میکرد وارامش وسکینه به جهان وبه قلب امام حاکم میشد... با خود فکر کردم... به خدا علی راست میگوید....قلبم از اینهمه غربت مولایم به درد امده بود که ناگاه.... افتاب به وسط اسمان رسیده بود درظهر عاشورا ,ناگاه مردی را دیدم از دور به زیبایی خورشید تابان,علمی بردوشش بود به سمت سکویی بین رکن ومقام رفت,این‌ روزها ازاین افراد معنوی دراین حرم معنوی زیاد میدیدم,اخر خیلی از دلسوختگان شیعه به امید خروج امام,این حرم را دوره کرده بودند وطبق گفته ی علی,اسمان خراش‌های اطراف مکه که تک تیراندازهای یهودی درانها مستقرشده بودند توسط سربازان گمنام پاکسازی شده بود.... انگار لال شده بودم , دست علی را گرفتم وبلند شدم وبه سوی ان جوان اشاره کردم,علی هم مثل من مبهوت بود بی کلامی به سمت ان جوان خوش سیما روان شد... انگار همه متوجه همان سو شده بودند,هر چه که نزدیکتر میشدیم,ونگاه خیره ام بیشتر به جوان کشیده میشد,مطمین تر میشدم که این جوان را جایی دیدم,اری به خدا خیلی اشنا بود...به ذهنم فشار میاوردم, خدایا کجا دیدمش؟؟ همینطور که متفکر مبهوت بودیم , ناگاه آن جوان پرچمش راگشود ,عصایی در دست داشت به آن تکیه زد وبعداز اوردن نام خدا وخواندن ایاتی در سپاس وستایش خداوند فرمود: _((بقیه الله خیر لکم ان کنتم مومنین))الا یا اهل العالم انا بقیه الله,من بقیه ی امامان وصالحان از طرف خداوند هستم,از خدا وند یاری میطلبم وبرشماست که مرا یاری کنید...ای مردم هرکس میخواهد حضرت ادم را بنگرد یا ازشیث ونوح وابراهیم و اسماعیل و موسی ویوشع وعیسی وشمعون طلب حاجت کند به من بنگرد که علم و فضل همه بامن است,هرکس که میخواهد حضرت محمدص علی,حسن,حسین ع وذریه‌ی آنها را ببیند نزد من بیاید,من از تمام کتب آسمانی خبر می دهم وهمه نزد من است .... باورم نمیشد... ☀️امام غریبمان از پرده ی غیبت درامده... کل بدنم رعشه گرفته بود , همه جا هیاهو وغوغا به پا بود , همه‌ی مردم از هرطرف به سمت حضرت هجوم اوردند تا بیعت کنند وهرکس میخواست دربیعت کردن بر دیگری سبقت بگیرد... زمین واسمان نورانی شده بود , انگار در اسمان باز شده بود و فرشتگان آسمان با سردرمداری جبرییل به زمین آمده بودند تا با بقیه‌الله بیعت کنند.... من و علی هم دست در دست هم ,سر از پا نشناخته به سمت حضرت میرفتیم...خدایا من کجا حضرت را دیدم؟؟.... آری....🌟😍😭🤲 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۸۵ و ۸۶ همینطور که همراه جمعیت اشک میریختیم و جلو میرفتیم ,حرفهای حضرت درگوشم میپیچید, ☀️به راستی که من وارث تمام داشته های معنوی ومادی پیامبران وصالحان پیشین هستم ,به خداقسم که این عصا,عصای حضرت موسی کلیم الله است واین خاتم درانگشتم,خاتم حضرت سلیمان نبی است واین پیراهن تنم ,پیراهن جدم محمد مصطفی‌ست,ومن برانگیخته شدم تا حکومت عدل الهی را درسراسرجهان برپا سازم وانتقام خون به ناحق ریخته ی جدم حسین ع را بستانم,به خداقسم من نیستم جز پدری مهربان برای شما,من نیامدم جز برای هدایت شما ,من عملی نمیکنم جز برای مساوات وبرادری وبرابری شما.... اشکهایم میریخت, فوج فوج مردم به گرد حضرت حلقه میزدند وباهجوم بقیه حلقه میگسست وحلقه ای جدید شکل میگرفت, خدای من انگار قیامت کبری برپا شده , هیچ کس درحال خود نبود. من وعلی درحالیکه دست دردست هم داشتیم وعلی مرا محکم دربرگرفته بود تا با تماس بقیه ی مردم اذیت نشوم به نزدیک حضرت رسیدیم, نگاهم درنگاه مهربان حضرت گره خورد , خدای من خودش است و... رو به علی کردم وگفتم: _علی ,حضرت ,به خدا همان سیدی‌ست که زمانی زینب در اغما فرو رفته بود ومن از عالم وآدم دل بریده بودم ودستگیره ی در حرم مطهر حضرت معصومه س را در دست داشتم ومحکم بر درمیزدم ,سیدی نورانی حرزی برای نجات جان زینب به من داد,به خدا که خود حضرت بود, باعلی به روبه روی حضرت رسیدیم , دست برسینه گذاشتیم از ته قلب ندا دادیم, _السلام علیک یا بقیه الله... ناخوداگاه خم شدم وبوسه بردامن پیراهنی زدم که روزگاری برتن رسول خاتم بود والان برازنده ی جسم ,حضرت ولی عصر شده بود. مولا لبخندی ملیح زد وفرمود _وعلیک السلام ای فرزندانم,برخیزید و همیشه سجده برآستان خداوند نمایید و انگار که حرفهای چند لحظه‌ی قبل مارا شنیده باشد ,ادامه داد, ☀️_ما درهر حالی به فکر شیعیانمان بوده ایم وهستیم وخواهیم بود ,به خدا قسم به اندازه ی خوردن جرعه ای اب از شما غافل نبوده‌ایم واگر شما هم به اندازه ی جرعه‌ای آب به فکر ما بودید بی‌شک وقت ظهور ما اینقدر به تعویق نمی افتاد, از این سخن حضرت بغض چندین ساله ام شکست وبه عمق غربت مولایم پی بردم وباخود گفتم: 😓وای برمن,وای برما که میتوانستیم قدمی برای ظهور برداریم وبرنداشتیم, 😓وای برمن وای برما که خود حجابی شدیم برای غیبت بیشتر حضرتش, 😓وای برما که اعمال ما دلیلی شد برای طولانی تر شدن غیبت وبه تعویق افتادن ظهورش... گریه امانم را بریده بود .... حضرت نگاهی مهربانانه به علی انداخت وبا دلسوزی دستی به صورت معیوب علی کشید وفرمود: _این زخمها مدال افتخاراست ومن افتخار میکنم به این‌چنین یارانی, درچشم بهم زدنی صورت علی من به زمان جوانی‌اش برگشت و هیچ اثری از جراحات وارده نبود,تا این معجزه را از حضرتش دیدم از ذهنم گذشت تا از حال فرزندان گم شده‌ام سوالی بپرسم, حضرت با مهربانی پدرانه‌ای برگشت طرفم ومن از زیر روبنده ام شاهد این مهربانی الهی بودم , بدون اینکه کلامی از افکارم را برزبان جاری کنم, فرمود: _با مدد خداوند فرزندانت را که درچنگ ابلیس گرفتارند به تو برمیگردانیم.... خدای من ...انگار اینجا بهشت است....از خوشحالی سراز پا نمیشناختم.... در کمتر ازیک ساعت تعداد سیصد وسیزده نفر از یاران مخلص حضرت درحرم امن الهی گرد هم امدند ومن سرشار از حسهای ناگفتنی شدم زمانی که فهمیدم نام همسر من ,علی,هم جز سیصدوسیزده نفر یاران خاص حضرت است... ونمیدانستم این میوه ی اول, بهشتی ست که قراراست بارها دهد... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۸۷ و ۸۸ حلقه ی اول یاران حضرت دور هم گرد امده بودند,حضرت برایشان موعظه میخواند من هم کمی دورتر با گوش جان حرف‌هایش را به دل میسپردم,قراردادی مابینشان منعقد شده بود که تا انجایی که متوجه شدم چنین بود, مفاد بیعت سرلشکران با مهدی عج: ۱-هیچ دزدی انجام ندهند ۲-عفت دامن خود راحفظ کنند ۳-فحش وناسزا وحرفهای رکیک نگویند ۴-خونی به ناحق نریزند ۵-هتک حرمت ننمایند ۶-به منزلی هجوم نبرند وادب را دربرخوردبامردم حفظ نمایند ۷-کسی را مگر به حق مورد ضرب وشتم قرارندهند ۸-پول وگندم وجو وارزاق مردم را انبار واحتکار نکنند ۹-به مال یتیم دستبرد نزنند ۱۰-به انچه که علم ندارند وندیده اند شهادت ندهند ۱۱-مسجدی راموقع دفاع وجهاد خراب نکنند ۱۲-مسکرات ومشروبات الکی ننوشند ۱۳-حریر ولباسهای گرانبها نپوشند ۱۴-طعامی راکه قوت مردم است ذخیره واحتکار ننمایند ۱۵-لباس خشن بپوشند ۱۶-صورتها رابا خاک اشنا کنند یعنی زیاد نمازبخوانند وسجده کنند ۱۷-در راه خدا با اخلاص تمام,تلاش ومجاهدت کنند ودر مقابل خود حضرت هم تعهد میکند که..... با انها هماهنگ باشد مانند انها زندگی کند ودرسختیها همراه انها باشد ولباس ومرکب وماشین شخصی اش بسیار ساده باشد همه‌ی ۳۱۳نفر که جزمشاوران و بیعت‌کنندگان اولیه‌ی, قیام بودند به انجام مفاد قرارداد ,تعهد دادند کم کم جمعیت داخل حرم امن الهی زیاد وزیادتر میشد از هر دسته وقماش وفرقه ای دربین جمعیت بود ناگاه یکی از میان جمعیت بلند شد, مشخص بود از مخالفان حضرت است و از طرز برخوردش مشخص بود از وهابیهای سعودیست از جا بلند شد وگفت: _ای کسی که ادعا میکنی مهدی موعود هستی, من هم مثل تو مسلمانم ومنتظر قیام مهدی موعود هستم اما مهدی ما با تو خیلی فرق دارد,مهدی ما به بزرگان مذهب‌ما اعتقاد دارد اما شما خلافت را از آن محمد و بعد از آن از آن علی و اولاد او دانستید پس تکلیف بزرگان دین ما چه میشود؟انهمه زحمتی که برای اسلام ونشرمعارف این دین کشیدند به کجا میرود ودرحالیکه از دشمنی دندان بهم میسایید , کلت کمری را از زیر لباسش بیرون اورد وبه سمت قلب حضرت نشانه رفت, با دیدن این صحنه ,دل در سینه ام شروع به تلاطم کرد ,ازجا بلندشدم تا خودم را در برابر حضرت قرار دهم وسپر بلای وجود ایشان نمایم که انگار همه این فکر را کرده بودند, درچشم بهم زدنی فرد مورد نظر راخلع سلاح کردند و فداییان مولا,میخواستند آن مرد را بکشند که با اشاره ی حضرت دست نگهداشتند, حضرت رو به جمع فرمودند: _دین اسلام,دین جنگ وخونریزی نیست وقتی میشود با دلایل روشن وبحث و مباحثه , مطلبی را عیان نمود دیگر چه حاجت به جنگ وجدل...,ای مرد، من به اذن خدا برای برقراری حکومت عدل الهی مجهز به انواع معجزات ودلایل روشن هستم,ایا اگر مانند عیسی مسیح مرده را زنده کنم و بزرگان مذهب تورا زنده کنم وحقیقت امر را از دهان انان بشنوی,قول میدهی که از عقیده ی باطلت برگردی؟ آن مرد که ازهجوم یاران حضرت سخت ترسیده بود ,سری تکان داد وگفت: _اری,به خدای محمد ص,اگر چنین کنی من هم چنان میکنم که شما فرمودید... حضرت روبه جمع فرمودند: _احتمالا نمونه‌ی این مرد با این اعتقاد در این سرزمین وسرزمین های دیگر زیاد است, پس حرکت مارا از مکه بوسیله ی تلویزیون وفضاهای مجازی تعقیب کنید و هرکس میتواند باما همراه شود وباچشم خود ببیند که حقیقت چطور برملا میشود اما آگاه باشید اگر کسی حقیقت برایش اشکار شد و هنوز متعصبانه برخورد کرد,با آن همان کنم که حضرت رسول ص با معاندینش میکرد... صدا از,هیچ کس درنیامد وبا اطمینان قلبی میتوانم بگویم امثال این مرد وتکفیرهای وهابی در آن جمع زیاد بود که همه به قصد کشتن حضرت امده بودند ,اما به راستی که حضرت به سلاح رعب مجهز بود یعنی‌ خداوند ترس عمیقی از حضرت درون دل معاندیش قرار داده بود که نمی‌توانستند ابراز وجود کنند... جلسه ی موعظه طولانی شده بود ونزدیک غروب افتاب بود که ناگاه... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۸۹ و ۹۰ نزدیک غروب بود که صدای حزین مولا در بلندگو پیچید: سلام برفرزند پیامبر خاتم سلام برفرزند سرور جانشینان سلام برفرزند فاطمه زهراس سلام بر ان آغشته به خون سلام بر انکه حرمت خیمه گاهش دریده شد سلام برغریب غریبان سلام برمقتول دشمنان سلام برلبهای خشکیده سلام بر جسم های عریان وبرهنه سلام بر آن بدنهای لاغرونحیف سلام بر اعضای قطعه قطعه شده سلام برسرهای بالای نیزه و.... خدای من ,نزدیک غروب عاشورا,همان دمی که زمانی امام مظلوممان را درصحرای کربلا سربریدند, انگار که اماممان به عینه داشت میدید.. این حرم امن الهی گویی کربلای دیگری شده بود وامام وهمه ی یارانش ضجه میزدند, ناگاه فریادی بلند شد(یالثارات الحسین) همه باهم تکرار کردیم یا لثارات الحسین .... ودرپی ان برای عرض ارادت وتسلیت, بار دیگر با فریاد (لبیک یامهدی) مولا را چونان نگین انگشتری در برگرفتیم... اری اینک زمان انتقام فرا رسیده...