🌷🕊🍃
السلام علی الشهدا
سݪامبرآنـانڪهڪݪـامعشـقگفتنـد
ۅطریـقدوستپیمـــۅدند...
پنجشنبه ویاد شهدا با ذکر #صلوات
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
📣واریز سود سهام عدالت تا شب یلدا
رئیس سازمان بورس:
🔸مرحله اول سود سهام عدالت تا شب یلدا واریز می شود، افرادی که سهام ۵۰۰ هزار تومانی دارند ۶۰۰ هزار تومان و افراد دارای سهام یک میلیون تومانی دو برابر این رقم سود می گیرند.
🆔 @meftah_news
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۹ و ۱۰
یک هفته گذشت وچه سخت وطاقت فرسا گذشت,علی ازبیمارستان مرخص شد و با اینکه زخمش هنوز خوب نشده بود از پا ننشست وشب وروز در تلاش بود تا ردی از عباس پیدا کند.اما هرچه جستجو میکرد کمتر ردی از عباس وربایندگانش,پیدا میکرد, اما مطمئن بودیم که کار کار اسراییل و شیاطین یهودیست.
بچه ها هرروز بهانه ی عباس رامیگرفتند وزینب این دختر حرف گوش کن من ,مدام بهانه های مختلف میگرفت وگریه سرمیداد ومن میدانستم انتهای تمام گریه ها به نبودن عباس ختم میشود....خدایاااا توکه یک بار مرا با ربودن عزیزانم امتحان نمودی, ایا هنوز ابدیده نشدم که دوباره گرفتار درد هجرانم نمودی؟؟
زهرا با یاداوری دوران کودکی واسارتش درچنگال صهیونیست وازادی اش به دست قدرتمند مجاهدان ایرانی,مدام به من و بچهها امید میداد که عباس برمیگردد و بااطمینان میگفت باید از حاج قاسم بخواهیم, کمکمان کند....این دخترک شیرین زبان وباهوش ,انقدر گفت وگفت که من متقاعد شدم ,گره کور این اسارت فقط به دستان ابوالفضلی ,حاج قاسم ونیروهای شجاعش بازمیشود.. پس با علی صحبت کردم و برای عزیمت به ایران اعلام امادگی نمودم,تا از نزدیک به محضر حاج قاسم برویم وعقده دل واکنیم وبه مدد این مرد الهی,عباس را پیدا کنیم..
سوار هواپیما شدیم به مقصد ایران_تهران, داخل هواپیما بچه ها مدام حرف از حاج قاسم میزدند,انگار مطمین بودند که دست عباس ,برادرشان بامعجزه ی دستان حاج قاسم در دستشان قرارمیگیرد,حسن و حسین مدام از شکل وشمایل حاج قاسم میپرسیدندومن عکس سردار را که مثل گنجی گرانبها داخل گوشیم نگهداری میکردم را نشان آنها دادم,یکدفعه حسن وحسین با دیدن عکس باهم گفتند:
_من هم ازاین لباسها میخوام....
علی به هردوشان چشمکی زد وگفت:
_ای به چشم...سربازان کوچک امام زمان... ازاین لباسهاهم براتون میخرم.
قرارشد به محض رسیدن به ایران به سمت #قم حرکت کنیم,چون من خیلی دوست داشتم انجا زندگی کنم ,اخه تجربه ی چند سال زندگی دربین یهودیهای صهیون وترسی که یهودیا از ایران خصوصا مردم شهرقم داشتند باعث میشد که من برای زندگی در قم ترغیب بشوم.علی جوری برنامه ریزی کرده بود که ما درقم مشکلی نداشته باشیم ویک خانه قدیمی و ساخته شده به سبک ایرانی اسلامی,برایمان فراهم کرد وحتی برای همه مان شناسنامه ایرانی هم گرفت ونام خانوادگی مارا گذاشت ,نجفی, اخه ما ساکن نجف بودیم دیگه....
یک هفته ای طول کشید تا درخانه جدیدمان مستقر شدیم,هرشب تا صبح خواب به چشمام نمیامد وتا چشم روی هم میگذاشتم, مدام صدای کودکی درتاریکی رامیشنیدم که من را صدا میزد ومیگفت:_مامان....
