🌷#پسرک_فلافل_فروش🌷
#قسمت_سی_و_ششم
💟....بعد با صدايي گرفته ترگفت:خسته ام، بعد از سفر كربلا ديگه دوست ندارم توي خيابون برم.
🔗من مطمئن هستم چشمي كه به نگاه حرام عادت كنه خيلي چيزها رواز دست ميده. چشم گنه کار لایق شهادت نميشه.
⭕هادي حرف مي زد و من دقت مي كردم كه بعد از گذشت چند ماه، دل و جان هادي هنوز در كربلا مانده.
🔲با خودم گفتم: خوش به حال هادي، چقدر خوب توانسته حال معنوي کربلا را حفظ كند.
🔘هادي بعد از سفر كربلا واقعاً كربلایی شد. خودش را در حرم جا گذاشته بود و هيچ گاه به دنياي مادي ما برنگشت.
❇ آنقدر ذكر و فكرش در كربلا بود كه آقا دعوتش كرد.
5⃣پنج ماه پس از بازگشت از كربلا، توسط يكي از دوستان، مقدمات سفر و اقامت در حوزه ي علميه نجف را فراهم كرد.
✳بهمن ماه ۱۳۹۰ راهي شد. ديگر نتوانست اينجا بماند.براي تحصيل راهي نجف شد.
✴يکي از دوستان، که برادر شهيد و ساكن
نجف بود، شرايط حضور ايشان در نجف را فراهم کرد و هادي راهي شهر نجف شد.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
✍ ادامه دارد...
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
بسم رب الشھـدا
#شھـید_محسن_حاجی_حسنی
#قسمت_سی_و_ششم
🌹 جالب بود دیدن یک معلم در میدان زندگی اش.
وقتی جلسات خصوصی و عمومی شان به اذان می خورد محسن فورا تعطیل می کرد تا نماز را اول وقت بخوانند.
🌼 در سفرهایی که با بچه ها داشت این محسن بود که بقیه را برای نماز صبح بیدار می کرد.
وقتی با بچه ها استخر می رفت، شروع سانس استخر تقریبا همزمان بود با اذان ظهر.
🏊 محسن از قبل وضو می گرفت. می رفت به نمازخانه کنار استخر نمازش را می خواند و بعد می رفت داخل آب. برایش مهم نبود زمان استخرش را از دست بدهد.
💖 پدر و مادر که برای کاری صدایش می کردند بدون معطلی می رفت.
نمی گذاشت آب در دل آنها تکان بخورد. یک روز که همراه بابا و بچه ها رفته بودند به یکی از پارک های چناران، از بینی بابا خون آمد.
🌻 محسن حسابی نگران شد. سریع بابا را به بیمارستان رساند وتا خون بند نیامد، آرام نگرفت.
این ها در دل و ذهن بچه ها حک می شد.
🌺 دیگر لازم نبود محسن به شاگردهایش بگوید که قاری قرآن باید عامل به قرآن باشد. اما محسن می گفت.
آخر آنقدر این چیز ها در زندگی اش حل شده بود که خودش آن ها را نمی دید.
⭐️ همیشه یک جور احتیاط به اعمال محسن پیچیده بود. تسلط عجیبی بر رفتارش داشت.
انگار حرف ها و اعمالش از صافی عقل و ایمانش گذر می کرد. همین را به شاگردهایش هم می گفت.
می گفت :
💝 یک کاری که می خوای بکنی اول از خودت بپرس خدا راضیه یا نه! اگر راضی بود اون کار رو بکن.
🍁🍃🍁🍃🌸🍃🍁🍃🍁
✍ ادامه دارد ...
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🟣خاک های نرم کوشک🟣
حکم اعدام
#قسمت_سی_و_ششم
مرد رفت من ماندم و هزار جور فکر وخیال خدا خدا می کردم راهی پیدا بشود با خودم می گفتم: «پیش کی برم
که این قدر پول به من بده یا یک سند خونه؟»
رو هر کی انگشت می گذاشتم آخرش فکرم می خورد به بن بست.
تازه اگر کسی هم راضی می شد به اینکار،
،مشکل بود بیاید زندان، تله بودن،گیر افتادن و هزار فکر دیگر نمی گذاشت .
تو این مخمصه یکدفعه در زدند چادرم را سر کشیدم روم را محکم گرفتم و رفتم دم در، مرد غریبه ای بود. خودش
را کشاند کنار و دستپاچه گفت: «سلام»
آهسته جوابش را دادم گفت:«ببخشین خانم ،من غیاثی هستم ،اوستاعبدالحسین تو خونه ی ما کار می کردن.»
نفس راحتی کشیدم، ادامه داد: «می خواستم ببینم برای چی این چند روزه نیومدن سر کار؟»
بغض گلوم را گرفت از زور ناراحتی می خواست گریه ام بگیرد جریان را دست و پا شکسته براش تعریف کردم گفت: «شما هیچ ناراحت نباشین، خونه ی من سند داره خودم امروز می رم به امید خدا آزادش می کنم.»
خداحافظی کرد و زود رفت از خواشحالی زیاد کم مانده بود سکته کنم دعا می کردم هر چه زودتر، صحیح وسالم برگردد.
نزدیک ظهر بود سر و صدایی تو کوچه بلند شد دختر کوچکم را بغل کردم و سریع رفتم بیرون، بقال سرکوچه یک جعبه شیرینی دستش گرفته بود با خنده و خوشحالی داشت بین این و آن تقسیم می کرد، رفتم جلوتر، لابلای جمعیت چشمم افتاد به عبدالحسین بر جا خشکم زد! چند لحظه مات و مبهوت مانده بودم.