دیگر شیعه مظلوم نیست,دیگر شیعه پدر دارد... دیگر دوران یتیمی به سرامده... درحال وهوای خود غرق بودیم ، که ندای ملکوتی اذان مغرب در صحن حرم پیچید وبا دلی سرشار از ارادت روبه سوی کعبه پشت سر امام عزیزمان ,یوسف تازه از سفر برگشته به نماز عشق ایستادیم... صبحی دیگر دمید اما بااین تفاوت که ایام غم بسر امده بود ودر معییت مولایمان رهسپار اینده ی زیبا بودیم, به امام خبر رسید که لشکر عظیم سفیانی به فرماندهی خزیمه وارد مدینه شده,قتل وغارت و بی‌ناموسی میکنند وگویا در پی شنیدن خبر ظهور مولا راهی مکه هستند تا به حساب خودشان با امام ما ,منجی دنیا بجنگند... امام اعلام حرکت به سوی مدینه را داد,چون اوضاع مکه ارام بود ,یکی از یارانش را به فرمانداری مکه قرار دادوبا سپاهی عظیم که بالغ بر ده هزارنفر میشد که هریک خود را به عشق مهدی زهراس از,هرگوشه ی این عالم خاکی به مکه رسانده بودند تا در رکاب مولایشان جانبازی کنند, با ماشینهایی که سرداران حضرت تدارک دیده بودند ,پیش به سوی مدینه حرکت کردیم... به اخرین خروجی مکه رسیده بودیم ,که انگار اتفاقی ناگوار افتاده باشد... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۹۱ و ‌۹۲ انگار اتومبیلی که خودحضرت سوارشون بودند, داشت دور میزد,بعدش متوجه شدیم به حضرت خبر دادند که تا ما حرکت کردیم به سوی مدینه,یه مشت وهابی تکفیری که ادعای مسلمانی داشتند ودرحقیقت از یهودی‌های صهیون هستند,پشت سر حرکت لشکر امام,فرماندار انتخابی حضرت راکشتند وبه خیال خودشون شهر را به تصرف خودشان دراوردند... همراه حضرت مجددا به سمت مکه برگشتیم, حضرت نقشه‌ی ماهرانه‌ای برای غلبه بر دشمن کشیدند که همه را متعجب نمودند,اما امام ماست وعلم وحکمتش متصل به علم الهی است وجای تعجب ندارد... در کمتراز ساعتی,سران اشوبگران به درک واصل شدند وبقیه ی طرفدارانشان که یک چشمه از مهارت مولا را دیده بودند در لاک خود فرورفتند وبه خانه هایشان پناه بردند و حضرت هم که عطوفتش نشات گرفته از مهربانی خداوندی بود ,به انها امان داد به شرطی که دیگر شورش نکنند وتاکید کرد که واقعه ای را که قرار است درمدینه انجام شود واز طریق دوربین وفیلم و..مخابره میشود را پیگیری نمایند تا به حقیقت اصلی برسند. حضرت ولی عصر شخصی دیگر را به جای فرماندار شهید مکه گماشت وبا اطمینان از دفع خطر شورشیان مکه دوباره به طرف مدینه حرکت نمودیم.... هنوز نیم ساعتی از حرکتمان نگذشته بود که واقعه ای عجیب رخ داد...انگار در راه برپایی حکومت عدل الهی,باید عجایب پشت عجایب ببینیم... کاروان نظامی ما همینطور در حرکت بود که نا گاه یک ماشین جنگی که باسرعتی سرسام‌اور در حرکت بود وپرچم سرخ سفیانی بر روی ان در تلالو بود به طرفمان میامد,چند نفر از افراد لشکر با مهارتی خاص ماشین را متوقف کردند,بعداز توقف ماشین ,از انچه که میدیدم وحشت کردیم, دونفر از افراد سپاه خزیمه بودند که انگار واقعه ای خارق العاده برای انها بوجود امده بود,هردو,از هول وهراس صحنه ای که دیده بودند سرشان طوری به عقب برگشته بود که بیننده را از دیدن همچنین انسانهایی‌هراس در دل میافتاد.ابتدا قادر به سخن گفتن نبودند اما بعداز اینکه کمی اب به سر و رویشان زدیم ونزد امام بردیمشان,زبان باز کردند واینچنین گفتند: _ما سپاه سفیانی درپی جنگ با امام مهدی عج بودیم وبه سمت مکه درحرکت بودیم و خزیمه تمام مارا مطمین میساخت که در این جنگ ما برنده ایم,چون ما از همه طرف حمایت میشدیم وتمام قدرتهای بزرگ دنیا برای پیروزی ما هر نوع امکاناتی که فکرش را بکنید تحت اختیارمان قرار داده بودند با خوشحالی وبه خیال خودمان پیش به سوی پیروزی درحرکت بودیم تا به منطقه ای د ربین مکه ومدینه به نام(بیدا)رسیدیم,در این منطقه همه چی برعکس شد ,ناگهان‌طوفانی از شن به هوا بلند شد ولرزه های زمین ترسی در دل همه ی سپاه انداخت اول فکر کردیم مورد حمله ی سپاه امام قرار گرفتیم اما بعد از لحظه ای شکافی در دل زمین بوجود امد واین شکاف هی عمیق وعمیق تر شد به طوریکه همه ی سپاه خزیمه در درون این شکاف فرورفت و سپس آن‌شکاف همانطور که بوجود امده بود ,همانگونه بهم امد واز انهمه سپاه وتجهیزات ده هزارنفری خزیمه ,فقط ما دونفر ماندیم که وضعمان اینچنین است واز ترس دیدن آن صحنه, رویمان برگشته وصورتمان درعقب سرمان قرارگرفته.... در این هنگام حضرت، لبخندی زد و فرمودند: ☀️_(خسف بیدا)این همان وعده ی خداوند است که محقق شد,فرو رفتن لشکر کفار در دل زمین ,این معجزه ای الهی ست تا معاندان به دعوت حق وحقیقت ما پی ببرند ودست از مبارزه وعناد بردارند وبه این دین مهربان خدا بپیونند.. و درتمام این لحظات دوربینهای لشکر این صحبتها وواقعه ها را شکار میکردبه تمام دنیا مخابره میکرد تا همه بدانند قراراست کل دنیا زیر لوای اسلام,این دین پراز مهر وعطوفت وعدالت وبرادری ,درآید... با احساساتی سرشار از امید به مدینه النبی رسیدیم...نمیدانستیم به کدام سو برویم که حضرت خود, راه را نشانمان داد... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۹۳ و ۹۴ حضرت روبه سوی گنبد خضرای رسول کرد و دست به سینه ی مبارکش نهاد وسلام داد و همه ی لشکر همکلام وهمزمان با حضرت, زیارت حضرت رسول ص را خواندیم وپشت سر حضرت رو به سوی خرابه‌ای به نام بقیع، نهادیم.... رعشه تمام وجودم را فراگرفته بود, الان میدانستم هدف حضرت از رفتن به بقیع چیست ,تمام شیعیان از بعداز حادثه‌ی سقیفه و آن در نیم‌سوخته و آن پهلوی شکسته و آن صورت‌نیلی و آن مادر و سیلی, سال‌های سال به اندازه ی هزارو چهارصد سال صبر کرده بودند تا قبر مادرمان آشکار شود, تا این زخم کهنه التیام یابد تا دلمان قرارگیرد.... تمام لشکر حالشان دگرگون شده بود , بر سروسینه میزدیم وباهم تکرار میکردیم, با مهدی زهرا میرویم تا انتقامه سیلی مادر بگیریم....میرویم تا قبر مادرم در بربگیریم.... حضرت برسر قبری بی نشان ایستاد، اشک از چشمان مبارکش فرو میریخت وبا بغض شکسته‌اش به مادرش زهرا س و مادر تمام شیعیان دنیا سلام داد... همه باهم باردیگر زیارت حضرت زهراس را همراه حضرت خواندیم وخیلی از لشکر حالشان دگرگون بود و مدام این فراز از زیارت عاشورا را میخواندند (اللهم العن اول ظالم, ظلم حق محمد وال محمد واخر تابع له علی ذالک,اللهم العنهم جمیعا) با این واقعه ی مبارک والتیام زخم کشته شدن مادر در جوانی وپرپر شدن محسن شش ماهه اش,لشکر روحیه ای دوچندان گرفت...نماز را اقامه کردیم ودوباره پشت سر امام حرکت کردیم... دل در دلم نبود ,نمیدانستم چه قرار است اتفاق بیافتد ,اما میدانستم هرچه هست , برای ما وکل دنیا حیرت انگیز است... امام امر کردند ان شخصی را که درمسجد الحرام ادعا میکرد حضرت برحق نیست و مذهب او وبزرگان مذهب او, برحقند حاضر کردند.بر سر قبری ایستاد نا گاه با صدایی اسمانی که از دل پر از دردش برمیامد ندا داد : _یا فلان بن فلان وسه بار تکرار کرد وسه نفر را بعداز گذشت هزاروچهارصد سال از دل زمین به بیرون فراخواند,گرد بادی به وزیدن گرفت,تمام دوربینها وتمام چشمهای مشتاق درحال ثبت این لحظه بودند,نا گاه سه نفر که اتشی سوزنده انها را در بر گرفته بود با چهره هایی هراس انگیز در پیش روی حضرت از دل‌ زمین بیرون امدند, حضرت رو به انها کرد وفرمودند: _حال که به دیار باقی شتافتید ودستتان از این دنیا کوتاه است,بگوییداز حقی که سالها غصب کردید وپرده بردارید از گمراهی‌ای که مردمان زیادی را در خود فرو برد. با معجزه حضرت وبه اذن خدا مردگان زنده شده به سخن در امدند وگفتند: _به راستی ماغصب کردیم چیزی را که از آن مانبود,ما دست درازی کردیم به حقی که از اول افرینش به نام کسی دیگر ثبت شده بود واینک ازاین عملمان سخت پشیمان و نادمیم..... با رو شدن این حقایق ,حضرت باردیگر انان را به قبر خود بازگردانید تا بقیه ی محاکمه درقیامت کبری انجام گیرد و ان مرد معاند که با دیدن این واقعه‌ی عظیم و این معجزه ی حضرت ,ندای حق‌طلبی درونش بیدارشده بود ,دامن حضرت را گرفت وبه اوایمان اورد وحضرت با عطوفت پدری اش اورا درجمع یارانش پذیرفت ودوربینها تمام این لحظات راثبت کردند وهنوز,ساعتی از این واقعه نگذشته بود که دسته دسته پیامهایی که به حضرت میرسید حاکی از یکدست شدن دین اسلام وبرتری مذهب میداد وهمه ی مسلمانان حق طلب خود را سربازی در لشکر مهدی زهرای خوانده بودند.... به به عجب روزگار مبارکی شده بود,مکه و مدینه این دومکان مقدس,یک دست شعار (لبیک یا مهدی)سر میدادند... حضرت که انگار کارش در عربستان روبه راه شده بود,دستور داد در ورودی مدینةالنبی , منتظرش باشیم...میدانستیم دوباره واقعه ای عجیب را شاهد خواهیم بود,اما نمیدانستیم که آن واقعه چه میتواند باشد... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۹۵ و ۹۶ در آخرین خروجی مدینةالنبی بودیم، خودروی حضرت پیشاپیش، ما رابه سمتی راهنمایی کرد،از دور تعدادی وسیله مانند هواپیما در جلوی نگاهمان پدیدار شد ، هرچه که جلوتر می رفتیم,مطمین تر میشدم که آنها هواپیما هستند. به نزدیکشان که رسیدیم از هیبت این هواپیماها همه انگشت به دهان مانده بودیم, یک نوع ماشین پرواز و فوق پیشرفته که تابه حال نظیرش را ندیده بودیم,کاملا مشخص بود ، کار،کار انسانها است اما علمی که در ساخت این نوع هواپیما به کار رفته بود فراتر از علم بشر امروزی بود , براستی که ساخت دستگاه با علم الهی حضرت بود,هر هواپیما گنجایش بیش از سه هزار نفر را داشت.. به دستور حضرت سوار هواپیما شدیم...من و علی کنار هم نشستیم,قبل از حرکت‌ هواپیما با بچه ها در ایران تماس گرفتم وبا تک تکشان صحبت کردم,اما هرچه به علی اصرار کردم از وجودش بچه ها را مطلع کنم, مخالفت کرد,حالا چرا ,نمیدانم... درفکر عباس وزینب بودم,علی انگار که فکرم را خوانده باشد,دستش را روی دستم گذاشت وبا محبت فشرد ,با این حرکتش قلبم مطمئن شد و آرامش وجودم رافرا گرفت. همه که مستقر شدند,امام که صدایش از طریق بلندگوهایی درهواپیما پخش میشد, شروع به صحبت نمودند ومقصد اصلیمان را اعلام کردند... باورم نمیشد,مقصد امام,کشور عزیز من , عراق و شهر کوفه بود. هواپیما که اوج گرفت,پیش خود حساب میکردم , تا چند ساعت دیگر به زمین خواهیم نشست که... دقایق کمی از پروازمان سپری شده بود که صدایی دربلندگو پیچید وفرودمان را درعراق اعلام کرد...باورم نمیشد به طرفه العینی به عراق رسیده بودیم... با تعجب رویم را به طرف علی کردم و گفتم: _این چگونه هواپیمایی بود؟سوخت این هواپیما از چه بود ؟چرا اینقدر زود رسیدیم؟ علی بالبخندی برلب دستی به پشتم زد وگفت: _این که عادیست، براستی که اگر علم بیست وهفت حرف باشد ,ما فقط میتوانیم دوحرفش را کشف کنیم وبقیه اش نزد امام زمانمان است,این یک چشمه از علم الهی امام است...