یک روز دم دمهای عصر علی با دودست لباس پسرانه که شبیه لباسهای مدافعان حرم ایرانی ,مثل لباسهای سردار سلیمانی به خانه امد,حسن وحسین باشوقی فراوان لباسها رابرتن کردند ویک دفعه زینب زد زیرگریه وباز بهانه ی عباس راگرفت, ناخوداگاه این گریه ,بغض همهمان را شکست, زهرا زینب رابه بغل میفشرد و دلداریش میداد
که علی گفت:
_گریه نکنید بچه ها,یه خبرخوب دارم براتون, قرارشده همه مان باهم بریم پیش حاج قاسم و...
با هیاهوی بچه ها ،علی نتوانست بقیه ی حرفش رابزند,برای بچه ها طوری جا افتاده بود که رفتن پیش حاج قاسم,مساوی است با پیدا شدن عباس...
بچه ها توحال خودشان بودند,روکردم به علی وگفتم:
_راست راستی میریم پیش حاج قاسم؟!!
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۹ و ۱۰
یک هفته گذشت وچه سخت وطاقت فرسا گذشت,علی ازبیمارستان مرخص شد و با اینکه زخمش هنوز خوب نشده بود از پا ننشست وشب وروز در تلاش بود تا ردی از عباس پیدا کند.اما هرچه جستجو میکرد کمتر ردی از عباس وربایندگانش,پیدا میکرد, اما مطمئن بودیم که کار کار اسراییل و شیاطین یهودیست.
بچه ها هرروز بهانه ی عباس رامیگرفتند وزینب این دختر حرف گوش کن من ,مدام بهانه های مختلف میگرفت وگریه سرمیداد ومن میدانستم انتهای تمام گریه ها به نبودن عباس ختم میشود....خدایاااا توکه یک بار مرا با ربودن عزیزانم امتحان نمودی, ایا هنوز ابدیده نشدم که دوباره گرفتار درد هجرانم نمودی؟؟
زهرا با یاداوری دوران کودکی واسارتش درچنگال صهیونیست وازادی اش به دست قدرتمند مجاهدان ایرانی,مدام به من و بچهها امید میداد که عباس برمیگردد و بااطمینان میگفت باید از حاج قاسم بخواهیم, کمکمان کند....این دخترک شیرین زبان وباهوش ,انقدر گفت وگفت که من متقاعد شدم ,گره کور این اسارت فقط به دستان ابوالفضلی ,حاج قاسم ونیروهای شجاعش بازمیشود.. پس با علی صحبت کردم و برای عزیمت به ایران اعلام امادگی نمودم,تا از نزدیک به محضر حاج قاسم برویم وعقده دل واکنیم وبه مدد این مرد الهی,عباس را پیدا کنیم..
سوار هواپیما شدیم به مقصد ایران_تهران, داخل هواپیما بچه ها مدام حرف از حاج قاسم میزدند,انگار مطمین بودند که دست عباس ,برادرشان بامعجزه ی دستان حاج قاسم در دستشان قرارمیگیرد,حسن و حسین مدام از شکل وشمایل حاج قاسم میپرسیدندومن عکس سردار را که مثل گنجی گرانبها داخل گوشیم نگهداری میکردم را نشان آنها دادم,یکدفعه حسن وحسین با دیدن عکس باهم گفتند:
_من هم ازاین لباسها میخوام....
علی به هردوشان چشمکی زد وگفت:
_ای به چشم...سربازان کوچک امام زمان... ازاین لباسهاهم براتون میخرم.
قرارشد به محض رسیدن به ایران به سمت #قم حرکت کنیم,چون من خیلی دوست داشتم انجا زندگی کنم ,اخه تجربه ی چند سال زندگی دربین یهودیهای صهیون وترسی که یهودیا از ایران خصوصا مردم شهرقم داشتند باعث میشد که من برای زندگی در قم ترغیب بشوم.علی جوری برنامه ریزی کرده بود که ما درقم مشکلی نداشته باشیم ویک خانه قدیمی و ساخته شده به سبک ایرانی اسلامی,برایمان فراهم کرد وحتی برای همه مان شناسنامه ایرانی هم گرفت ونام خانوادگی مارا گذاشت ,نجفی, اخه ما ساکن نجف بودیم دیگه....
یک هفته ای طول کشید تا درخانه جدیدمان مستقر شدیم,هرشب تا صبح خواب به چشمام نمیامد وتا چشم روی هم میگذاشتم, مدام صدای کودکی درتاریکی رامیشنیدم که من را صدا میزد ومیگفت:_مامان....
