eitaa logo
دانلود
💝💝💝 زنـدگی پراز گـــــره‌هایی است ڪه تو آن را نبســــته‌ای اما باید تمام آنها را به تنـهایۍ باز ڪنی تنـهای تنــها! ولی اگر به خدا تــوکل ڪنی او گــره‌ها را خودش یکۍ یکی برایــت باز مـی ڪند. کانال علوم کاربردی @OLOOMEKARBORDI 💝💝💝
🍃🌺🍃 📣 🌺🍃وقتی آنکس که دوستش داریم بیمار میشود، میگوییم امتحان الهی است...ولی هنگامی که شخصی که دوستش نداریم بیمار می‌شود، میگوییم عقوبت الهیست!! وقتی آنکس که دوستش داریم دچار مصیبتی میشود، میگوییم از بس که خوب بود... و هنگامی که شخصی که دوستش نداریم، دچار مصیبت می‌شود، میگوییم از بس که ظالم بود!! 🌺🍃مراقب باشیم....! قضا و قدر الهی را آن طور که پسندمان هست تقسیم نکنیم...!! 🌺🍃همه ما حامل عیوب زیادی هستیم و اگر لباسی از سوی خدا، که نامش سِتْر (پوشش) است نبود، گردنهای ما از شدت خجالت خم میشد... پس عیب جویی نکنیم، در حالی که عیوب زیادی چون خون در رگها در وجودمان جاریست! کانال علوم کاربردی @OLOOMEKARBORDI ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃🌺🍃
#تلنگر⤵️ 👈گاه #والدين برای خريد كفش کودک ساعتها وقت ميگذارند🌷 اما زمانی را برای #بازی و #ارتباط با کودک اختصاص نمیدهند و شكايت از نداشتن زمان ميكنند.🌷 اینها بهانه است اگر برایشان وقت نگذارید هستند کسانیکه برایشان وقت بگذارند. 🌷💐🌷
💠🔰💠 🔰آدم‌بزرگ‌ها هر شب یا یک شب درمیان زباله‌هایشان را می‌گذارند دم در تا مامور شهرداری بیاید ببرد. آنها دوست ندارند خانه‌شان بو بگیرد و در تعفن‌اش خفه شوند 🔰 اما هیچ انگیزه‌ای برای دم در گذاشتن آشغال‌های فکری‌شان ندارند. سرشان بو می‌دهد حرف که می‌زنند. نظرشان را که می‌پرسی هنوز مثل همان هفته‌ی پیش، مثل همان سالهای قبل فکر می‌کنند. به زباله‌هایشان خو گرفته‌اند. 🔰بویش شمیم دل‌نواز ذهنشان شده و آنقدر تعصب دارند به کیسه‌ی سیاه آشغال‌ها که اگر به زور هم ازشان بگیری و بگذاری بیرون، نصفه شب پاورچین می‌روند برمی‌دارند می‌آورند داخل خانه سرشان را می‌گذارند رویش و می‌خوابند. @OLOOMEKARBORDI 📚 علوم کاربردی
🔰🔰🔰 🔰 کشنده ترین نیش، 🔰 نیش مار و عقرب نیست 🔰 نیش زبانی هست که ... 🔰 مستقیم قلب را میزنـد و .. 🔰 اعصاب و سرنوشت انسان را دگرگون مےکند.. 🔰 مواظب " گفته هایمان " در زندگے باشیم @OLOOMEKARBORDI 🔰 علوم کاربردی🔰
خونه ها پر شده از بیماریها و مشکلات...طلاق ..و دلیل اون خود ماییم، تعجب نکنید! 👥خواهران و برادرانم.... نیازی نیست دیگران بدونند که آیا من در زندگی مشترکم با همسر خود خوشبختم یا نه! نیازی نیست از غذا یا نوشیدنی خود عکس بگیریم آن را برای گروهها بفرستیم (حتی اگر همسرمون یه دونه شکلات واسمون میاره. از اون عکس میگیریم و می‌فرستیم گروه و زیرش مینویسیم ای تاج سرم...ازت ممنونم).. 👥برادرم...خواهرم.. شاید دختر مجردی دم بخت باشد و به خاطر شرایط زندگی خواستگار نداره...شاید پسری وضعیت مالی مناسب برای ازدواج نداره...