هنوز عجایب درپیش داریم. از هواپیما که پیاده شدیم,خودمان رانرسیده به شهر کوفه دیدیم,امام دستور ایستادن دادند, انگار منتظر واقعه ای دیگراست. ناگهان بوی عطری عجیب درفضا پیچید و سوارانی نشسته بربال ملائک در زمین فرود امدند, اول فکر کردم نکند فرشتگانند ,اخر در روایات زیادی خوانده بودم که در لشکرکشی و فتوحات امام زمان عج,لشکر ملائک همراه لشکر جن وانس به مولا برای برپایی حکومت حق کمک میکنند اما وقتی , از راه رسیده ها لب به سخن گشودند وخود را معرفی کردند ,متوجه شدم که موضوع از چه قرار است.. درمجموع بیست وهفت نفر درپیش چشممان بودند وبه گفته ی امام ,اینها بزرگان عصرها وقرنهای گذشته بودند که رجعت کرده بودند,مردگانی که به اذن خدا زنده شده بودند تا در رکاب حضرت خدمت کنند, •پانزده نفر انان از اصحاب باوفای حضرت موسی ع بودند که همگی اسلام اوردند, •هفت نفر اصحاب کهف بودند •ویوشع بن نون, •سلمان فارسی, •ابودجانه انصاری •ومالک اشتر نخعی زنده شده بودند, تمام دوربینها وچشمها بکارافتاده بود باز این معجزه ی حضرت را با تمام جزییات ثبت کردند وبه کل دنیا مخابره نمودند تا همه بدانند حق ترین دین روی زمین اسلام وبرحق ترین مذهب,شیعه ی اثنی عشری ست... با دلهایی مملو از مهر وسرشار از خوشحالی راهی کوفه شدیم..... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۹۷ و ۹۸ پشت سر حضرت وارد شهر کوفه شدیم, شهری که بعداز حمله‌ی سفیانی از آن چیزی جز یک خرابه باقی نمانده بود... اما درشهر غلغله ای برپا بود,انگار که مردم از امدن مولا خبر داشتند ,زن ومرد وپیر و جوان همه برای استقبال از کاروان امام امده بودند.... اشک درچشمانم حلقه زده بود... کوفه ای شهر مقدس,با مردمی هزارچهره, روزگاری این شهر شاهد بی وفایی مردمانت بود, روزی کشته شدن سفیر حسین ع را به چشم خود دیدی,روزگاری دیگر, اسارت حرم حسین ع را دیدی ... و اینک اوج بزرگی وعظمت نواده ی حسین ع را میبینی,دیگر دوران بی وفایی وحیله و نیرنگ به پایان رسیده,دیگر دوران مظلومت شیعه ویتیمی گروه حق تمام شده,اینک دوران طلایی شروع شده که همه ی ما آرزو میکنیم که عزیزانمان از مردگان زنده شوند و این روزها را به چشم خویش ببینند... حضرت راهی رامیرفت که من وعلی بارها وبارها رفته بودیم.حضرت راه مسجد کوفه را درپیش گرفته بود... وارد مسجد شدیم...ازدیاد جمعیت انقدر بود که همه ی لشکر دور تا دور مسجد , بیرون ان ایستادند تا کسانی که مشتاق دیدن مولا هستند به داخل بروند وفیض ببرند. اما من که طاقت دوری حضرت را برای لحظه‌ای هم نداشتم باسیل جمعیت داخل مسجد شدم,نمی دانم چه معجزه ایست که دیدن روی حضرت تمام زخمها و دردهای درونم را پوشانیده است.حتی زخم ربودن عباس وزینبم,دیگر به چشم نمیاید... ومن با کلام حضرت ارامش گرفتم ,چون میدانم که حضرت کلامی جز راستی و حقیقت برزبان جاری نمیکند,پس عباس وزینبم سلامتند وبالاخره به من بازگردانده میشوند... داخل مسجد,روبه روی منبر مسجد ایستادم, جمعیت از هرطرف هجوم اورده بود , اما نظمی که یاران امام ایجاد کرده بودند مانع اسیب به سیل دلسوختگان حضرت میشد... که ناگاه حضرت از جایش بلند شد,ولوله ای درجمع افتاد ,به طرف محراب مسجد رفت وبه جایگاهی که روزگاری فرق مبارک جدش علی ع شکافته شد وموهای مولا با خون سرش خضاب شد ،تکیه داد وبعداز حمد وثنای الهی شروع به خواندن خطبه کرد, مردمی که درمسجد جمع شده بودند از شوق حضور حضرت گریه سرداده بودند هرکس به طریقی مهرومحبتش را نثار حضرت میکرد همهمه ای شده بود که انگار قیامت کبری شده بود , 🌱یکی از طرفی میگفت:جان ومال فدایت چه روزها که شب شد ونیامدی وان دیگری ندا میداد,این رفتن جمعه جمعه ها پیرمان کرد 🌱وجوانی میگفت:پدرومادرم تا چشم از جهان فرو بستند چشم انتظار ظهورتان بودند واخرش روی سنگ قبرشان نوشتند:بنویسید که یوسف زهراس ندید وبرفت.... 🌱یکی فریاد زد پدرومادر وفرزندانم به فدایت این جان ناقابل من ارزانی یک نگاهت , همه وهمه از,شوق دیدار از شیرینی وصال از پایان امدن انتظار نجوا گونه داستان‌سرایی میکردند واین چشمها بود که شیرین زبانی ها میکرد, اینقدر این همهمه ی شوق زیاد بود که صدای حضرت درهمهمه ی عشاق گم شده بود..... باورم نمیشد ,من....مسجد کوفه...محضر مهدی عج... حضرت اعلام نمودند مرکز حکومت کوفه و مکان خلافت حضرت مسجد مقدس کوفه است... در کمتر از نصف روز لشکر و حکومت سروسامان گرفت واین خود اعجازی بود از حضرت و نشانی بود از علم الهی اش.. 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۹۹ و ۱۰۰ شهر کوفه رونق گرفته بود,حضرت دستور دادند تا مسجد کوفه را بسط وگسترش دهند وبرای این مسجد درهای خیلی زیادی قراردهند زیرا مرکز حکومت جهانی اسلام بود و مردم از هرطرف جهان برای دیدار حضرت عازم اینجا میشدند , نقشه ی بنا وطریقه ی ساخت مسجد را خود حضرت ارایه کرده بود,که تعجب همه را برانگیخت نقشه ای با الگوهای برتر معماری که هیچ یک از,معماران حاذق دنیا تا به حال چنین چیزی را به ذهنش هم خطور نمیکرد و به جرات میتوانم بگویم که عظیم‌ترین و محکم‌ترین بنای عصر کنونی بود. برای ساختن خانه‌ها نقشه‌های ساخت خود در اختیار مردم قرار دادند نقشه هایی دقیق و حساب شده حتی جای دقیق و درست پنجره‌ها و ناودان و...مشخص بود , ساخت خانه ها طوری بود که جهت نور خورشید, باد باران,حتی زاویه ی تابش نور ماه و...هرچه که فکرش رابکنید دران لحاظ شده بود ,با ساخت چنین خانه هایی هم مردم ساکن خانه وهم رهگذاران در هر شرایطی هیچ زحمتی متحمل نمیشدند وبا آسایش زندگی میکردند. حضرت بعضی از متخصصین را درگروه‌هایی دسته‌بندی کرد و فرمول ساخت دارویی را به انها داد که روزانه هزاران بسته از این داروها ساخته میشد وبه اقصیٰ نقاط دنیا بدون دریافت کوچکترین هزینه‌ای , ارسال میشد,کمترین اثر دارو از بین بردن کلیه ی ویروسها ,از جمله ویروس کویید ۱۹یا همان کرونا بود که استیصال دربرخورد بااین ویروس مارا به سمت ظهور کشاند ومتوجه حضرت نمود. خبرهای خوبی از تمام نقاط,دنیا میرسید گویا در تمام جاهایی که داروی حضرت را استفاده نموده بودند بیماری کرونا وخیلی از, بیماریهای دیگر ریشه کن شده بود واما واقعه ی مبارک تری در راه است که... حضرت مانند جد بزرگوارش حضرت رسول خاتم ص به اقصیٰ نقاط دنیا پیک‌هایی ارسال نمودند وهمه را با لحنی مهربان و پدرانه ابتدا موعظه نمودند وبعد به کاملترین دین خدا و پرعاطفه ترین دین دنیا,دین اسلام, فراخواندند, خیلی از کشورهای بزرگ دنیا که همراه با دوربینها ومعجزات حضرت حقانیت دعوت حضرت را با جان ودل پذیرفته بودند,ندای حق طلبی درونشان به خروش افتاده بود وبه دین اسلام پیوستند وپیامهایی که برای حضرت ارسال میشد,حاکی از اعلام عمومی دین اسلام ومذهب شیعه ی اثنی عشری برای این کشورها بود. اما برخی کشورهایی که شیطان تا عمق جانشان نفوذ کرده است,بی توجه به خواسته‌ی برخی از مردمشان که خود را رهرو مهدی زهراس خوانده بودند,معاندانه درپی جمع اوری لشکر وجنگ با حضرت بودند, اما غافل ازاین که(حزب الله فهم غالبون).... به راستی که اینده زمین از آن صالحان است... شهر کوفه بسیار شلوغ شده بود ,از هرطرف سیل مشتاقان حضرت به کوفه هجوم اورده بودند ویک جا برای نشستن با مقادیر زیادی پول معاوضه میشد که خریدار ازاین معامله بسیار هم راضی مینمود چون جایی نزدیک وجود حضرت بقیه الله برای خود دست وپا کرده بود.. حضرت دستور دادند تا زمان ساختن خانه های جدید در اطراف کوفه چادرهایی علم کنند وزیر نظر حضرت ,مفاهیم قرانی را آن‌طور که حضرت میفرمودند به طالبان علم آموزش دهند,مفاهیمی که منی که ادعای حافظ بودن قران را داشتم,تا پیش از این بارها وبارها قران راختم نموده ودرتفسیر ایه هایش دقت کرده بودم,این مفاهیم برای من تازگی بسیار داشت,باورم نمیشد تمام علوم عالم ,تمام علوم عالم در قران جمع بود و ما نیازمند مفسر حاذق ومطلعی بودیم تا انها را برملا سازد....مفاهیمی,از ریاضی وحساب وهندسه ومنجمی وعلوم تجربی وحتی اقتصاد وصدالبته پزشکی و طبابت و...همه چیز,هرچیزی که فکرش رابکنید درقران بود وما میدیدیم ونمیدیدیم, ما ظاهر قران را میدیدیم واما از باطن و مفاهیم این کتاب راهگشا چیزی نمیدانستیم و غره بودیم به علمی که از بیست وهفت حرف,دوحرفش رافراگرفته بودیم.... امروز اما...برای من وعلی روز به خصوصی بود چون که... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ من وعلی به خانه مان که درنجف اشرف بود نقل مکان کردیم,البته علی,همیشه در لشکر و‌ در خدمت حضرت است ومنم همینطور, وقتی میخواهیم کمی استراحت کنیم به منزل خودمان میایم, علی میگه باید طبق نقشه‌ی حضرت خونه‌مان را دوباره از نو بسازیم ,اما به وقتش, الان باید پایه های حکومت را قوی کنیم, گرچه حضرت تمام امور راهمراه هم پیش میبرد ازطرفی لشکر شعیب را به دنبال سفیانی روانه کرده تا آنها رابه سزای اعمالشان برساند, ازطرفی داروهای شفابخش تهیه به تمام دنیا میفرستد, ازطرفی تعلیم قران وعلوم دنیا را در دستور کار دارد وهمین چند روز پیش پروژه ای را در دستور,ساخت قرار داد تا نهری از پشت قبر مطهر امام حسین ع را به سوی غریین راه بیاندازد واز انجا به نجف برسد وبین راه پل ها و اسیاب‌های فراوان ساخته میشودتا به صورت مجانی گندم‌های ملت را آرد کند و در اختیار انان قرار دهدوتمام این بیابان پهناور با علم وپیش‌بینی امام کشتزارهایی بزرگ برای کشت انواع ارزاق مردم میشود ... اما امروز روز خاصیست,علی بعداز مدتها انتظار من,امرکرده کل خانواده به عراق و نجف مهاجرت کنند ,وهمه درکنارهم و در لشکر مهدی زهرا س خدمت کنیم, امروز,با پرواز غروب ,قراراست طارق وعماد وابوعلی وخاله وبچه های عزیزم بعداز,مدتها دوری به نجف بیایند,هیچ کس از وجود علی مطلع نیست.... نمیدانم چه طوری بودن علی را برایشان بازگو کنم,دل در دلم نیست, اما علی همه چی رابه عهده ی,خودم قرار داده,اخه من درست است که زن هستم اما این چندین ماه در محضر حضرت درسهایی گرفتم که به گفته ی امام صادق ع:میتوانم مانند مردان فکر کنم,عمل نمایم و حتی, قضاوت کنم... الان درفرودگاه وسالن انتظار,هستم... تنهای تنها...