یک روز دم دمهای عصر علی با دودست لباس پسرانه که شبیه لباسهای مدافعان حرم ایرانی ,مثل لباسهای سردار سلیمانی به خانه امد,حسن وحسین باشوقی فراوان لباسها رابرتن کردند ویک دفعه زینب زد زیرگریه وباز بهانه ی عباس راگرفت, ناخوداگاه این گریه ,بغض همهمان را شکست, زهرا زینب رابه بغل میفشرد و دلداریش میداد
که علی گفت:
_گریه نکنید بچه ها,یه خبرخوب دارم براتون, قرارشده همه مان باهم بریم پیش حاج قاسم و...
با هیاهوی بچه ها ،علی نتوانست بقیه ی حرفش رابزند,برای بچه ها طوری جا افتاده بود که رفتن پیش حاج قاسم,مساوی است با پیدا شدن عباس...
بچه ها توحال خودشان بودند,روکردم به علی وگفتم:
_راست راستی میریم پیش حاج قاسم؟!!
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
💢به مناسبت یادواره شهیدان فولادفر ، امروز در گلزار شهدای شیراز
💠شهید سعید ابوالاحرار تازه از جبهه برگشته بود، برای اعزام مجدد به بسیج آمده بود. در آن اعزام، مشکلی پیش آمد که نیروها مجبور شدند حدود 48 ساعت در بسیج بمانند تا هماهنگیهای اعزام گروه آنها انجام شود. سعید خیلی کم با کسی صمیمی و اُخت میشد. اما در همین دو روزی که آنجا بود "کریم فولادفر " را پیدا کرد. اولینبار بود که همدیگر را میدیدند. اما سعید علاقه و محبت عجیبی نسبت به کریم پیدا کرد، به حدی که وقتی راه میرفتند، کنار هم شانهبهشانه هم، حتی دست در گردن هم راه میرفتند. انگار با هم رفاقتی دیرین دارند.
اُنس عجیبی بین این دو ایجاد شده بود، یک حالت دلدادگی که برای من که چندین سال بود با سعید آشنا بودم خیلی عجیب و ندیده بود. فقط میدانستم سعید یک پله بالاتر از ما را میدید و خوب و سریع افرادی را که هم سنخ خودش بودند را پیدا میکرد. این راز برای من بود، تا زمانی که شنیدم هر دو با هم با یک خمپاره شهید شدهاند و قبرهایشان شانهبهشانه هم، چسبیده هم برای ابد قرار گرفت.
#شهید محمد کریم فولادفر
#شهدای_فارس
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهیدمحمد کریم فولادفر🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
﷽✨✨✨✨✨✨✨﷽
💌سر آغاز هر نامه نام خداست
که بی نام او نامه یکسر خطاست💌
💓الهی روزمان را با عطر نام و یاد تو آغاز می کنیم
💓و تو را صدا می کنیم با نامهای نیکویت ...
💚یا اَللهُ یا رَحْمنُ
❤️یا رَحیمُ یا خالِقُ
💚یا رازِقُ یا بارِیُ
❤️یا اَوَّلُ یا آخِرُ
💚یا ظاهِرُ یا باطِنُ
❤️یا مالِکُ یا قادِرُ
💚یا حَکیمُ یا سَمیع
❤️ُیا بَصیرُ یا غَفورُ
🔆 #الهی_به_امید_تو 🔆
💔 درد ما از هجر یوسف
کمتر از یعقوب نیستـــــ...
او پســر گم کـــرده بود و
ما پدر گم کرده ایم... 😭
❤️سلام امام زمانم❤️
💚سلام مهدی جان💚
#آقای_غریبم...
حتما گناه باعث دوری ما دوتاست
آری منم دلیل تمام فراق ها😭😔
#متی_ترانا_ونراک ؟؟💔😔
#اللهم_صل_علی_محمد 💚
#وآل_محمد_وعجل_فرجهم 🧡
🌸سلام صبح آدینه تون مهدوی🌸
📤بانشرمطالب در فراگیری
معارف مهدوی سهیم باشیم
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری
#ظهور_بسیار_نزدیک_است
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🌷🕊🍃
هر که شد گمنامتر
زهرا(س) خریدارش شود
بر درِ این خانه
از نام ونشان باید گذشت
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۱۱ و ۱۲
علی با لبخندی برلباش گفت:
_اره دیگه,هماهنگی کردم قرارشده هفته اینده,یه روز بهمون خبر بدهند,تا بریمخدمت سردار,اخه الان سردار سوریه است وبعدشم عراق میرود وقراره بعداز اینکه ازماموریتش برگشت ,هماهنگی کنن وما بریم از نزدیک ببینیمش...