حواسمونو جمع کنیم کسی آه نکشه... که آه یه انسان دلشکسته عرش خدا را به لرزه درمیاره.. نیازی نیست مردم بدونن کجا رفتی و از کجا داری میایی؟؟ جزییات زندگی ما واسه دیگران مشخص شده! دنیای مجازی واسه این ساخته نشده که ما بیاییم شرایط زندگیمون رو به رخ دیگران بکشیم... چون هر مردی وسعش نمیرسه به زنش هدیه بده....خواهرم مراقب باش. هرکسی توانایی اینو نداره که مسافرت بره... هرکسی نمیتونه به رستوران بره و هر ماه یه ست لباس بخره.... یه خانوم میاد جهیزیه 100 میلیونی دخترش رو فیلم میگیره میزاره توی دنیای مجازی که چشم همه درآد.... هیچ فکر کردید شاید دختری پدر نداره...یا پدر داره و مادر نداره که واسه جهیزیه اش سنگ تموم بزاره... یا شاید پدری دستش به دهنش نمیرسه.... میخاییم به کی فخر بفروشیم با این کارامون...!!!! ✅خواهران و برادرانم... ما اهمیت توکل بر خدا رو انکار نمیکنیم... اما رازهای زندگی و خونتون رو پیش خودتون نگه دارید... کسی داشت راه میرفت،پایش به سکه ای خورد...فکر کرد طلا است،نور کافی هم نبود، کاغذی را آتش زد که ببیند چه بوده...دید یک سکه 50تومانی است... بعد متوجه شد کاغذی که آتش زده دو هزار تومانی بوده است ؛گفت:چی را برای چی آتش زدم! واقعا این زندگی غالب ما انسانهاست... ما چیزهای بزرگ را برای چیزهای بسیار کوچک آتش میزنیم... و خودمان هم خبر نداریم ✍لطفا سعی کنیم با کمک یکدیگر جامعه ای پاک و آرمانی را ترویج دهیم... 🌹🌹🌹
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۸۱ و ۸۲ سیدمحمد: _میترسم زیاد غرق آسمون شی و تو هم آسمونی بشی، اونوقت دوتا حسرت تا ابد تو دل آیه میمونه. ارمیا: _فعلا که بیخ ریش زمینم؛ کارتو بگو! سیدمحمد: _برگرد! ارمیا: _نه! سیدمحمد: _با رفتت چیزی درست نمیشه؛ آیه باید بفهمه شوهر داره! ارمیا: _مجبور به قبول چیزی که نمیخواد نیست، اونا دستم امانتن. سیدمحمد: _پس چرا نیستی؟! اینه امانتداریت؟ ارمیا: _بودنم عذابشون میده؛ رفتم که راحت باشن؛ فکر کنه. سیدمحمد: _آیه نیاز به داره تا بیدار بشه. ارمیا: _من اون تلنگر نیستم. سیدمحمد: _میترسم از اینکه خوابت تعبیر بشه و ایمان آیه رو باد ببره! ارمیا: _به حاج علی بگو مواظب زندگیم باشه. سیدمحمد: _چرا شبیه وصیت کردن حرف میزنی؟ ارمیا: _کی از فرداش خبر داره؟ شاید حرفای آخرم باشه! سیدمحمد: _اینجوری نگو! ارمیا: _چطوری بگم؟ سیدمحمد: _بگو میام..بگو زندگیمو میسازم! ارمیا: _میام و میسازم! سیدمحمد: _میترسم ارمیا: _از چی؟ سیدمحمد:_از نبودت...از ..مامان دلتنگته؛ بیا دیدنش! ارمیا:_میام؛ منم دلم تنگه. سیدمحمد: _خداحافظ. ارمیا: _خداحافظت. ارمیا این روزها را دوست نداشت، اما چقدر از روزهای عمرش دوست‌داشتنی بودند؟ دلش برای تنهایی دلش سوخت. "خدایا... چرا پدر مادر ندارم؟! چرا تنهام؟! چرا دوستم نداره؟! به خوبی سیدمهدی نیستم؟! مزاحمم؟! از قیافه‌م خوشش نمیاد؟! خدایا...