علی هم درمحضر,بقیه الله علیه السلام است... بلندگوی فرودگاه خبراز فرود هواپیمای تهران _نجف میداد,دقایقی بعد از پشت شیشه های سالن انتظار طارق عماد در حالیکه دست حسین وحسن را در دست داشتند پشت سر ابوعلی میامدند ,خاله‌ صفیه وفاطمه هم باهم وزهرا هم درحالیکه مهدی پسرطارق روی بغلش ورجه ورجه میکرد همراهشان میامد. خدای من باورم نمیشد ,تواین مدت حسن وحسین کمی بلندترشده بودندوزهرا ,خانم تر... خودم را نزدیک در ورودی رساندم,حسن وحسین متوجه من شدند وبا سرعتی زیاد دستشان را از دست طارق رهاکردند و خودشان را در آغوش من که دستهایم را گشوده بودم,انداختند, بچه هایم ازشوق واز رنج دوری ,باصدای بلند گریه میکردند, نگاهم به زهرا افتادکه مظلومانه گوشه‌ای ایستاده بود واین صحنه تماشا میکرد و بیصدا اشک میریخت گویا حق خود نمیدانست که این آغوش مادرانه را از حسن وحسین بگیرد,حسن وحسین راغرق بوسه کردم, به سمت زهرا رفتم,دخترک چشم عسلی ام را دراغوشم فشار دادم,هق هق زهرا بلند شد,فکر کردم از درد فراق است اما زبان که باز کردم فهمیدم از شوق مولاست, _مامان بالاخره امام زمان عج اومد,مامان دل تودلم نیست به خدمتش برسم, همینطور که زهرا شیرین زبانی میکرد,فاطمه وخاله هم به ما پیوستند ,عماد هم دل دل میکرد تا دور من خلوت شود اوهم از شوق وصال مهدی عج برای تنها خواهرش حرف بزند, سر عماد را که الان نوجوانی بلند بالا شده بود دراغوش گرفتم عماد هم با بغضی که سعی میکرد فرو بخورد گفت: _کاش پدرومادرمان بودند,کاش لیلا زنده بود واین روزها را میدید... با طارق وابوعلی هم خوش وبشی کردیم , همه سوار ماشین شدیم,به زور همه راجا دادم ,نمیدانستم چطور بگویم که علی زنده است که یکدفعه از خوشحالی پس نیافتند... باید کم کم پیش میرفتم که با حرف حسین شرایط فراهم تر,شد.... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ حسین وحسن وزهرا که درب جلو وکنارمن بافشار نشسته بودند وخیره به حرکات مادرشان که ماهها ازش دور بودند,شده بودند , یک دفعه حسین سکوت ماشین را شکست وگفت: _مامان...کی میریم پیش اقا بقیه الله؟؟ من همینطور که رانندگی میکردم یه نیشگون کوچک از,لپش گرفتم وگفتم:_اونجا هم میریم ,خیال راحت به وقتش... اما حسین پاش رابه کف ماشین کوبید و گفت: _ولی من الان میخوام برم,میخوام برم وبه اقا بگم که داداش عباس وابجی زینبم را نجات بدهد,میخوام برم به اقا بگم ,اجازه بده من در لشکرش ,سربازی باشم وبرم اونایی که بابام را کشتن ,بکشم... با این حرف حسین,بغض جمع داخل ماشین شکست,انگار همه شان منتظر تلنگری بودندکه عقده‌های تلنبار شده‌ی دلشان را باز کنند که حسین این تلنگر را زد... برگشتم به جلو یه نگاه انداختم وبا لبخندی به عقب هم نگاهی کردم وگفتم: _قراره از این به بعد با وجود اقا امام زمان عج ,دیگه هیچ غمی تو این دنیا نباشه,دیگه نبایدگریه کنید...الان هم میریم خونه‌ی خودمان نجف اشرف,قراره یه مهمان ویژه بیاد خونه مان,میهمان ویژه که امد با هم میریم خدمت حضرت... با گفتن این حرف,اشکهای بچه ها به کنجکاوی پیرامون میهمان ویژه بدل شد... اما من میخواستم بعد از رسیدن به خانه, شرایطی بوجود بیارم وکم کم ,زنده بودن علی را بهشون بگم که درهمین حین علی زنگ زد... گوشی روی داشبرد بود,زهرا برداشت و گفت: _مامان نوشته,عشقم علی... طارق از عقب ماشین با هول وهراس گفت: _دایی بده این ور مامانت درحین رانندگی که نباید تلفن جواب بدهد بده من جواب میدم... فوری گوشی را از دست زهرا قاپیدم وداخل داشتبرد انداختم وگفتم: _اصلااا ولش کن...داریم میرسیم... عرق سردی روبدنم نشسته بود وماشین دوباره درسکوتی سنگین فرو رفته بود,به نظرم همه فکر میکردند تواین مدت تنهایی , من با کس دیگه ای که از,قضا اسمش علی هست اشنا شدم وازدواج کردم وبی شک همه شان حدس,زده بودند که احتمالا مهمان ویژه ی خانه شان ,شوهر جدید سلما خانم باشه... با این فکر لبخندی رو لبم نشست ,به خونه رسیدیم ,جلوی خانه ترمز کردم. همه یکی یکی پیاده شدند,ماشین را توکوچه کنار درب خانه پارک کردم , میخواستم درب خانه رابازکنم که طارق با اخمهایی درهم اومد طرفم وگفت:_سلما,کلید رابده عماد ورو به فاطمه گفت: _فاطمه جان توهم بابا ومامان وبچه ها راببرداخل... ودوباره برگشت طرف من واشاره به ماشین کردوگفت: _سلما ,بیا داخل ماشین کارت دارم... کلید را دادم عماد وبچه ها با هیاهو وارد خانه شدند. طارق با همان صورت اخمو کنار درماشین ایستاده بود,هنوز در ماشین را باز نکرده بودم که با فریادگفت:.... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ طارق با تحکمی درصدایش گفت: _سلما از تو بیش از این توقع داشتم,نه اینکه بگم کار خلاف شرعی کردی,نه نه ابدا... اما بد نبود منم درجریان میذاشتی, بالاخره من برادر بزرگتر توبودم ,حتی به اندازه ی یه مشورت خشک وخالی هم من را قابل نمیدونستی؟؟ ....تو خجالت نمیکشی هنوز ابوعلی وخاله نرسیده,داغ رفتن علی را با معرفی مهمان ویژه ات,تازه کنی؟؟لااقل میزاشتی خاله اینا برن سر خونه زندگی خودشون ودریک فرصت مناسب , موضوع را بفهمند...اصلا اصلا فکرشم نمیکردم دختری به فهم وشعور تو ,یک همچی کار احمقانه ای بکند واقعا که .. طارق هی گفت وهی گفت ,اینقدر این عمل من براش سنگین بود که زبان به دهن نمیگرفت , انگار میخواست که لااقل من را عصبانی کنه ,اما با هر حرفش لبخند من پررنگ تر میشد که طارق بادیدن لبخند من دوباره فریاد زد: _اره بخند بخند فکر این رانکن که من مرید علی بودم من علی را از جانم بیشتر دوست داشتم تا چندوقت بعداز شنیدن خبرشهادت علی من نه خواب داشتم ونه خوراک , فکر این را نکن که اون فاطمه بیچاره چه جوری میتونه کسی دیگه را به محض ورود به وطن , جای داداش جوانمرگش ببینه,فکر اون بچه های بیچاره را نکن که یه مرد دیگه را که معلوم نیست از کجا پیدا شده وقاپ مادرشان را دزدیده,جای بابای فرشته شان ببینند... هر حرکتی میکردم طارق توپش پرتر میشد به ناچار درماشین را که باز کرده بودم محکم به هم زدم وگفتم: _صبر کن طاررررق,نریسیده ,نباف داداش,گز نکرده پاره نکن برادرمن که درهمین حین,صدای گریه وزاری از داخل خونه بلند شد... طارق که از فریاد کشیدن من ومحق‌دانستن خودم ,کلا متعجب شده بود ,بدون اینکه بقیه ی حرفام را بشنوه به سمت خانه هجوم برد, خود من هم با نگرانی به طرف در باز خانه دویدم,یعنی چی شده؟هنوز به سر نرسیده چه اتفاق شومی افتاده که صدای گریه ی همه بلند شده؟؟نکنه همه اش به خاطر همون تلفن علی هست والان همه فکر میکنن یه مرد دیگه ,مرد زندگی من هست؟؟ کاش همون داخل ماشین بهشون گفته بودم... بدوو وارد حیاط خانه شدم پایین چادرم اومد زیر پام وتلوتلو خوران به طارق خوردم که جلو در هال انگار خشکش زده بود... از بالای شانه ی طارق داخل هال رانگاه کردم تا ببینم چی شده؟!وای خدای من ,این اینجا چکار میکرد؟؟مگه قرار نبود... علی مثل نگین انگشتری گرانبها بود که ابوعلی وخاله وفاطمه وحسن وحسین وزهرا وعماد دوره اش بودند...همه اشک میریختند, هیچ کدامشان قدرت تکلم نداشتند حسین وحسن سرشون را گذاشته بودند روی شانه ی علی که الان زانو زده بود ومثل میوه نارسی به درخت چسپیده بودند وخیال کنار کشیدن نداشتند, فاطمه وخاله مدام قربان صدقه علی میرفتند ابوعلی به سجده شکر رفته بود وعماد وزهرا هم با اشکهای بیصدایی که میریختند شاهد زیباترین صحنه ی زندگیشان بودند وطارق از همه مبهوت تر... با انگشتم به شانه های مردانه اش زدم وگفتم: _راه را باز نمیکنی داداش؟می خوام میهمان ویژه‌ام را بهتان معرفی کنم... طارق با شرمندگی برگشت طرفم,من را محکم تواغوش گرفت وروی سرم یه بوسه زد وگفت: _ببخش سلما من زود قضاوت کردم,اما خیلی بی معرفتی...چرا توکه میدونستی من وعلی چقد هم را دوست داریم زودتراز اینا بهم نگفتی؟ درحالیکه دستم دور کمر طارق بود وارد هال شدم وگفتم: _معرفی میکنم...علی نجفی...میهمان ویژه‌ی امشب...البته صاحبخونه است هاا چون از گور برخواسته میهمان هست... بااین حرف من همه زدند زیر خنده وجمع شاد ما که برای دیدن امام زمان عج له له میزد, با وجود علی,شادتر ومسرورتر شد... اما نمیدانستم که بازهم ازمایشهای خداست که صبر مرا بیازماید ومرا پاک کند برای قرب الهی اش.. 💫ادامه دارد ... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ جمع خانواده مان جمع بود ,بچه ها از خوشحالی درپوست خود نمیگنجیدند, طارق وعماد وعلی رفتند بیرون تا داخل شهر گشتی بزنند وحسن وحسین هم سرازپانشناخته به دنبالشان روان شدند, قرار نبود به کوفه بروند اما با شور وشوقی که حسن وحسین برای دیدار امام داشتند, گمان میکنم ,کارهای علی را که درنجف میبایست انجام دهند,نیمه کاره رها کنند و سر از کوفه در اورند... من وفاطمه وزهرا هم دراشپزخانه مشغول تدارک شام هستیم, طبق گفته ی علی که البته اختصاصی و پنهانی به من گفت ودیگران متوجه نشدند, امام ,صبح فردا عازم بیت المقدس است, گویا لشکر شعیب بن صالح ,موفق به شکست واز بین بردن سفیانی شده اما یهودیان ومسیحیان صهیون ساکن بیت‌المقدس ,مثل همیشه خود را محق و قوم برگزیده میدانند وباهم متحد شدند و تمام یهودیان ومسیحیان دنیا را البته انانی که هنوز به حضرت ایمان نیاوردند را به کمک طلبیدند تا با حضرت مقابله نمایند. باید این را هم بگم که خیلی از کشورهای بزرگ دنیا که مذهب رسمی کشورشان مسیحیت و..بوده,ندای حق طلبی درونشان بیدارشده وتغییر دین ومذهب داده اند و گوش به فرمان حضرت هستند. دنیای اسلام خود باید یکدست شود ,خیلی از علمای کشورهای اسلامی که تا پیش از ظهور مولا ,داد غیبت امام رامیزدند وگریه بر نبودن حضرت سرمیدادند ,مثل اینکه احکام مطرح شده از سوی امام بر مذاقشان خوش نیامده که علم طغیان برافراشته اند. و به قول علی,اسیاب به نوبت,اول بیت‌المقدس فتح شود,بعد امام خود بهتر میداند بااین افراد چه کند.. اما من دل در دلم نیست از خبری که علی قبل از رفتن به من داد....علی قبل از اینکه ازخانه بیرون برود گفت که قرار است حضرت , فردا به طرف بیت المقدس حرکت کند, علی هم که یکی از,سرداران سپاه حضرت است همراه ایشان راهی است ومن هم قراراست باانها همراه شوم,ان شاالله که این رفتن منتهی,به پیداشدن زینب وعباس شود,آه عباسم,زینبم... با به یاداوردن عباس وزینب اشکم جاری شد, درحالیکه پلو را دم میدادم ,ناخوداگاه گفتم,عباس.. زینب.. عزیزانم.. وزهرا که انگار از زمان امدنش منتظر, تلنگری بود تا عقده ی دلتنگی اش را,برای تنها خواهرش زینب وبرادرعزیزش عباس دراورد,زد زیر گریه... خاله وابوعلی هم داخل اشپزخانه شدند و از,حال وهوای جمع متوجه قضیه شدند,انها دیگر بدتر ازما گریه را سر دادند , که دراین هنگام با,صدای دادوهوار حسن و حسین که مشخص بود از هیجان زیاد به سمت هال میدوند,ما کمی از درد فراق فرزندانمان بیرون کشیده شدیم...حسن وحسین وارد هال شدند وبه دنبال انها طارق وعماد وعلی...زهرا وفاطمه نفسی عمیق کشیدند وناگاه با هم گفتند: _عجب بوی خوشی وفاطمه روکرد به طارق وگفت: _عه پس رفته بودید پی خرید عطر...چقدر هم خشبوست... طارق درحالیکه به سمت مهدی که روی کاناپه داشت بازی میکرد,میرفت ومهدی را دراغوش گرفت گفت: _بله...عطربهشتی باید خوشبو باشد...این عطر حضور درخدمت مهدی زهرا س ست , فاطمه خانم...