دل توی دلم نبود ,تا به این فکر میکردم که قراره با چه انسان وارسته ای دیدارکنم,هول و ولا برم میداشت وگاهی دلشوره عجیبی به تنم مینشست...نمیدونستم این دلشوره برای چی هست؟اما بود...
بچه ها هم ازشوق دیدار حاجی لبریز بودند, اخه خیلی وقتا من داستان دلاورمردیهای حاجقاسم و سربازانش را لالایی درگوششان میخواندم,برام مهم نبود که من عربم و او عجم, برام مهم بودکه اوهم پهلوانیست مثل حضرت عباس ع,دلاورمردیست که به داد نالهی مظلومان دنیا میرسد وبرایش مهم نیست این ناله از عراق باشد,یمن باشد سوریه باشد لبنان باشد و...او درخدمت به مظلومان پیش قدم بود وچشم امید تمام شیعیان زجرکشیده ی دنیا بود ,او علمداری ست که تن تمام یهودیان صهیونیست رامیلرزاند .....کاش وای کاش این هفته به ساعتی مبدل میشد ودیدار نزدیک میگشت.....
سحرگاه جمعه بود ,برای خواندن نماز آهسته, از جا بلند شدم,علی دررختخواب نبود,دیگه به این رفتنهای گاه وبیگاه و بیموقع علی عادت کرده بودم وهروقت اعتراض میکردم میگفت
_یک سرباز امام زمان, روز وشبش یکیست وهمیشه باید آماده خدمت ودرحال خدمت باشد.
زهرا رابیدار کردم وباهم نمازخواندیم.خوابم نمیبرد,دعای ندبه را برداشتم ومشغول خواندن شدم...دعا را که تمام کردم,دوباره دلشوره ای خوره وار به جانم افتاد.گوشی رابرداشتم وبه علی زنگ زدم,مشترک مورد نظر خاموش میباشد....دلشوره ام بیشتر شد... یعنی چی؟؟امکان نداره علی گوشیش خاموش باشه....اصلا اینموقع صبح کجا رفته؟؟خداااا....
مثل مرغ سرکنده داخل خونه راه میرفتم, زهرا هم بیداربود وانگار نگرانی من هم به اون سرایت کرده بود,مثل یک کدبانو رفت داخل اشپزخانه تا برای راحتی اعصابم دم نوش گاوزبان برام بیاره...
نشستم روکاناپه انتظار وتلویزیون را روشن کردم.....
با دیدن صفحه ی تلویزیون همه چی دستم اومد,بی وقت رفتن علی،گوشی خاموشش... نه نه...امکان نداره....خدااااا...
توحال خودم نبودم,صفحه ی تلویزیونجلوی چشمام, کدر وکدرتر میشدوناله ی من بلند وبلندتر...از صدای گریه ام,زهرا خودش را به من رساند,درست است فارسی رانمیتوانست صحبت کند اما عکس روی صفحه تلویزیون وعبارت قرانی زیرش از هر زبان الکنی گویا تر بود....نگاه کردم به زهرا....وای من ،حال دخترم خیلی بدتر از من بود...نباید میشکستم...اگر من فرومیریختم بچه هایم نابود میشدند....
زهرا را محکم به اغوشم گرفتم وفشردم....
گریه نکن زهرا....گریه نکن عزیزم....دل من هم شکسته....باورم نمیشه.....سردار پر کشید ورفت.....همیشه فکرمیکردم ,سردار شیعه تا ظهور مولا هست ودررکاب مولا جانفشانی میکنه....
اختیار از کف دادم وبرسروصورتم زدم وشروع کردم به واگویه:
_آقا نیامدی.....مولا دیرکردی....انقدر امدنت طول کشید که سردار سپاهت راکشتند...آقا بیاااا,به جان مادرت زهرا بیاااا ,بیا وانتقام خون به ناحق ریخته ی حاج قاسم رابستان....