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
#مدافع_عشق
#قسمت_سی_و_ششم
❤️ #هوالعشـــق
زهرا خانوم بشدت عصبیست. سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمیگویی.ازپشت سر دستم را روی شانه مادرت میگذارم
_ مامان ترو خدا آروم باش..
.چیزی نیست!دست من ربطی به علی اکبر نداره. من....من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت و جنگ باشه....من...
برمیگردد و باهمان حال گریه میگوید:
_ دختر مگه با بچه داری حرف میزنی؟عزیزدلم من مگه میزارم بازم اذیتت کنه...این قضیه باید به پدر ومادرت گفته شه ... بین بزرگترا!! مگه میشه همین باشه!
_ اره مامان بخدا همینه! علی نمیخواست وابستش شم... بفکرمن بود. میخواست وقتی میخواد بره بتونم راحت دل بکنم!
به دستم اشاره میکند و با تندی جواب میدهد:
_ آره دارم میبینم چقد بفکرته!
_ هست!هست بخدا!!...فقط...فقط...تا امشب فکرمیکرد روشش درسته! حالا...درست میشه...دعوا بین همه زن و شوهرا هست قربونت بشم...
تو دستهایت را از پشت دور مادرت حلقه میکنی...
_ مادر عزیزم!! تو اگر اینقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم.منم که هنوز اینجام....حق باشماست اشتباه من بود.اینقد بخودت فشار نیار سکته میکنی خدایی نکرده .
نگاهت میکنم. باورم نمیشود از کسی دفاع کرده ام که قلب مرا شکسته... اما نمیدانم چه رازی در چشمان غمگینت موج میزند که همه چیز را از یاد میبرم...چیزی که بہ من میگوید مقصر تو نیستی! ومن اشتباه میکنم!
زهرا خانوم دستهایت را کنار میزند و از هال خارج میشود...بدون اینکه بخواهد حرف دیگری بزند.باتعجب آهسته میپرسم
_ همیشه اینقد زود قانع میشن؟
_ قانع نشد!یکم آروم شد...میره فکر کنه! عادتشه...سخت ترین بحثا با مامان سرجمع ده دیقس... بعدش ساکت میشه و میره تو فکر!
_ خب پس خیلیم سخت نبود!!
_ باید صبر کنیم نتیجه فکرشو بگه!
_ حداقل خوبه قضیه ازدواج سوری رو نفهمیدن!..
لبخند معناداری میزنی ، پیرهنت را چنگ میزنی و بخش روی سینه اش را جلو میکشی...
_ اره! من برم لباسمو عوض کنم...بدجور خونی شده! 💞
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_ششم
💠 مصطفی در حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده میشد.
ابوالفضل مرتب تماس میگرفت هر چه سریعتر از #داریا خارج شویم، اما خیابانهای داریا همه میدان جنگ شده و مردم به #حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه میبردند.
💠 مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی میترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان #شیعه، از وحشت هجوم #تکفیریها به شهر، دیگر نمیخندید و التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت شویم.
خیابانهای داریا را به سرعت میپیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راهمان را بستند.
💠 تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس میکرد این #امانت را حفظ کند.
سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آنها نمیخواستند این طعمه به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به #گلوله بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود.
💠 چشمم به مردان مسلّحی که به سمتمان میآمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را میشنیدم که خدا را صدا میزد و سیدحسن وحشتزده سفارش میکرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجهتون میفهمن #سوری نیستید!»
و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد.
💠 دیگر او را نمیدیدم و فقط لگد وحشیانه #تکفیریها را میدیدم که به پیکرش میکوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمیزد.
من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش حریف سرعت آنها نمیشود که روی زمین بدن سنگینش را میکشیدند و او از درد و #وحشت ضجه میزد.
💠 کار دلم از وحشت گذشته بود که #مرگم را به چشم میدیدم و حس میکردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است.
وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین میکشیدم و باورم نمیشد اسیر این #تروریستها شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط #خدا را صدا میزدم بلکه #معجزهای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید.
💠 اسلحه را به سمتم گرفته و نعره میزد تا پیاده شوم و من مثل جنازهای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد.
با پنجههای درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشیها روی زمین نفسنفس میزند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود.
💠 خودش هم #شیعه بود و میدانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان میکند و نگاهش برای من میلرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد.
مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله #یاالله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماسشان میکرد دست سر از ما بردارند.
💠 یکیشان به صورتم خیره مانده بود و نمیدانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه میبیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید :«اهل کجایی؟»
لب و دندانم از ترس به هم میخورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد :«خاله و دختر خالهام هستن. لاله، نمیتونه حرف بزنه!»
💠 چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان میگفت :«داشتم میبردمشون دکتر، خالهام مریضه.» و نمیدانم چه عکسی در موبایلش میدید که دوباره مثل سگ بو کشید :«#ایرانی هستی؟»
یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفسهایم به گریه افتادم.
💠 مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پایشان کشید و مادرانه التماس کرد :«دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج میکنه! بهش رحم کنید!» و رحم از #روح پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد.
بهنظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس میکشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت :«بذارید خاله و دخترخالهام برن خونه، من میمونم!» که #اسلحه را روی پیشانیاش فشار داد و وحشیانه نعره زد :«این دختر ایرانیه؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