این عطر مولاعلی ع و اولادش است,این عطر یوسف تازه از سفر امده است,این عطر جنت است که درزمین پیچیده... وهمه بازهم ,باهم اشک از چشمانمان جاری شد ولی اینبار اشک شوق واشک حضور درمحضر مهدی زهرا س بود... من درست حدس زده بودم,مردان زندگی من همه باهم به محضر مولا شرفیاب شده بودند, حسن وحسین از دیدار حضرت خاطرات میگفتند واز,شیرین زبانیهایشان درمحضر امام داستانها میگفتند...حسن وحسین اسمان را در زمین سیر میکردند ....ومن عرش اسمان را برزمین میدیدم... باید راهی میشدم...باید اماده میشدم... فردا روز بزرگی بود,من وعلی میرفتیم وبچه ها دوباره تنها میشدند.. 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ بالاخره به هرطریقی بود ,علی پرده از رفتن دوباره ی ما برداشت,بچه ها با اینکه یک دل سیر ما را ندیده بودند اما از شوق پیدا کردن عباس وزینب,لب فرو بستند وچیزی نگفتند وگلایه ای نکردند. صبح زود همه بیدارشدند ومن اولین صبحانه بعداز جمع شدنمان وشاید اخرین صبحانه درکنار هم بودنمان را به بچه ها دادم, طارق هم با ما همراه شد دیگر با وجود پا گرفتن حکومت جهانی امام,بااینکه هنوز کل دنیا یک دست نشده بود وهمه جا زیر لوای اسلام درنیامده بود اما مناطق تحت سیطره‌ی خلافت امام همه وهمه به لطف خدا و مدد امام و یاری لشکرش امن وامان بود , کوفه ونجف وعراق که جای خود داشت , سوریه ومصر وترکیه و...همه ی اینها هم با تدبیر امام وفرستادن امرایی مثل مالک اشتر نخعی وسلمان فارسی ودیگر یاران رجعت یافته, امن امن بود به طوریکه یک زن کهنسال میتوانست با کلی,طلا وبار وبنه بدون کوچکترین تعرضی از این مناطق بگذرد. یادم است در اولین روزهای ظهور , امام , عزم رفتن به کشور بزرگ مصر را کرد, و مصر, این کشور متمدن ,بدون امدن قطره‌ای خون از دماغ کسی بیاید,به تصرف امام درامد و زمان ورود امام از انچه که میدیدیم اشک شوقمان راجاری میکرد,مردم مصر به طور خودجوش تدارک استقبال از حضرت ولشکرش را دیده بودند وزمانی که امام تشریف فرما شدند,مردم داد تمام ظلم‌هایی که برانها شده بود سردادند و گریه‌ی خوشحالی از وجود و حضور امام کردند. سرزمینهای اطراف بیت المقدس همه وهمه تحت سیطره ی امام درامده بود و در خاورمیانه,فقط همین قسمت کوچک بیت المقدس وفلسطین اشغالی, علم مخالفت وطغیان برافراشته بود وقصدجنگی بزرگ را با امام داشتند... میدانستم که جنگیدن با یهودیان و مسیحیان صهیونیست ,جنگی سخت و خونریز خواهد بود وکار امام بسیار دشوار است, از طرفی مهر ورافت پدرانه اش مانع کشت وکشتار مردم ساده‌ای که گول ظاهر سازی این شیاطین راخورده اند, میشود واز طرفی باید جنگ شود تا حکومت عدل الهی همه جا پا گیرد.. وامام میداند که چگونه عمل کند تا خون بیگناهان برزمین نریزد وضرب شستی,هم به مخالفان سرسختش نشان دهد. از زیر قرانی که فاطمه اماده کرده بود گذشتیم,من وعلی وطارق...طارق هم همراه ما راهی جهاد فی سبیل الله شده بود... بچه‌ها مثل گنجشکانی کوچک که باران بهاری خیسشان کرده درخودشان کز کرده بودند وبا زبان بی‌زبانی بدرقه‌مان میکردند, درست است ازاین رفتن زود هنگام دلگیر بودند اما به خاطر زینب وعباس,چیزی بر زبان نمیاوردند... حسن وحسین را به اغوش کشیدم,بوسیدم و بوییدم ,زهرا را محکم دربرگرفتم وسفارش برادرانش را به اوکردم و زیر نگاه مهربان عماد وخاله وابوعلی پا را از خانه بیرون گذاشتیم وبا توکل به خدا به سمت کوفه,مرکز حکومت الهی ,حرکت نمودیم. با سلام وصلوات مردمی که جمع شده بودند برای بدرقه ی لشکر اسلام ,سوار هواپیما شدیم.. نفرات سوار بر هواپیماهای نفربر وتجهیزات نظامی هم بر هواپیماهای غول پیکر سوار شدند وبه راه افتادیم,میدانستم که با این وسایلی که امام باعلم الهی اش دستور ساختشان را داده بود ,کمتر از ساعتی به تل اویو میرسیم ,اما خیلی زودتر از انچه که من تصور میکردم ,هواپیما به زمین نشست. طارق که از این برخاستن ونشستن متعجب شده بود روبه علی گفت: _عه چرا بلند نشده نشستیم؟؟اه حتما شانس بد من ,همین هواپیمایی که ما سوارش شدیم نقص فنی کرده.. علی با لبخندی برلب به پشت طارق زد وگفت: _نه نقص فنی نیست ,حتما به مقصد رسیده ایم وبا خنده ی نمکینی دیگر ادامه داد: _توهم کم کم به این اعجازهای امام عادت میکنی غمت نباشه... ودرهمین حین ,صدای خلبان در کابین پیچید: _رزمندگان اسلام به دستور امام ,توقف کوتاهی در نقطه ای بین مرز,ترکیه وسوریه داریم,به محض فرمان دوباره امام حرکت مینماییم.از همه ی شما عزیزان خواهشمندیم با نظم پیاده شوید وشاهد ماجرایی باشید که کل دنیا را دگرگون خواهد کرد.... با تعجب به علی وطارق نگاه کردم وگفتم:_ترکیه وسوریه و...اینهاهمه که جزو قلمروی بی چون وچرای حضرت درامده اند وقسمتی از خاک بهم پیوسته اسلام هستند,این توقف برای چیست؟نکند باز هم تکفیریها به همدستی اسراییلیهای غاصب ,اتشی سوزانده اند؟؟ علی,با همان طمانینه برگشت طرفم و گفت: _بریم پایین,بریم پایین مشخص میشه چی شده ,اما سلما خانم اگه انطور که شما هم میگید شده باشه,شک نکن دود اتش اول خودشان را کور میکند ,مگه نشنیدی ,چراغی را که ایزد برفروزد ,هرانکس پف زند ریشه اش بسوزد.. همینطور که حیران ازاین توقف ناگهانی, بودیم پیاده شدیم .... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ از هواپیما پیاده شدیم,انگار داخل یک‌ دشت بزرگ ویه بیابان فرود امده بودیم , جلوی چشممان کوهی عظیم بود. سخنگوی حضرت بلند گو را گرفتند و فرمودند: _به خواست خداوند وبرای اثبات حق و حقانیت دعوتمان ,اختیاراتی زیاد به ما عطا شده ,واینبار شما شاهد معجزه ای دیگر خواهید بود,معجزه ای که با دیدنش تمام یهودیان دنیا که دلشان برای خدا میتپد و روحشان پاک است را به سوی حق که همانا دین مبین اسلام محمدی ست رهنمون میکند وبی شک ایمان میاورند به پیامبر خاتم ویاری میکنند حجت زنده ی خدا را تا دولت سراسر نور اسلام ,دنیا را فراگیرد, بی‌شک اگر این حکومت بردنیا سایه افکند اینجا بهشتی دیگر خواهد شد,بهشتی در زمین. ... دوربینها همه اماده ی,فیلم برداری ومخابره ی صحنه هایی شدند که مطمینا از,عجایب روزگار خواهد بود حضرت رو به کوه انطاکیه فرمودند : _بازشو... دریک لحظه کوه تکانی خورد , وبه خواست حضرت وبه مددخداوند از,هم گشوده شد... حضرت وتنی چند از یارانش وارد شکاف کوه شدند وبعد از دقایقی حضرت با کتابی در سینه جلوتر از همه ازشکاف بیرون امدند. پشت سر امام,افرادی که داخل شکاف شدند یک شیء که به نظر,میرسید نوعی تابوت است را حمل میکردند و امدند و زمانی در دید همگان قرار گرفتند , حضرت کتابی راکه درسینه داشت بر روی دست بلند کرد وفرمودند: _به خدا قسم که این کتاب,نیست جز تورات اصلی حضرت موسی کلیم الله واشاره به تابوت پشت سرش کرد و فرمودند: _واینهم تابوت سکینه ی حضرت موسی ست که مدتها,بود از نظرها غیب شده بود,همانا اینها دلایل روشنی برحقانیت ماست, در این هنگام کتاب تورات اصلی راگشود و ایات صفحه ای را که به طور اتفاقی باز شده بود شروع به خواندن نمود... من که یک زن معمولی بودم,عقل وشعورم میگفت که ظاهر وباطن ایات چیزی نیست جز درمناقب محمد ص وفرستاده ی اخرین خدا وفضایل مولا علی ع واولاد ایشان... بار دیگر اشک شوق بر گونه هایم جاری شد ...براستی که از ادم تا خاتم همه وهمه اذعان میکردند که کاملترین دین اسلام است و حق‌ترین مذهب ,شیعه‌ی اثنی‌عشری ... دوربینها تمام این وقایع را ثبت ودرکمتر از ثانیه ای به اقصا نقاط دنیا مخابره نمودند.. بعداز رخداد این واقعه ,دوباره سوار بر هواپیما, شدیم و رهسپار بیت‌المقدس....در بیابانی نزدیک قدس,فرود امدیم ,همانطور که از هواپیما پیاده میشدیم,نا گاه سیاهی هایی از دور در اسمان پیدا شد... اوه خدای من باورم نمیشد ,رژیم غاصب وتا دندان مسلح اسراییل ,جنگ را از همین بدو ورود شروع کرده بود...وحشت از دیدن اینهمه هواپیمای جنگی که به قصد نابودی ما میامدند باعث شد به طرف علی بروم , با دو دستم محکم دستان علی را چسپیدم وشروع به تکان دادن کردم وگفتم: _علی علی نگاه کن...ما هنوز تجهیزات نظامی را از هواپیماهای باری را خالی نکرده‌ایم , بااین حمله ی غافلگیرانه ,حتما درچشم بهم زدنی نابود میشیم. علی با همان ارامش همیشگی درحالی که لبخند میزد گفت: _نترس سلما,نترس...ما که تنها نیستیم... حجت خدا دربین ماست وبدون تردید دست یاری خدا وامدادغیبی اش نخواهد گذاشت حجت ویارانش اسیب ببینند وصحنه ای که ثانیه های بعد جلوی چشمم رخ داد,درستی حرف علی را تایید کرد...پرنده های اهنین اسراییلی ,نرسیده به بالای سرما, بدون کوچکترین شلیکی از سمت ما,یکی‌ یکی دراسمان میترکیدند وصدتکه میشدند. حضرت که لبخند ملیحی برچهره ی زیبایشان نشسته بود فرمودند: _براستی که وعده ی خدا حق است و حزب الله فهم غالبون.... وسخنگوی حضرت ادامه داد: _محکم باشید واستوار در راه برقراری‌ حکومت حق قدم بردارید,شاد باشید که‌گروه کثیری از فرشتگان دراین نبرد ما راحمایت میکنند واین نابودی پرنده های اهنین دشمن , گوشه ای از نبرد فرشتگان بود که رخ داد... وقتی به چشم خود نابودی دشمن را دیدم , به راستی روایاتی که از معصومین به ما رسیده بود پی بردم,روایاتی که همه حکایت از خدمت تمام جن و انس مسلمان و فرشتگان اسمان درلشکر مهدی زهرا س , داشت.. سرشار از حس‌های خوب بودم اما نمیدانستم این واقعه پیش درامدی برای اتفاق عظیم دیگریست... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴ تجهیزات نظامی را از هواپیما پیاده کردیم , تجهیزاتی که فوق برتر بود که تا به حال هیچ بشری به چشم ندیده بود,از راه دور هم کنترل میشدند وصدالبته خون بیگناهی را زمین نمیریختند... با یاد خدا پیشرویمان را شروع کردیم,به راحتی اب خوردن شهر تلاویو را که روزگاری پیش به همراه علی در ان زندگی میکردیم به تصرف خود دراوردیم, سران صهیونیستها که اکثرا شیطان در عمق جانشان نفوذ کرده بود وجز حزب شیطان و شیطان پرست بودند,هرچه امام با سخن گفتن واوردن ایاتی از تورات ونشان دادن تابوت سکینه ی موسی ع ,تلاش نمود,به راه نیامدند وبه امام علنا اعلام کردند تا پای جان از فرمانده شان که الان به صورت واضح همه آن را میدیدند,اطاعت میکنند... وفرمانده شان کسی نبود جز عزازیل بزرگ یا همان ابلیس که به عینه با چشم خودمان میدیدیمش, حضرت که اطمینان پیدا کردند انها هدایت نخواهند شد دستور جنگ را صادر کردند.... جنگ سختی بود ومیتوان با اطمینان بگویم که این حزب شیطان واقعا برای زنده ماندن سرورشان از هیچ تلاشی فروگذار نمیکردند , اما اینبار با دیگر بارها فرق داشت واین جنگ با دیگر جنگها فرق داشت,دیگر مظلوم کشی به پایان رسیده بود,دیگر کودک ربایی وکودک کشی جایی دربین مردم نداشت,به راستی که پایان حکومت شیطان بر دنیا و بر قلب مریض شیطان پرستان بود... با مدد خداوند وامدادهای غیبی ومهارت لشکر عظیم مولا ,بسیاری از سران لشکر شیطان را کشتیم وسپاهیانشان که ترس از حضرت درعمق جانشان نفوذ کرده بود,بدون کوچکترین مقاومتی تسلیم شدند واقرار به پشیمانی کردند, پا درون تل اویو گذاشتیم,دربین انبوه کشتگان به دنبال چهره ای اشنا بودم... چهره‌ای که انقدر شیطان براوتسلط داشت‌ که محال بود جز زندگان و توبه کنندگان باشد... علی هم مثل من چشم میگرداند.....