زهرا هم با من هم ناله شده بود, _عموو....کجا رفتی...عمو....
از صدای شیون ما ,حسن وحسین وزینب هم بیدارشده بودند,وقتی متوجه حضورشان شدم که کار از کار گذشته بود وهرکدام یک طرف زانوی غم دربغل گرفته بودند و زار میزدند....انگار این خانواده عزیزترینش را از دست داده بود...انگار دنیا یکی از اولیایش را از دست داده بود....غم عروج حاج قاسم, غم از دست دادن عباس را از یادم برده بود.
خداااا....چراااا....اخربه چه گناهی؟؟؟…………
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۱۳ و ۱۴
عصر جمعه علی باچشمهایی قرمز وپف کرده به خانه امد,تا درهال راباز کرد بچه ها به سمتش حمله کردند.
حسن وحسین باهم دادمیزدن:
_بابا حاج قاسم راکشتند...
علی خم شد وبچه ها راتوبغلش گرفت و همه باهم زار زدیم....خونه که نبود ماتمسرا شده بود,نه من ,حتی بچه ها وعلی هم نبود عباس را فراموش کرده بودیم وحالا فقط پرکشیدن سردار دلهامون ,دلمان را عزادار کرده بود.
یادم میاد روز,تشیبع سردار,قم قیامت کبری شده بود,جمعیت از هر طرف سرازیر بود , انگار تمامی نداشت....عشق سردار تودل همه لونه کرده بود,کوچک وبزرگ ,کودک و پیر همه وهمه برسروسینه زنان دنبال ماشین حامل پیکر مقدس سردار راه افتاده بودند,زمین وآسمان,ایران وجهان عزادار شده بود...
پیکر سردار که در دیدم قرارگرفت بلند فریاد زدم:
_کجا سردار؟هنوز زود بود که پربکشی,مگه ندیدی که مهدی زهراس تنهاست,میخواستم پسرهام رابیارم محضرت تا درمکتب پراز نورت درس شجاعت بگیرند....
وناخوداگاه همراه جمعیت تکرار میکردم:
سردار دلها،خدانگهدار
ای ارباٍ ارباً,خدانگهدار
ای یار رهبر،خدانگهدار
مالک اشتر،خدانگهدار
مدافع یاس،خدانگهدار
شبیه عباس،خدانگهدار
ای فخر کرمان،خدانگهدار
ای شیر ایران،خدانگهدار
أعجوبه ی قرن،خدانگهدار
راهت چو روشن،خدانگهدار
ای خارِچشم دشمنان,خدانگهدار
شد سوگوار تو جهان،خدانگهدار
مدافع حریم زینبی،خدانگهدار
ای عاشق مولا علی،خدانگهدار
منتقم تو، یوسف زهراس
سرباز مهدی،خدانگهدار .
وقتی به خودم امدم که زینب وزهرا در آستانهی بیهوش شدن بودند اخه این درد زیادی بزرگ بود حتی,برای این بچه ها که تمام امیدشان به نفس حق سردار بود....
زندگی سخت وتلخ وگزنده شده بود,همه سردرگم بودیم ,یک ماهی از مستقرشدنمان درایران گذشته بود,سردار که به ملکوتیان پیوسته بود وامید ماهم برباد رفته بود ,
علی صبح زود به مأموریتی چندروزه رفت, دوباره من بودم وبچه ها که بهانه هایشان شروع شده بود ,نزدیک اذان ظهر خوابم برد دوباره کابوس گریه ی عباس را دیدم اما اینبار ,عباس ،من راصدانمیزد,مدام میگفت عمووو ومن با یقین قلبی میدانستم که منظورش حاج قاسم است.به سرعت از خواب پریدم,دریک آن تصمیم را گرفتم,باید از اول همین کار رامیکردم.
گوشی رابرداشتم وشماره جدید علی را گرفتم, اخه از عراق که به ایران امدیم به ماگفتند که ازسیمکارتهای قبلی استفاده نکنیم ,البته برای امنیت خودمان گفتند.
اما عباس شماره من وعلی راحفظ بود,دلم نمیامد سیمکارت را خاموش کنم.پس سیمکارتها را دادیم دست,همرزمان و یا بهتر بگم همکاران علی درعراق وانها هم قول دادند ,همیشه روی گوشی وروشن باشند که اگر احیانا عباس ,تماس گرفت, متوجه شوند وما سیمکارت جدید ایرانی گرفتیم.
