eitaa logo
دانلود
🦋 ای در دام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 چنددقیقه از رفتن لیلا میگذشت که صدای ابوعمر راشنیدم که ازقدوبالای لیلا تعریف میکرد واورا باعناوینی میخواند که ازشنیدنش چندشم میشد...خدایا چه کنم؟؟نمیدانستم این پیرمردهرزه اینقدرحیوان صفت است که تا زن وبچه هایش در راپشت سرشان بستند او برای التیام هوسهایش دست به کارشود,انگار لحظه شماری میکرد تا خانواده اش بروند وانوقت به هدف پلیدش برسدواین صدای لیلا بود اری صدای التماس وخواهشش بلند شد:نه نه عمو ,جان بچه هایت عمو به من دست نزن.... ابوعمر:لیلای زیبا....توکنیز منی دخترک...من عموی تونیستم....تو باید تسلیم من شوی..وظیفه ات این است. دوباره اشکهایم جاری شد اخربه چه گناهی؟؟به خدا لیلا کشش اینهمه بلا راندارد...خدااااا وکم کم صدای التماسهای لیلا, تبدیل به فریادهای دلخراش شد و فریاد ابوعمروناسزا گفتن های این حیوان پست وخبیث کل خانه راگرفته بود. نمیدانستم چه کنم؟درقفل بود ,باید کاری میکردم...خدایا چه کنم؟؟دست پاچه بودم,فکرم کارنمیکرد... دوباره صدای گریه...و صدای مشت ولگد ابوعمر که حتما بربدن نحیف ورنجورلیلا فرود میامد واینبار لیلا مرا صدا میزد وکمک میخواست...سلماااا.....سلماااا.. خدایا چه کنم؟؟ آهان ,یافتم....باید ازاول همین کار رامیکردم. باسرعت خودم را به حیاط رساندم. پایم به جاکفشی جلوی در گرفت وبا سربه زمین خوردم. اه چه وقت زمین خوردن بود,دست به دیوار گرفتم بی توجه به درد پایم ,بلندشدم,وای من چرا زودتر به فکرم نرسید...لعنت به من.....اگر ابوعمر اسیبی به لیلایم بزند.... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌹 خوبی این خانه در این بود که دو اتاق خواب داشت. اگر مهمان می آمد مجبور نبود در هال بخوابد. از بودن در این خانه راضی بودیم و خوشحال و میتوانستی بمانی و دنبال درامد بیشتر باشی. اما توافق های بزرگتری را میدیدی . تو عقاب بودی نه کلاغ و رسم نیست که عقابان بر کف خیابان زندگی کنند. چشمانم از خستگی روی هم می افتد . حتی یک فنجان قهوه ای هم که خوردم کارساز نیست. این آخرین صحبتی است که امشب میکنم. بقیه صحبت ها بماند برای فردا بعد از ظهر که میخواهم بروم سر مزار شهدای گمنام. همان رفقایت که یک بار جلوی چشمم حسابی باهاشان دعوا کردی! زمزمه های رفتنت از شعبان سال ۱۳۹۲ شروع شد و در ماه رمضان به اوج خود رسید . انگار میخواستی از این ماه و حال و هوایش سکوی پرش درست کنی . عصر هجدهم ماه رمضان بود، داشتم جارو برقی میکشیدم که تلفن زدی((عزیز،حدس بزن کجام؟)) _کجایی؟ _فرودگاه! _اونجا چیکار میکنی آقا مصطفی؟! _داریم میریم سوریه! صدای شیون جارو برقی را خفه کردم ((مصطفی نرو،خواهش میکنم!)) اِ خیال میکردم برای چنین لحظه ای ساختمت!جبهه جنگ که نمیرم،میرم آشپزخونه! هر چقدر التماست کردم بی فایده بود. استرس افتاده بود به جانم. در اتاق راه میرفتم و می گفتم حالا چیکار کنم؟زنگ زدم به سجاد:((داداش،مصطفی داره میره سوریه،الان فرودگاه امامه!)) _میخوای بیام دنبالت بریم پیشش؟ _تا ما بریم که رفته! _میرسونمت. سجاد که حدس زده بود چه حالی دارم آمد دنبالم. مامان و سبحان را هم آورده بود. همین که رسیدیم فرودگاه دیدم جلوی در ورود از کشورهای دیگر و خروج از ایران،ایستاده ای و با چند تا از بچه های پایگاه صحبت میکنی. حتی نگذاشتم سجاد ماشین را پارک کند. با عجله پیاده شدم و آمدم جلو،چهره ات در هم بود. _چی شده آقا مصطفی؟ _تو اینجا چیکار میکنی؟ _بگو چیشده؟ _ساکم رفت،خودم نه! _یعنی چی؟ انگار که من مقصر باشم جوابم را ندادی. سجاد رسید. جواب اورا هم ندادی. هر جور بود سجاد راضی ات کرد سوار ماشین شویم و برگردیم . در جاده فرودگاه نگاهت را به بیرون دوخته بودی و بلند بلند گریه میکردی. سابقه نداشت هیچوقت جلوی دیگران بشکنی. خندیدم:((آقا مصطفی مرد که گریه نمیکنه!)) با خشم نگاهم کردی:((تو راضی نبودی و نشد!)) شروع کردم سر به سرت گذاشتن. به اینکه خدا دوستم داشته و خواسته ام را اجابت کرده،به اینکه حالا فرصت زیاده،به اینکه نباید من را با یک بچه کوچک تنها بگذاری. مامانم و داداش هایم ساکت بودند. جلوی در خانه،مامان هر چه اصرار کرد پیاده شوی و افطار کنی،قبول نکردی و سجاد باز ماشین را روشن کرد و ما را رساند خانه خودمان. افطاری را حاضر کردم. خوردی. پرسیدم:((چطور شد ساک رو فرستادی خودت نرفتی؟)) _توی خیابون بودم که تلفن کردن بیا سمت فرودگاه و به چند تا از دوستاتم که پاسپورت دارن و آماده‌ن بگو بیان. اینا که زنگ زدن از بچه های فاطمیون بودن. منم زنگ زدم به آقای حاج نصیری و گفتم اگه میخوای با پسرتون بیایین. میدونستم پاسپورت دارن . حاجی و پسرش اومدن. ساکامون رو دادیم. اونا از گیت رد شدن،اما جلوی من رو گرفتن و گفتن ویزای عراق داری و نمیتونی وارد سوریه بشی. گفتم :((خب چون سربازی نرفتی ویزای سوریه رو نمیدن. ویزای عراق رو هم وقتی دادن که ودیعه گذاشتی!)) گفتی:((قسمت نبود سمیه! آخه جلوی چشمم رفقا رفتن و من جا موندم!)) بعد از افطار ضربان قلبم بالا رفت. سفره را همان طور که نشسته بودم جمع کردم،اما بلند نشدم که ببرم آشپزخانه. تو هم انگار که من مقصر باشم برنداشتی و با اخم بلند شدی و رفتی اتاق فاطمه. ربع ساعتی دراز کشیدی و بعد آمدی:((من میرم بیرون.)) 🌷 🔸ادامه دارد ... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