🟣خاک های نرم کوشک🟣
ارتفاع نارنجکی
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_یک
حمید خلخالی
شبح کله قندی تو تاریکی ،شب حال دیگری داشت گویی بی تابی اش را احساس می کردی و احساس می کردی که لحظه لحظه در حسرت قدم نیروهای حزب الله می سوزد.
دشمن از آن بالا، تسلط عجیبی رو منطقه داشت، خون پاکی که از بچه ها ریخته می شد و تلفاتی که می دادیم تقدس خاصی به فتح کله قندی می داد برای گرفتن آن جا باید از یک دژبزرگ و آهنین می گذشتیم.
این طرفتر از کله قندی ،دشمن یک مقر زده بود. مقری قرص و محکم که هم برای ما خیلی مزاحمت داشت هم تو حفظ کله قندی و نیروهای آن، خیلی مؤثر بود از همان جادشمن فشار زیادی می آورد که مناطق آزاد شده را از مان بگیرد. ضمناً سدی هم بود جلوی پیشروی ما.
یک شب، عبدالحسین از گرد راه رسید رو کرد به من و گفت:« حمید بچه های شناسایی رو جمع کن.»
«برای چی؟»
لبخند شیرینی زد و گفت:«به امید خدا و چهارده معصوم (علیهم السلام) می خوایم بزنیم اون در آهنی رو رو سر دشمن خراب کنیم»....
از همان ،شب کار را شروع کردیم تمام منطقه کوهستانی بود و شیارهای عمیقی .داشت عملیات باید از چند محور انجام می شد. محوری که به ما دادند صعب العبور بود و پر از پستی و بلندی، شاید عمیق ترین شیار آن منطقه سرراه ما قرار داشت. اسمش را بچه ها گذاشته بودند: شیار نماز خانه، با همه ی این سختی ها، استحکامات و موانع دشمن هم قوز بالای قوز می شد.
ادامه دارد....
🟣خاک های نرم کوشک🟣
ارتفاع نارنجکی
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_دو
فاصله مان با آنها زیاد بود. باید نزدیکترین نقطه را به خط مقدمشان انتخاب می کردیم و آذوقه و مهمات را می بردیم آن جا، با کمک بچه های اطلاعات و با حضور لحظه به لحظه ی خود عبدالحسین، نقطه ی مرکزیت عملیات
مشخص شد.
تعدادی از بچه ها را مابین عقبه ی خودمان و آن نقطه مستقر ،کردیم برای حفاظت و نگهبانی از مسیر، موقعیت منطقه طوری بود که نه می شدجاده بزنیم و نه می شد از هیچ وسیله نقلیه ای استفاده بکنیم. تنها چاره ی ما برای حمل آذوقه و مهمات فقط قاطر بود؛ ولی رساندن آب به آن ،طرف، مشکلی بود که قاطر هم حلش نمی کرد.
بعد از فکر و مشورت زیاد، بنا شد ما بین مسیر را لوله کشی کنیم کار سخت و محالی به نظر می رسید، ولی شد.
تو تمام مسیر، لوله های پلاستیکی کار گذاشتیم قسمت هایی را که لوله ها می آمد روی زمین و توی دید بود با زحمت زیادی استتار می کردیم.
پا به پای لوله کشی آذوقه و مهمات را هم به تدریج منتقل کردیم یک مورد را اگر دشمن می دید، عملیات قطعی لو می رفت. تمام این کارها رامخفیانه و در کمال استتار ردیف می کردیم البته دشمن هم بیکار نبود؛ گشتی می فرستاد و رو حساب احتمالاتی که می داد دائماً همان اطراف آتش می ریخت حتی چند تا از بچه ها شهید شدند تنها برگ برنده ای که دست ما
بود این بود که دشمن تو مخیله اش هم راه نمی داد که بخواهیم و بتوانیم از آن نقطه عملیات کنیم.
تو تمام این مدت چیزی که روحیه بچه ها را بالا می برد و باعث می شد خم به ابروشان نیاید، حضور خود عبدالحسین بود. تو همه مراحل کار ،جدیتی که داشت کم نظیر بود در آخرین قسمت کار،، خود او تمام مسیرها را دقیقاً چک کرد. فرمانده گردان ها و گروهانها و دسته ها را از مسیر عبور داد تک تکشان را به کار و وظیفه شان آشنا کرد برای نیروها هم خودش حرف زد همه را نسبت به مسیر و عوارضش توجیه کرد گفت که چطور باید عبور کنند و چطور باید به دشمن بزنند.
شب عملیات را هنوز یادم هست؛ شاید هیبت منطقه و صعب العبور بودن مسیر ر تعدادی از بچه ها را به اصطلاح گرفته بود احساس می کردم کار به نظرشان خیلی مشکل آمده، بعضی شان حتی نگران بودند. این حالت ولی زیاد
طول نکشید.
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی
#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