هرچه زنگ میخورد ,علی گوشی را برنمیداشت که بالاخره با اخرین زنگ صدای خسته علی درگوشی پیچید:
_الو...جانم سلما...چی شده؟
من :
_علی تا کی مأموریتی؟
علی:
_صبح که بهت گفتم,احتمالا چهارروز طول میکشه..
من:
_چهارروز که دیره....علی ....توگفتی ایران برای ما امنه درسته؟
علی:
_خوب الان هم میگم ,امن امنه...مگه اتفاقی افتاده؟
من:
_نه ,اجازه دارم یه سفر یک روزه با بچه ها بریم؟
علی:
_سلما,توکه جایی را نمیشناسی,بزارخودم بیام بعد باهم,هرجا دلت خواست میبرمت..
من:
_نه نه ...دیر میشه...عباس الان کمک خواسته..
علی:
_سلما دوباره کابوس دیدی؟بزار خودم بیام
باتحکم وخیلی محکم گفتم:
_علی ....ربطی به کابوس نداره...من باید برم...زود برمیگردم...قول میدم احتیاط کنیم...قول میدم سالم برگردیم...یادت رفته من چه بلاهایی رااز سر گذروندم...
وبا ناامیدی گفتم ,
_علی....جان حاج قاسم اجازه بده...
علی انگار که پشت گوشی مستأصل شده بود گفت:
_سلما,اسم کسی رااوردی که خیلی سنگینه... باشه مراقب باشین,هرجا میخوای بری,برام پیامک کن...هرجا مستقر شدی ,ادرسش رابفرست,هروقت برگشتین , من را باخبرکن,یه شماره هست برات میفرستم مال اقای محمدی ست اگر با مشکلی مواجه شدی بهش زنگ بزن , هرمشکلی باشه ,رفعش میکنه...
بااجازه دادن علی,لبخندی رولبم نشست وگفتم:
_ممنون,جای خوبی میرم,بی خطره,الان بهت نمیگم اما به مقصدرسیدیم باهات تماس میگیرم.
گوشی راقطع کردم,باید بلیط میگرفتم,شماره دفتر آژانسهای هوایی جلوم بود وبا نام خدا شماره راگرفتم...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۷ و ۸
به سرعت چادرم رابه سرکردم وخودم را جلوی در رساندم,دررابازکردم وبدون اینکه متوجه باشم وسلام علیکی کنم ,گفتم: _ابومحمد...از علی چه خبر؟ازظهر رفته , هنوز نیامده..
ابومحمد همینطور که سرش پایین بود گفت:
_سلام همشیره,ابوعباس(به علی میگفت ابوعباس)حالشون خوب هست,خداراشکر خطر رفع شده,من امدم شما وبچه ها را به جای امنی ببرم...
خدای من ,این چی میگفت,خطررر؟!مگه چه اتفاقی برای,علی وعباس افتاده؟زانوهام شل شد وهمون جلوی در,روی زانو نشستم وگفتم:
_مگه چی شده؟علی رفت که زود برگرده, عباس کجاست؟
ابومحمد درحالی که اشاره به من میکردتا لیوان اب را از دست زهرا بگیرم گفت:_اصلا نترسید,یه سوءقصدبود که نافرجام موند, شما برید اماده بشید ووسایل مورد نیازتان رابردارید
واشاره کرد به ماشین پشت سرش وادامه داد:
_داخل ماشین منتظرتان هستم,برای اینکه خدای نکرده به جان شما وبچه هاتون گزندی وارد نشه باید به یه جای امن برویم, احتمال داره خونه شما شناسایی شده باشه.مستقرکه شدیم ,همه چی را براتون تعریف میکنم.
یه حسی ته دلم میگفت,یک اتفاق بد افتاده وابومحمد داره دست دست میکنه وبه من نمیگه....خدای بزرگ...من دیگه طاقت اینهمه بلا وآزمایش راندارم....جان علی وعباسم رابه توسپردم..چمدانهایی را که بسته بودیم تا از نجف بریم ,ابومحمد داخل ماشین گذاشتشان وبچه ها را هم آماده کردم وبرای اخرین بار به خونه ام ,خونه ای که مملو از خاطرات ریز ودرشت من وعلی وبچه ها بود,نگاهی انداختم.درها را قفل کردم وسوار ماشین ابومحمد شدیم..