دل در دلم نبود...قلبم درفشار وتلاطم بود..یعنی... یعنی..امروز ,اینجا,عباس وزینبم را خواهم یافت...جلو.میرفتم ونگاه میکردم ,سعی میکردم هیچ کشته ای را از,قلم نیاندازم... هرچه که گشتم هیچ اثری از انور خبیث پیدا نکردم, لشکر، کل شهر را از لوث وجود این جانیان پاک کرده بودند,ساعتی استراحت میکردیم وبعد به سمت بیت المقدس حرکت مینمودیم.. دراین هنگام اشک از چشمانم سرازیر شد , علی نزدیکم امد وبا همان طمانینه ی خاص خودش گفت: _گریه نکن سلما...امام با ماست...نگران نباش عباس وزینب را پیدا میکنیم وبعد اشاره کرد که بلند شوم و با او درشهر قدمی بزنیم وخانه های انور را که علی مثل کف دست میشناخت جستجوکنیم,شاید ردی, از انها پیدا کردیم. اول به طرف خانه ی انور که درکنار دانشگاه بود وزمانی من مرگ خود رابه چشمانم درانجا دیدم روان شدیم... هرچه که به خانه نزدیکتر میشدیم دل در سینه ام بیشتر میتپید ,انگار قرار بود با صحنه ای یا خبری بد ,روبرو شوم. درب خانه قفل بود علی رسم جوانمردی را فراموش نکرده بود واحتمال کوچکی میداد که شاید انور توبه کرده باشد,ابتدا چندین بار درزدیم وبعد علی صدازد اما هیچ خبری, نشد دراخر وبا شلیک یک گلوله درب خانه بازشد... وارد خانه شدم...خدای من این خانه اصلا هیچ تغییری نسبت به چندین سال پیش نکرده بود.هیچ کس درخانه نبود و از آشفتگی خانه مشخص بود که انور دستپاچه به جایی گریخته,است.همه ی خانه را گشتیم, تنها جایی که مانده بود,همان اتاقی بود که روزگاری بنیامین,این موجود کج و معوج که ساخته دست انور بود و عمری هم نکرد,بود. به سمت اتاق رفتم...انگار صحنه ها جلوی چشمم جان گرفته بود,درب اتاق رابازکردم, علی هم قدم به قدم با من میامد.اتاق به همان حالتی که اخرین بار دیده بودم,خالی خالی بود,اما...اما خوب که دقت کردم,روی تخت خالی که قبلا هیکل نحیف بنیامین رویش جان داد,چیزی توجهم را جلب کرد... خدای من باورم نمیشد... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ درست روی تخت ,عکسی از زینب وعباس بود,عکسی که مشخص بود تازه گرفته شده, باورم نمیشد این بچه های من بودند که معصومانه به دوربین زل زده بودند و صورتشان اینچنین تکیده ولاغر شده بود... عکس رابرداشتم,علی هم پشت سرم قرار گرفت,شانه هایم را ماساژ میداد وهمراهم اشک میریخت... پس...پس درست حدس زده بودم,زینب وعباسم دست این شیطان خبیث اسیر بودند, همینطور که با گریه عکس را زیر و رو میکردم , علی عکس راگرفت وبرگرداندش... _اوه... انور خبیپ چند جمله پشتش نوشته بود: _خوب میدانستم که بالاخره همراه آن امامتان که ادعا دارید کل دنیا را بدست میاورید, به اینجا میرسید...خوب عکس و چهره‌ی فرزندانتان را نگاه کنید چون‌میدانم , قرار نیست دیگر زنده وسالم انها را ببینید... من خیلی بدجنس نیستم,این عکس را گذاشتم تا اخرین یادگاری باشد برایتان... اینها قربانی‌های عزازیل بزرگند,تا کباب شدنشان راهی نمانده... با هرکلمه ,کلمه ای که میخواندم ,فشار روحی‌ام شدید وشدیدتر میشد...اخر من زنم... من مادرم...عاطفه زنانگی ام ومهر مادریم مرا شکننده تر از,علی...این مرد زندگی‌ام نموده,من طاقت اینهمه ناملایمات راندارم,دنیا دور سرم میچرخید که با لیوان ابی که علی به صورتم پاشید به خود امدم, علی: _سلما...این شیطان خبیث میخواسته با روح وروان ما بازی کند....والله که وعده‌ی امام حق است...نگران نباش,امام با ماست... خدا با ماست....عباس وزینب را بالاخره به ما میرسانند... با به صدا درامدن بیسیم علی که خبر از حرکت لشکر به سمت بیت‌المقدس میداد , به طرف لشکر حرکت کردیم.به محض رسیدنمان, طارق مثل اسپندی روی اتش از جا جهید وگفت: _کجا رفتید؟یک دفعه کجا غیبتان زد,انهم باهم؟؟ اشکم که بند امده بود دوباره روان شد, عکس مظلوم جگرگوشه هایم را نشان طارق دادم,طارق با دیدن عکس,غمی برچهره اش افتاد ووقتی مضمون نوشته های انور را که باخط عبری نوشته بود متوجه شد,بغض گلویش راگرفت اما مثل علی خودش رانشکست وگفت: _غمت نباشه خواهر,ما الان صاحب داریم, بی صاحب وبی پدر نیستیم که,ما از دوران یتیمی رد شدیم,پدر امت وپدر دنیا با ماست ما در رکاب مهدی زهراس هستیم,با لطف خدا وبه مدد امام,عباس وزینب را پیدا میکنیم... به راستی که حقیقت همین بود ,ما در رکاب کسی بودیم که از پدر مهربان تر بر امتش بود وداد مظلوم را از ظالم میستاند ,اینجا منبع سکینه وارامش بود,پس چه غم... مرا غمی نیست باوجود مهدی زهراس.. بالاخره حرکت کردیم...هرچه که جلوتر میرفتیم , پایگاه های کلیدی این رژیم غاصب را یکی پس از دیگری به تصرف خودمان درمیاوردیم.. از جای جای دنیا ,سیل پیامهای بسیار بسیار زیاد به سمت ما روان بود,اینبار پیامها حاکی از پیوستن عده ای زیاد از یهودیان دنیا داشت که با دیدن صحنه هایی از کوه انطاکیه وتورات اصلی وتابوت سکینه‌ی حضرت موسی ع,به حضرت بقیه الله ایمان آورده بودند وخود را در جرگه‌ی مسلمانان میخواندند... به راستی که کلام حق بر دلهایی که فطرتی پاک دارند ,به راحتی مینشیند وجهان ودنیا کم‌کم داشت یکدست میشد برای برپایی حکومتی الهی ... در یک قدمی بیت المقدس بودیم وحضرت دوباره مثل روال قبل عمل کرد,دوربینها آماده فیلمبرداری و صحنه ها مخابره میشدند وبی شک تمام کسانی که دربیت المقدس بودند ,سخنان حضرت را مستقیم و زنده داشتند... 💫ادامه دارد .... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ حضرت لب به سخن گشود وابتدا مانند همیشه با حمد وثنای الهی شروع کرد وسپس دین موسی ع وعیسی ع و تمام پیامبران قبل از رسول خاتم را تاییدنمود وادامه داد که دین اسلام همان دینی است که پیامبران قبل از,پیامبر خاتم اورده‌اند واما کاملتر و جامع‌تر است پس هرکس خداجوست و ایمان قلبی به پیامبران دارد به ما بپیوندد وکاملترین دین خدا را که اسلام ناب محمدی ست یاری کند ,بی‌شک هرکس به ما بپیوندد ما با اغوشی باز از او استقبال میکنیم و آن کس که ما را غضب کند وعلم جنگ برافرازد ,مورد خشم وغضب خداوند قرار میگیرد وما هم با اونبرد خواهیم کرد تا زمین از,وجود چنین افرادی پاک شود و.... بعد از,سخنان حضرت وارد بیت المقدس شدیم,باز هم تعدادی از,سران لشکر مخالف به میدان امدند ودریک چشم بهم زدن نیست ونابود شدند, سربازان لشکر مخالف که با دیدن مهارتهای لشکر امام ته دلشان خالی,شده بود,همه اسلحه ها را زمین نهادند وبا دستهایی که تا بالای,سر اورده بودند,تسلیم لشکریان حق شدند , انگار لشکر رعب حضرت که بر دلهای مخالفان میافتد,ضربه اش کاری تر بود که در چشم بهم زدنی کل لشکر دشمن تارومار شد .. نزدیک اذان ظهر به وقت فلسطین بودیم, جمعیتی انبوه از مسلمانان زجرکشیده در مسجدالاقصی جمع شده بودند, فریاد و هیاهوی شادی به هوا بلند بود,همه وهمه , کودک وبزرگ وپیر وجوان,اشک ریزان ولبیک گویان به طرف حضرت میامدند تا جز اولین کسانی باشند که باحضرت بیعت میکنند و گلی از گوشه ی جمال یوسف تازه از سفر برگشته میچینند. که ناگهان رعدبرقی دراسمان به درخشیدن گرفت واسمان از وسط به دونیم شد وانگار درهای اسمان بازشد,تمام دوربینها به کار افتادند ولحظه ها راشکار میکردند.. ابتدا ,راهرویی از نور برپا شد وگروهی که پیشاپیش انها مردی نورانی بود سوار بربال ملایک در صحن مسجدالاقصی پیش پای بقیه الله فرود امدند وسپس ملائک همانطور که امده بودند , برگشتند ودر اسمان بسته شد وآسمان به حالت اول خود برگشت... حضرت با رویی گشاده ودرحالیکه تمام صورتش از شادی میخندید اغوش باز کرد و آن مرد نورانی را که پیشاپیش مردانی دیگر از,اسمان نزول کرده بود را دربر گرفته وبا بوسه برپیشانیش فرمود: _خوش امدی برادرم عیسی... انوقت بود که فهمیدم حضرت عیسی مسیح که هزاران سال پیش برای درامان ماندن جانش به امر خداوند به اسمان عروج کرده بود,هم اینک به زمین نزول اجلال فرموده بود تا وجودش ذخیره ای باشد برای یاری بقیه الله وکمک به برپایی حکومت حق الهی... از بس که عظمت وجود حضرت عیسی مسیح من را گرفته بود از توجه به دیگر همراهان حضرت غافل شده بودم , با تلنگر علی که به بازویم میزد واشاره به جمع نزول کرده میکرد,نگاهم به سمت مردانی کشیده شد که مانند ما لباس سربازی امام زمان عج را دربر کرده بودند و گوییا از اسمان نزول کرده بودند تا مهدی زهرا س را مانندنگین انگشتری گرانبها دوره کنند و یار باشند برای وجود نازنینش... چهره ها همه نورانی وناشناس بود وناگهان دربین چهره های از اسمان امده,چهره ای اشنا را دیدم بالبخندی برلب...باورم نمیشد... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ باورم نمیشد,به خدا خودش بود,حاج قاسم عزیزمان, این دلاورمرد همیشه درصحنه, امده بود تا دلاوریهایش را در رکاب حضرت تکمیل کند, اری امده بود تا به وعده اش مبنی بر آزادی قدس عمل نماید ... اشک شوق از دیدگانم روان شد درحالیکه دست علی را میکشیدم ,خودم را به جلو میبردم تا کمترین فاصله را با میهمانان تازه رسیده داشته باشم, من که فکر میکردم ارزوی دیدار محضر حاج قاسم رابه گور خواهم برد ,اینک این مرد الهی را درجلوی چشمانم به وضوح میدیدم که نا گهان صدای عیسی مسیح دربلندگو پیچید: _ای مردم عالم که مرا درجای جای دنیا مستقیم وازطریق امواج میبینید همانا من عیسی‌مسیح فرزند مریم بنت عمران هستم روزگاری دشمنان قصدکشتن مرا داشتند اما به امرخداوند شخص دیگری که شباهتی با من داشت و از خیانتکاران بود بر دار رفت و من به امر خداوند به اسمان عروج کردم, خداوند وجود مرا ذخیره‌ای قرار داد برای این روزها و برپایی حکومت الله وکمک به برادرم حضرت مهدی عج, هان ای دنیا بدانید من عیسی مسیح پیامبر اولوالعزم خداوند ,اقرار میکنم که انجیل کتاب منسوب به من مقدمه‌ای برای قران است و قران تکمیل شده‌ی کتب قبلی آسمانی است.آنکس که اسلام ومحمدص ومهدی عج,را پذیرفت, همه‌ی ادیان راستین را پذیرفته وبه تمامی انبیا معتقدشده وکسی که زمان اسلام را درک کرده اگر به ادیان قبل از اسلام اکتفا کند , ایمانش ناقص است ودربرابر آن مسوول است وباید اسلام را پذیرفته وبه قران معتقد گردد زیرا هرکتاب الهی ناسخ کتابهای قبلی میباشد وبعضی احکام وفروع انها منسوخ نموده وحکم دیگر میاورد. پس, بدانید من عیسی مسیح به دین اسلام‌ هستم ومهدی عج ,امام من است ,پس هرکس مرا به پیامبری قبول دارد به اسلام دراید که راز کمال وخوشبختی در آن است , وسپس دستانش را به اسمان بلند کرد و فرمودند: _اشهدان لااله الله واشهدان محمد رسول الله واشهدان علی ولی الله .... صدای حضرت عیسی با صدای,اذان ظهر درهم امیخت وفضای مسجد را فوق العاده روحانی نمود.. همه باهم همراه با حضرت عیسی مسیح ع , درمسجدالاقصی ,پشت سر بقیه الله نمازمان را به امامت ایشان اقامه کردیم... واقعا مثل یک رویا بود...