چیکار کنم؟! " ارمیا مانده بود و هزاران خیال، و حرف‌هایی برای سیدمهدی... یاد آن روزها و کمک‌های سیدمهدی افتاد. خنده‌دار است ولی رفاقتش با سیدمهدی واقعی و دوست‌داشتنی بود. یوسف آن روزها مجنون صدایش میزد، و مسیح کمی بیشتر درکش میکرد. آن شب‌هایی که تا سحر بر سر خاکش قرآن میخواند، آن روزهایی که سید مهدی خدا را به او نشان میداد؛ وقتی که پایش را جای پای اویی که شده بود میگذاشت. روزی که همه با عشق شد و صورتش را دیگر سه تیغ . حاج علی هم آن روزها پدری میکرد. آن روزهای پر از شک و تردید، آن روزهایی که ارمیا استخوان ترکاند. آن روزها که پیله را پاره کرد و پروانه شد و اوج گرفت. تا... شاید تا سید مهدی! چه کسی میداند ارمیا تا کجا اوج گفت؟ ********* مسیح رو به یوسف که مشغول اتو کردن لباسهایش بود گفت: _پس چرا ارمیا نمیاد؟ الان که بهش نیاز دارم کجا رفته؟ یوسف زیر چشمی نگاهش کرد: _حالا چیکارش داری؟ مسیح: _لااقل به بهونه دیدن ارمیا میرفتم اونجا. یوسف دست از اتو کردن کشید: _درکت نمیکنم؛ داری چیکار میکنی؟ازدواج تو با اون دختر، مسخره‌تر از ازدواج ارمیاست! تو اصلا چقدر میشناسیش؟ با یه نگاه؟ مسیح: _ ، ، ، ! چی کم داره؟! شاید اون منو به خاطر شرایطم نخود؛ اما من همه جوره پسندیدمش. یوسف: _چی رو پسندیدی؟ مسیح: _خودشو، خانواده‌شو. یوسف: _میدونی اگه با اون ازدواج کنی باید دوتا بچه بزرگ کنی؟بدتر از ارمیا! اون لااقل یکی داره! مسیح: _من که راضی‌ام! تو چته؟ اون خانواده‌ای داره که نیاز به حامی دارن، منم خانواده‌ای میخوام که حمایتشون کنم! روز اولی که دیدمش فهمیدم کسیه که سال‌ها منتظر بودم پیداش کنم. یوسف: _تو و ارمیا دیوونه شدید! عاقبت ارمیا رو ببین! چند روز تو اون خونه کنار زنش زندگی کرده؟ از روزی که به اون سفر رفت دیگه رنگ زندگی رو ندید؛ یادت رفته چه شب‌ها که تا صبح مثل بچه‌ها گریه کرد؟ مسیح: _از ارمیای قبل هم راضی نبودی. اون روزا بهش گیر میدادی که کاراش از روی اجبار و ریاست. حالا گیرت به گریه‌های از سر توبه و استغاثه اونه! ارمیای الان پر از آرامشه؛ مگه بده؟زندگی اونه؟ زندگیشم درست میشه. یوسف: _الان بحث ارمیا نیست. این دختر کلی مشکل داره، میفهمی؟ چرا از داشتن یه ازدواج آسون فراری شدید؟ سرتون درد میکنه برای دردسر؟ مسیح: _میرم یک زنگی به صدرا بزنم؛ شاید فرجی بشه امشب دعوتمون کنه اونجا! یوسف اتو را به دست گرفت: _با فرار کردن از واقعیت به جایی نمیرسی. مسیح: _جایی نمیرم که برسم؛ من میخوام با مریم ازدواج کنم! یوسف: _حتی با اون وضع صورتش؟ مسیح: _سرت به کار خودت باشه؛ الان خیلی خوب شده و سیدمحمد میگه بهترم میشه. یوسف: _خدا عقلتون بده. مسیح: _میترسم خودت به دردش دچار بشی برادر من... ********* مثل آن روزهای بعد از سیدمهدی ، و روزهای قبل از ارمیا، همه جمع بودند. محبوبه خانم هم دلش به اینها خوش بود. مریم خجالت میکشید؛ نمی‌دانست این جمع، وصله‌های ناجوری بودند، که باهم جور شدند. محمدصادق احساس مردانگی میکرد.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