eitaa logo
دانلود
🦋 ای دردام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 ناگهان باران مشت ولگد بود که برسرورویمان میامد وازاین بدتر اینکه سه دختر ابوعمر وبکیر هم امدند ببینند چه شده وشاهد حرکات وحشیانه ی پدرشان بودند. بدترین صحنه ی حقارتم همین بود,منی که روزگاری با این دختران دوست وهم بازی بودیم وهمیشه درهمه چیز براین دختران برتری داشتیم ,حالا دراین وضعیت...😭 ابوعمر با دیدن فرزندانش که شاهد ماجرا بودند,انگار نیرویی مضاعف گرفته بود ومیخواست به انها ثابت کند که مرد است ومردانگی اش رابا ظلم بر دودختر ضعیف وبی پناه به رخ فرزندانش میکشید. او مارا مجبور کرد که چهاردست وپا شویم وبا دهان لقمه نان را از زمین برداریم.. واقعا چاره ای دیگر نداشتیم ... با چشمی گریان وبدنی کوفته ودهانی پراز خون وارد زیر زمین شدیم....چهارچشمی لیلا رامیپاییدم که سراغ روبنده اش نرود ,شک نداشتم که دیگر طاقتش طاق شده بود وحق هم داشت,اخر ما ظرفیت اینهمه سختی وخواری وحقارت را نداشتیم. روبنده اش را که صبح ابوعمر دراورده بود وگوشه ای انداخته بود پیدا کرد...حرکاتش ارام بود ,من هم نگاه میکردم که چه میکند,دیگر توان حرف زدن ونصیحت کردن رانداشتم,بی رمق روی حصیر افتادم. لیلا هم لنگ لنگان امد وکنارم نشست وگفت:شاهدی که خیلی تحمل کردم ,اما دیگر از حد به درشده,مرا ببخش که تنهایت میگذارم. ... .. 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌹 تازه به آپارتمان دو خوابه ۵۹ متری در اندیشه اسباب کشی کرده بودیم که یک روز صبح کارگر گاوداری تماس گرفت:((آقا مصطفی بدبخت شدیم،گوساله هارو دزد برد!)) یازده گوساله به سن فروش رسیده بود.آنها را در آخوری جا داده بودی و قرار بود همان روزها بفروشی. اما دزدهای مسلح ،شبانه به آخور زده و همه را برده بودند. کارگر افغانی هم می گفت:((چون دزدا مسلح بودن،نتونستم از اتاق بیرون بیام.)) شکایت کردی اما بی فایده بود. چند بار از کلانتری زنگ زدند که دزد احشام در اطراف کرج پیدا شده، بیا شناسایی. میگفتی:((من اونجا نبودم.)) می گفتند:((راهش همینه باید شناسایی کنی و بگویی که اینان!)) _چطور متهم کنم وقتی یقین ندارم؟ تدریجا مایوس شدی و از گاوداری دلسرد. باید ۲۲ میلیون تومان برای جمع کردن گاوداری ضرر و زیان داده میشد. البته آنجا را به صورت سهامی راه انداخته بودی . آن روزها خجالت زده بودی و کمتر صحبت میکردی. در خودت بودی، زود عصبی میشدی و سر هر مسئله ای جوش می آوردی. اداره آگاهی میگفت:((از سرایدارت شکایت کن.)) میگفتی:((چطور این کار رو بکنم؟وقتی زنگ زد و خبر داد،اول چیزی که بهش گفتم این بود حالش خوبه؟براش اتفاقی نیفتاده؟حالا بیام ازش شکایت کنم؟)) بقیه گوساله هارا فروختی و مقداری از بدهی را دادی.هر چه طلا داشتیم فروختیم و باقی مانده بدهی را هم صاف کردی. حالا فقط از راه فروش برنج در امد داشتی،پدرم از شمال می آورد و تو بازاریابی میکردی و در سودش شریک میشدی. روزگار اینجور میگذشت،اما با همه بالا و پایین ها ،ندیدم ناشکری کنی. پژاک در کردستان غائله بر پا کرده بود و همین کافی بود تا تو تلاش کنی که خودت را آنجا برسانی. پیگیری کردی:((گفتن فقط بچه های صابرین رو میفرستیم.)) گفتم:((یعنی باید همیشه دنبال درگیری و استرس باشی؟)) _همیشه که درگیری نیست خانم! _بیا برو سر یک کار ثابت مثل سپاه یا آتش نشانی که دوست داری! _بعضی جاها شرط سنی داره و من یکی دوسال سنم زیاده،مدرک پایان خدمتم میخوان. به همین آتش نشانی پارک چیتگر مدارکم رو دادم،ولی کارت پایان خدمت میخوان. _بابا داره برای سپاه تلاش میکنه شاید اونجا درست بشه. _خیال میکنی برم سپاه،میرم قسمت اداری؟تازه کارت پایان خدمتم ندارم! _میدونم اگه وارد سپاهم بشی میری تو سخت ترین و پر استرس ترین جاها کار میکنی تا من حرص بخورم و حالم جا بیاد! راستی تازگی که کارت پایان خدمت نشونم دادی!آقا مصطفی دنبال درد سر میگردی؟ _بله درست کردم ،اما کو نتیجه؟کارت داداش رو گرفتم و عکس خودم رو چسبوندم روش. پرونده ام که به جریان افتاد از فرمانده صابرین گواهی اعلام نیاز و پذیرش گرفتم،اما تا نوبت به من رسید،آسمون تپید و غائله ختم شد. بعد ها به سپاه رفتی. معاینات پزشکی را که انجام دادی،مصاحبه کردی،اما ایراد گرفته و گفته بودند:((اینجا نوشتی سربازی نرفتی،اما کارت پایان خدمت توی پرونده ته. با توجه به جعل اسنادی که کردی حق ورود به سپاه رو که نداری هیچی،تازه باید به مراجع قضایی هم معرفیت کنیم.)) _حالا که دارین من رو بازخواست میکنین شهید فهمیده رو هم بیارین و بپرسین چرا توی شناسنامه‌ش دست برد؟همون طور که او جعل امضا کرد،منم کردم تا برم لب مرز برای دفاع از دین و کشورم. بعدم که به اون قافله نرسیدم و سفره بسته شد،بی خیال کارت شدم و تو فرمم حقیقت رو نوشتم. گفته بودند :((باید ببینیم کمیسیون چی میگه.)) اما تو بی اجازه زدی به جاده عشق. اینطور موقع ها صبوری در مرام تو نبود آقا مصطفی! زندگی در آپارتمان ۵۹ متریِ اندیشه جالب بود. آن روزها پاترول داشتیم. برای ماه رمضان حاج آقایی را دعوت کرده بودی که در منطقه ملت کهنز،به حسینیه برود. صبح ها با ماشین او را میبردی و شب ها بر میگرداندی و تمام ماه رمضان خانه ما بود. عید فطر که شد گفتی:((حاج آقا بطحایی،خانمتون رو هم بیارین چند روزی مهمون ما باشین.)) حاج آقا خانمش را هم آورد. روزها من و خانم او در خانه بودیم و تو و او میرفتید دنبال کارهای بسیج. ایامی که درس طلبگی میخواندم،بچه ها شوخی میکردند:((سمیه از هر چی دست بکشه ،از غذا درست کردن برای شوهرش دست نمیکشه.بابا جون دو وعده ای درست کن!)) 🌷 🔸ادامه دارد... . 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