باورکردنی نبود ,به گمانم در اخرت,این مکان مقدس ,یکی از مدالهای افتخارش همین اقامه‌ی نماز منجی دنیا ویارانش باشد. بعداز نماز کل شهر بیت المقدس از وجود صهیونیستهای شیطان پرست پاک شد ,اما هرچه چشم میانداختیم اثری از انور,نبود که نبود... دربین کسانی که تسلیم شده بودند,افرادی هم وجود داشتند که جز رده های ارشد صهیونیستها بودند,انها شهادت میدادند که شیطان رجیم یا همان ابلیس را که به شکل و شمایل جنیان درامده بوده به عینه دیده‌اند وحتی فرزندان این شیطان,تمام ابلیسک‌های جنی وانسی را که به همراه هوادارانشان از ترس نابودی به جزیره‌ای دورافتاده در قلب امریکا فرار کرده‌اند وبه خیال خودشان ,نیرو جمع میکنند وتجدید قوا کنند برای مواجه با حضرت بقیه الله... امام, سرلشکر سپاهیانش را به حضرت عیسی ع سپردو مبارزه با دجال زمانه و پاکسازی وسروسامان دادن به این محیط های دجالی را به عهده ی حضرت عیسی قرار داد وبه راستی کاری بسیار,سخت بود,زیرا دجال همان فضاهای مجازی وماهواره و...بود که فساد وفحشا وبی دینی وبی عفتی راسالهای سال بود که درجوامع مختلف رواج داده بود , پس مدیریت براین فضا نیازمند تخصص زیادی بود وبی شک ازعهده ی پیامبرخدا که سالها از,عرش بالا این زمین خاکی را زیر نظر داشته,برمیامد.... اینک تمام خاورمیانه زیر سیطره ی حکومت اسلامی بود.ولی هنوز راهی طولانی برای رسیدن به ان حکومت جهانی والهی داشتیم که با مدد خداوند این راه کوتاهترمیشد.. 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲ بعد از نزول حضرت عیسی ع به بیت‌المقدس و سرلشکری حضرت عیسی برای لشکر عظیم مهدی زهرا س..سیل پیام مسیحیان خداجو که فطرت پاکشان انان را به کمال رهنمون میکرد به سمت ما روان شد وهمه وهمه به تأسی از پیشوایشان به اسلام ناب محمدی روی اوردند,واین واقعه ای بس مبارک بود.... پس از پاکسازی بیت المقدس,با حضرت به سمت مرکز حکومت وکوفه برگشتیم... حالا میدانستم عباس وزینبم در فلسطین هم نیستند ,انها درجایی اسیر دست شیطان پرستان شدند... سوار بر هواپیما به طرفه‌العینی به عراق رسیدیم و دیگر این کارها برایمان اصلا عجیب نبود ,با دیدن معجزات حضرت و سربازی در رکابش ,گویا عقلها کامل و کاملتر میشد... من وعلی وطارق پس از رسیدن به کوفه, برای رفع خستگی وتجدید دیدار به نجف رفتیم. بچه ها از شوق امدن ما سرکوچه به انتظارمان بودند,قبل از امدن تلفنی صحبت کرده بودم ومیدانستند که اینبار هم عباس و زینب همراهمان نیستند.... اما بچه ها صورتهایشان پر از خنده بود, حسن وحسین خودشان را به آغوش علی انداختند , زهرا مرا دربرگرفت ,انگار همه شان از طریق تلویزیون ما را دیده بودند و خود را حاضر در میدان حس میکردند... تا به خانه رسیدیم ,از انرژی بچه ها انرژی مضاعف گرفتیم,حسن وحسین از,لحظه ی, شکافته شدن اسمان ونزول عیسی مسیح ع میگفتند و زهرا از زوم کردن دوربین روی چهره ی اسمانی سردار دلهایمان میگفت و اشک میریخت... به خانه رسیدیم ,هنوز درست استراحت نکرده بودیم که شوق دیدار مهدی زهرا س همه‌ی خانواده حتی ابوعلی را دربرگرفته بود و با هم راهی کوفه ودیدار یار شدیم. درست است خیلی از جداشدنمان ازحضرت نگذشته بود اما دل ما برایشان تنگ تنگ شده بود و علاجش درکنار محبوب بودن بود و بس... بچه ها سرشارازشادی ودیدار حضرت راهی خانه شدیم, حسن وحسین خودشان را به من چسپانده بودند ومیگفتند: _مامان ,حضرت مهدی عج از توهم مهربان تر بود با ما... ابوعلی درحالیکه که اشک دیدگانش را میسترد گفت: _عجب همدم دلسوز وامام با عطوفتیست و در این بین عماد عقده ی فروخورده‌ی چندین ساله اش را شکست وبا هق هق گفت: _بعداز مدتها احساس میکنم دیگر یتیم نیستم , مهر امام برمن از مهربانی یک پدر, به فرزندش بیشتر بود... همه مان ازاین دیدار نیرویی مضاعف گرفته بودیم...ونگرانی برای زینب وعباس کمرنگ شده بود. علی وطارق درمحضر امام ماندند,امام برای لشکرش برنامه ها داشت وقرار بود این حس خوبی که دروجود ما پیچیده ,در وجود کل دنیا بپیچد... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ با معجزات فراوان حضرت که به صورت کلیپ‌هایی که درسرتاسر جهان پخش شده بود, تعداد زیادی از مسیحیان و یهودیان خداجو به امام پیوسته ومسلمان شده بودند واین کار را برای فتح کل دنیا راحت تر میکرد. امام لشکریانی به سرتاسر دنیا گسیل داشت, لشکریانی که پیام پراز,مهروعطوفت و پدرانه‌ی امام را به جای جای این کره‌ی خاکی میرساند وامام ,خود از کوفه تمام حرکات را زیرنظر داشت ورهبری میکرد, کشورهایی چون چین وژاپن وهند و... زیر سیطره‌ی اسلام درامدند. سخنگوی امام از شبکات مختلف ماهواره‌ای و مجازی که به مدیریت حضرت عیسی‌ مسیح ع پاکسازی شده بود ودر راستای حکومت اسلامی گام برمیداشت,از قول امام اعلام نمود که: _هم اکنون دراین زمان فقط وفقط دونوع گروه وحزب داریم,یکی گروه وحزب الله و دیگری حزب شیطان...شما اختیار دارید که انتخاب کنید اما بدانید,سعادت وخوشبختی در گرو پیوستن به حزب الله است وپیوستن به حزب شیطان جز نابودی وضلالت برای شما چیزی درپی ندارد. وبه این ترتیب ,تمام ان کسانی که شیطان بر روح وجانشان عمیقا نفوذ کرده بود به سمت جزیره ای فرارکردند که ابلیس و ابلیسیان آن مکان را برای,سکونت انتخاب کرده بودند, همانجایی که احتمال قوی زینب وعباس من هم اسیر,بودند. جامعه ی جهانی تقریبا یک دست شده بود که غرق درافکارم بودم به راستی که هرجای دنیا را نگاه میانداختیم , حرف از اسلام بود وحکومت جهانی,اما متاسفانه گروهی اندک از مسلمانان که در هنگام غیبت امام زمان عج, دم از اسلام و تشیع و امام زمان میزدند واز نبودن حضرت و غیبت ایشان گریه‌ها سرمیدادند, اینک بعداز ظهور ایشان چون احکام واقعی اسلام به مذاقشان خوش نیامده ومنافع خود را درخطر میبینند,علم مخالفت با امام را برافراشتند وجسته وگریخته خبرهایی میرسد که قصد جنگ با حضرت را دارند وبه همه میگویند ,این دینی که حضرت اورده, اسلام نیست,دین جدیدی ست با احکام جدید...حتی تفسیرقران حضرت را زیر سوال برده اند وبسیاری از سادات را تحریک کرده اند تا به مخالفت با امام برخیزند... همانطور که دراشپزخانه مشغول اشپزی بودم وقرار بود عصر که علی امد به محضر حضرت مشرف شویم درافکار خود غرق بودم که نا گاه با صدای ممتد زنگ در به خود امد,انگار کسی که پشت در بود خیلی خیلی عجله داشت... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶ حسن وحسین با سروصدا و بدوو خودشون را به درحیاط رساندند,فاطمه وخاله وابوعلی هم داخل هال چشم به در داشتند تا ببیند کیست وچیست ؟ در هال که باز شد,از دیدن صحنه ی پیش چشمم,پاهام شل شد ودر حال افتادن بودم,با تکیه بر دیوار پشت سرم ,خودم را به زور نگه داشتم,باورم نمیشد , طارق با سر و رویی باند پیچی درحالیکه عصایی زیر بغلش بود ,داخل شد. به سرعت به سمتش رفتم,با دستم ,دست دیگر طارق راگرفتم وگفتم: _خدای من,چی شده؟مگر,شما درمحضر بقیةالله نبودین؟ علی علی,کجاست؟چرا سرو وضعت اینجوریه؟ طارق درحالیکه روی مبل مینشست ولیوان ابی از دست فاطمه میگرفت گفت: _نترس فاطمه گریه نکن خانمم,بچه ها ناراحت میشن,میبینین که چیز خاصی نیست من ,سرومروگنده کنارتونم,یکی از همرزمها اوردم خانه,این باندها هم فردا بازمیکنم,باور کن طوریم نیست... باخودم فکر کردم,علی علی کجاست که طارق با این حالش با کس دیگه‌ای امده, نکند علی راطوری شده ونا خوداگاه گفتم: _علی...علی کجاست ,طارق؟؟ طارق نگاهش را از,فاطمه گرفت وبه سمت من برگشت لبخندی زد وگفت : _نترس سلما,علی تازه از گور برخواسته به این راحتیا طوریش نمیشه .. وبااین حرفش همه زدن زیرخنده وطارق ادامه داد: _درمحضر حضرت بودیم وحضرت خطبه میخواندند واطلاعات ذی‌قیمتی برایمان ارائه میکردند که ناگاه با هجوم جمعی به مسجد, اشوب و بلوایی به پا شد,تعدادشان زیاد بود, انگار از شیعه ها بودند ,مجهز به اسلحه و.. بودند اکثرا لباس علما را به تن داشتند, سردسته های انها مدام جمعیت را تحریک میکردند ومیگفتند: این اسلام نیست,این دین جدیدی هست که این سید هاشمی اورده,اسلام راستین همان است که ما میگوییم وجمعیت باخشم به سمت حضرت حمله ور شدند,ما خودمان را سپر,بلای حضرت کردیم که در فشار جمعیت به این روز افتادیم.نه فرصتی بود که حضرت مانند قبل ,موعظه کند ونه گوشی بود که موعظه های حضرت را بشنوند, چندین مدت پیش ,بارها وبارها حضرت بقیةالله از طرق مختلف ,حقانیت دعوتش را به اینان که ادعای شیعه بودن هم میکنند,ابراز داشته بود,اما اینان که منافع مادی ومعنوی را که درزمان غیبت با حیله ونیرنگ و..به دست اورده بودند,اینک باظهور مولا همه ی منافع را بر باد رفته میدیدند, برای شنیدن موعظه ودلیل وبرهان حمله نکرده بودند,همه وهمه به قصدکشتن امام ,برخواسته بودند.وامام دستور دادند... 💫ادامه دارد .... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲ امروز ازتمام شبکه ها ,اعم از مجازی و تلویزیون و.. اعلام شده هرکس که احساس میکند احتیاج مالی دارد ,به واحد خزانه داری جایی که ساکن است مراجعه کند و هرانچه که لازم دارد از مسوول مربوطه بستاند,بدون داشتن مدارک هوییت وحتی بدون در دست داشتن مدارکی که نیاز مالی اش را نشان میدهد... من وعلی وبچه ها که مدتی‌ست تنها شده‌ایم وطارق وابوعلی و..به لطف حضرت هرکدام صاحب خانه هایی نوساز شده اند, راجب این اعلام ,بحث وگفتگو میکردیم,بچه ها هم بااینکه سنشان پایین بود اما دربحث مشارکت داشتند وهمیشه نظریه‌های خردمندانه‌ای میدادند و این چیز چندان عجیبی نبود, دراین زمان که عقلها کامل شده بود وتحت تعلیمات حضرت همه ی افراد از علوم دنیا سردرمیاوردند,اینچنین صحنه هایی از عادی ترین ,صحنه های روزمره بود. همه مان بلا استثنا معتقد بودیم که در سرتاسر این عالم هستی کسی پیدا نخواهد شد که احتیاج مادی داشته باشد ,ا خه به لطف حکومت الهی ومدیریت حضرت, فقر کلا ریشه کن شده بود ,همه ی زندگیها تقریبا دریک سطح بود ,فقیروغنی معلوم نمیشد, حتی اگر کسی میخواست زکات مالش را بدهد یا صدقه وانفاقی داشته باشد, هیچ نیازمندی پیدا نمیشد که این اموال را بگیرد وازطرفی علاوه برمساواتی و برابری که حاکم شده بود مردم قناعت پیشه شده بودند,به همانچه که داشتند قانع بودند و صدالبته داشته هایشان جوابگوی نیازهای روزانه شان هم بود. اصلا دنیا طوری شده بود که دیگر جیب من و تو نداشت,اگر کسی احتیاج مالی داشت , راحت از جیب برادر دینی‌اش برمیداشت و همه هم خشنود وراضی,بودند... هنگام عصر,همینطور که جلوی تلویزیون نشسته بودیم واز میوه های باغ خانمان برای بچه ها قاچ میکردم,ناگهان خبری پخش شد که همه منتظر شنیدنش بودیم , یعنی کنجکاو برای فهمیدنش بودیم.. خبرنگار پشت دوربین امد وگفت : _این گزارش به اصرار خود این فرد صورت میگیرد وگرنه در دستور کار ما و روش‌ حکومت نیست وبعد دوربین رو به مردی که صورتش را شطرنجی کرده بودند گشت و آن مرد چنین شروع کرد: _حقیقتا من احتیاج کم مالی داشتم که میتوانستم با برداشت از جیب برادرم آن را رفع کنم اما وقتی امام این‌چنین اعلانی داد که هرکس نیاز,مالی,دارد نزد ما بیاید باخود گفتم حالا که حضرت فراخوان داده چرا از انجا نیازم را تامین نکنم,بنابراین به این واحد خزانه داری که مشاهده میکنید مراجعه کردم, وقتی که مامور مربوطه متوجه حضورم شد ودانست درپی ان اعلان امدم , مرا به اتاق اصلی یا همان گاوصندوق خزانه راهنمایی کرد وبا تعجب زیاد مرا با دریایی از شمش طلا تنها گذاشت وگفت : _هروقت کارت تمام شد بیا,بیرون ,من بیرون منتظرت هستم. به محض بیرون رفتن مامور مربوطه به سمت شمشهای طلا رفتم,انها را لمس کردم, نیاز مالی من طوری بود که با یک صدم یکی از,شمشها رفع میشد ,اما من وقتی خودم را تنها بین اینهمه طلا دیدم, حریصانه شمشهای طلای زیادی در جیبها ولباسم پنهان کردم واز,دراتاق بیرون امدم , مامور مربوطه بدون کوچکترین نگاهی یا سوالی از من به سمت در اتاق رفت واز من خداحافظی کرد,من روی محوطه رسیدم واز عمل خودم بسیار شرمگین وپشیمان شده بودم, برگشتم ودرکمال شرمندگی هرچه شمش طلا برداشته بودم روی میز,قرار دادم و با شرمساری گفتم که حرص, باعث این عمل شد وگرنه من اینقدر نیاز مالی ندارم , ودرکمال تعجب ان مامور با لبخندی کل طلاها را به طرف بازگرداند وگفت: _در مرام ومسلک اهل بیت ع نیست که انچه را بخشیده اند,بازپس گیرند این دستور حضرت است,همه مال خودت,بردار وبرو... دراین لحظه اشک از چهار گوشه ی,چشمان گزارشگر میریخت وبغض آن مرد هم شکست وباهق هق ادامه داد: _به خدا اینجا بهشت خداست است و بی‌شک حضرت نماینده ی خداوند روی زمین است.... همه مان اشک شوق میریختیم که خدا را شکر ما هستیم واین زمان را درک کردیم و کاش وای کاش مردگان ماهم سر از گور برمیداشتند واین بهشت زیبا را میدیدند... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ غرق افکارم بودم,باخودم فکر میکردم الان زینب وعباس کجایند؟درچه وضعیتی هستند کاش,خبری از انها بهم میرسید,برای زودتر رسیدن بهشان کلی نذر ونیاز ودعا کرده بودم, همینجور که سبزی ها را ابکش میکردم , اخرین صلوات از ختم صلواتم را هم فرستادم که حسن وحسین با سروصدای زیاد وارد اشپز خانه شدند,گوشی موبایل را که داشت زنگ میخورد به طرفم دادند. دستهام را با دستمال خشک کردم,تا گوشی را گرفتم,قطع شد.نگاه کردم ,علی بود, سابقه نداشت این وقت روز زنگ بزند,خودم شماره اش را گرفتم....مشغول بود,حتما داشت من را میگرفت,گوشی را گذاشتم روی کابینت که صدای,الارم پیامک بلند شد . پیامک را باز کردم,علی بود... خدای من ,باورم نمیشد,انگار اون لحظه ای که من دعا کردم ,مرغ امین حق به راه بوده, علی چیزی را گفته بود که روزها وماه ها انتظار شنیدنش را داشتم ,مضمون پیامک این بود: _سلما جان,مژده بده بالاخره انتظار,به,سر امد ,امروز حضرت فرمودند دیگه فرصت انسانهایی که فریب شیطان را خورده‌اند و خود را در جزیره ای,به همراه ابلیس محصور کرده اند ,تمام شده,امام بارها و بارها از,طریق امواج برایشان پیام ارسال کرده بود وانها را به بازگشت به سوی راه خدا فراخوانده بود ,اما دلی که جایگاه شیطان شده,نور الهی را دریافت نمیکند, اماده بشو,ان شاالله فردا همراه امام راهی جزیره شیاطین هستیم,ان شاالله زینب و عباس را پیدا خواهیم کرد... از خوشحالی این خبر دوباره باران چشمانم به باریدن گرفت ,زانوهام شل شد وهمانجا روی زمین نشستم, بچه ها با کنجکاوی دورم را گرفتند ,هرسه شان را دراغوش گرفتم ومژده ای را که علی,به من داده بود,به انها دادم.... انها هم مبهوت تراز من ,لبخند به لب اشک شوق میریختند... درمیان شور وشوق خانواده ام با قلبی مطمئن و روانی آسوده در رکاب حضرت حاضر شدیم ودوباره راهی جهاد شدیم اما این جهاد با بقیه ی جنگها فرق داشت, این‌بار لشکر حضرت همراه با لشکری عظیم از جن وفرشتگان با طی الارض به سمت جزیره‌ی شیاطین راه افتادیم,به گفته‌ی حضرت امروز همان(روز معلوم)ای بود که درقران از ان سخن گفته بود, زمانی که ابلیس بر ادم ابوالبشر سجده نکرد واز درگاه خداوند رانده شد,کینه ی ادم و فرزندانش را به دل گرفت واز خدا خواست تا به او قدرتی دهد تا قیام قیامت,ابلیس تا حد توانش از فرزندان ادم را از راه حق به در کند ودر جرگه ی ابلیسان در اورد و خداوند که در تمام امور به انسانها(اختیار انتخاب)داده بود ,این خواسته ی شیطان را اجابت کرد اما فرصت شیطان را تاقیامت نگذاشت وبه اوفرمود(الی یوم المعلوم)واین روز معلوم همانا ایام ظهور اخرین منجی وحجت خداست بر روی زمین,روزی که عمر ابلیس به پایان رسیده وابلیس وابلیسیان از هیچ کاری برای وقت خریدن وزنده ماندن بیشتر دریغ نمیکنند... به طرفه العینی به مکان مورد نظر رسیدیم و اطراف جزیره را فرشتگان واجنه ی مسلمان محاصره کردند, هراز گاهی یک دود سیاهی از گوشه‌ای بلند میشد ودریک لحظه توسط جنیان مسلمان , خاموش میشد,گویا این دودها ,ابلیس بچه هایی بودند که قصد فرار داشتند اما به سرعت نابود میشدند... قدم به قدم پیش میرفتیم وجزیره را از وجود شیاطین پاک میکردیم,حتی بعضی جاها انسانهایی درحال نگهبانی بودند که صورتشان از گراز هم ترسناک‌تر بود وانها هم به وسیله ی لشکر امام از پا درمیامدند. به نزدیک ساختمان بلندی رسیدیم که صداهای عجیب و وهم انگیزی از درون آن به گوش میرسید,با وجود امام ترسی برما مستولی نشد اما صداهای انقدر هراس‌انگیز بود که ناخوداگاه بدن ادمیان را میلرزاند... 💫ادامه دارد .... 🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
یادوخاطره شهدا: رستمی: 🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب 🕋قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ (قسمت آخر) به ناگاه بوسیله ی لشکر حضرت دریک لحظه, دیوار بلند و فولادی ,برج شیاطین فرو ریخت... از صحنه ای که می‌دیدم چهارستون بدنم به لرزه افتاد...همه جا اتش بود و اتش....و این جنیان شیطانی که جسمشان از آتش است همه جا را احاطه کرده بودند, درمیان انها ادمیانی بودند که انگار تازه از مادر متولد شده اند با بدنهایی کاملا عریان بر تخت بزرگی که شخصی سیاه روی که از جای جای بدنش اتش بیرون میزد رویش نشسته بود,سجده میکردند... با خودم گفتم ,خاک برسرتان ای ادمیان شیطان صفت,این کسی که بر آستانش سجده‌ی بندگی میسایید همان است که در ابتدای خلقت بر پدر شما,ادم ابوالبشر سجده ننمود و شما چگونه راضی خواهید شد که اینچنین بندگی کنید برای کسی که نخوت کرد برای سجده بر ادم.... روبه روی ان شخص که الان میدانستم , همان ابلیس بزرگ است,درون مجسمه ای بزرگ از جغدی سنگی اتشی افروخته بود... با دیدن این صحنه یاد تهدید انور افتادم خدای من نکند بچه هایم.... انگار ما زمان مراسمشان رسیده بودیم, مراسمی که برای سلامتی عزازییل بزرگ یا همان شیطان رجیم برگزار,میشد, ناگاه از میان راهی باریک که به جغد اتشین خم میشد,کودکانی را,به صف کرده بودند, کودکانی که روی بدنشان را با خط وخطوط قرمز رنگ نقاشی کرده بودند , خدای من....درست است اینها قربانیانی, بودند که می‌باید در اتش بسوزند,خوب که دقت کردم....نه نه...زینب و عباس هم مابین بچه ها بودند ..دل در سینه‌ام از دیدن آن بچه‌های معصوم خصوصا بچه های,خودم شروع به لرزیدن کرد, حضرت به تمام لشکر اعم از جن وانس و فرشته دستور حمله دادند,جنیان مسلمان با جنیان شیطانی گلاویز,شدند و فرشتگان همچون ابابیل بر سرشان فرود میامدند, حضرت پیشاپیش همه ,می‌جنگید و میکشت و جلو می‌رفت,اما شیاطینی که در حال اجرای مراسم بودند به کارشان ادامه میدادند, چشمانم دنبال صف کودکان بود که به دهانه‌ی جغد آتشین رسیده بودند... وای .. وای.... وای من طاقت دیدنش را نداشتم, کودکان را به داخل اتش انداختند, همه باهم این ذکر را می‌خواندیم ومن از اضطراب درونم این ذکر را فریاد میزدم _(یا الله ویا واحد و یا احد و یا صمد و یا لم‌یلد و لم یولد و لم یکن له کفوا احد,اللهم نجنی من النار)این ذکر حضرت ابراهیم بود زمانی که درون اتش نمرود میرفت... همانطور که چشمهایم رابسته بودم تا صحنه‌ی خراش انگیز روبرویم را نبینم واز,ته دل ذکر را میگفتم , ناگاه با فریادی بلند وهراس انگیز که انگار از,عمق جهنم میامد ,چشم هایم را گشودم, همه جا دود سیاه وخاکستر پراکنده شده بود. کم کم غبار سیاه خوابید...خدای من... حضرت مهدی عج بالای نعش ابلیس ایستاده بود, تمام شیاطین جنی وانسی به درک واصل شدند...حضرت با صدای الهی اش فرمودند(الی یوم الوقت المعلوم)اری این ایه‌ی قران بود که وعده داده شده بود. نگاهم از حضرت به طرف جغد اتشین کشیده شد...باورم نمیشد خبری,از جغد سنگی نبود هرچه بود گل بود وگلستان , بچه‌ها با چهره‌هایی نورانی و خندان به حضرت نگاه میکردند,به خدا قسم این گلهای بهشتی بودند وبا کشته شدن ابلیس و شیاطین اینجا قطعه ای از,بهشت موعود بود... سراز پا نشناخته به سمت زینب و عباس دویدم از بس عجله داشتم گوشه ی چادرم زیر پایم امد و چندین بار,بر زمین خوردم و بلند شدم,خودم رابه عباس وزینب رساندم, بعداز مدتها انها را سخت در اغوش گرفتم وگریستم, بچه هایم بوی گلهای بهشتی را میدادند,بچه ها هم گریه ی شوق سردادند وهمزمان با هم نگاهمان به نگاه مهربان بقیه الله افتاد که با لبخند زیبایش شاهد این صحنه های زیبا بود... براستی اینجا جای گریستن نیست....کسی در بهشت گریه نمیکند...بهشتی که سالها از آن غافل بودیم وبا حمله ی ویروس‌ بیولوژیکی به نام کرونا ...ما را متوجه قطعه‌ی کم پر پروازمان نمود و بقیةالله را به جمعمان خواندیم و اینچنین بود که (از کرونا به بهشت)رسیدیم ...........والسلام........ 🌹ان شاالله در دنیای واقعی ما هم این اتفاق بیافتد وهمه بدانند که چاره ی تمام مشکلات ودرمان تمام بیماریها,فقط وفقط آمدن مولایست که سالیان سال درانتظار ظهور است همو که به گفته ی امام صادق ع(مضطر ظهور)نام گرفت.... بیایید وهمت کنید وباهم دست به دعا برداریم وهمه باهم دریک زمان ,حجت خدا را از خداوند بخواهیم,دعای دسته جمعی,به اجابت نزدیکتر است,باشد که مولا را با اعمال خالصمان به میانه ی میدان بکشیم....