ابومحمد نزدیک خانه خودش درمنطقه ای که اکثرا نظامیها باخانواده شان زندگی میکردند, خانه ای را نشانمان داد وهمینطور که پیاده میشد گفت:
_فعلا به طور موقت وخیلی کوتاه اینجا میمانید, اینجا الان امن هست ,بفرمایید..
خانه کوچک ودوخوابه ای بود با وسایل مورد نیاز یک خانواده...وارد هال که شدیم, چمدانها را وسط هال رها کردم وگفتم:_ابومحمد تورا به جان مولاعلی ع که همجوارش هستیم ,قسمت میدهم,حقیقت رابگو من طاقت هرچیزی را دارم,من سربریدن پدرومادرم را جلوی چشمام دیدم وطوریم نشد,الان راستش رابگو چه برسر علی وعباسم امده...بگو ,این پنهان کاری بیشتر اذیتم میکند...
با اشاره ابومحمد,به زهرا گفتم بچه ها را داخل یکی از اتاقها ببرد وسرگرمشان کند.
ابومحمد وقتی از نبود بچه ها مطمئن شد گفت:
_ببین ام عباس,توالان تمام امید این طفلهای معصوم هستی,اگر توبهم بریزی, روح وروان این بچه ها بهم میریزد,خواهش میکنم خونسردیت راحفظ کن,ان شاالله لطف خدا شامل حالمان میشود واینمشکل هم رفع میشود,راستش انگار عوامل موساد محل کار ابوعباس راشناسایی میکنند ووقتی علی با عباس میاید طرف اداره,به سمتش شلیک میکنند,خوشبختانه موتور چپ میشود و فقط یک گلوله به پهلوی علی,اصابت میکندکه انهم به دلیل اینکه زود به بیمارستان رساندنش وسریع تحت عمل جراحی قرارگرفت,گلوله را دراوردندومانع خونریزی شدند والان حالش خوب خوب است .
نفس راحتی کشیدم و لبخندی زدم وگفتم خداراشکر,وناگهان با به یاد اوردن عباس, لبخند روی لبم خشکید وباصدای ضعیفی گفتم:
_عبااااس؟!!
ابومحمد:
_نگران نشین,طبق گفته ی شاهدان عینی, عباس هیچ صدمه ای ندیده اما انگار توسط همان افرادی که تیراندازی کرده بودند,ربوده شده...ولی اصلا نگران نباشید ,تمام نیروها و سربازان گمنام امام زمان عج درتلاشند تا درمدت زمانی کوتاه ,عباس را پیدا کنند وبه دست شما برسانند..
دیگه چیزی نفهمیدم مدام صدای ابومحمد در سرم اکومیشد:
_عباس را ربودند....
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
👇تقویم نجومی اسلامی شنبه👇
👇👇👇کانال عمومی👇👇👇
(تقویم همسران)
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی)
@taghvimehamsaran
✴️ شنبه 👈11 آذر/ قوس 1402
👈18 جمادی الاول 1445👈2 دسامبر 2023
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز برای همه امور خوب و شایسته است خصوصا برای امور زیر:
✅مسافرت.
✅شراکت و امور مشارکتی.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅داد و ستد و تجارت.
✅بنایی عمارت.
✅و خرید دکان و ملک خوب است.
✅ برای پیوستن به کانال تقویم نجومی اسلامی و دریافت تقویم هر روز کافی است کلمه "تقویم همسران "را در تلگرام یا ایتا و سروش جستجو کنید و به ما بپیوندید.
💠 به کانال ما در موضوع حرز امام جواد علیه السلام و ادعیه همراه بپیوندید مناسبترین قیمت و مطمئن.👇
@Herz_adiye_hamrah
🚘مسافرت: سفر خوب است.
💑مباشرت امشب:
مباشرت دلیلی وارد نشده است.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج اسد و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️ورود به منزل نو.
✳️خرید خانه و املاک.
✳️جابجایی و نقل و انتقال.
✳️اغاز به درمان و معالجه.
✳️خرید حیوان و چهارپایان.
✳️تعهد گرفتن از رقیب.
✳️و شروع به کار نیک است.
🟣امور کتابت ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است.
🔲 این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید.
@taghvimehamsaran
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث غم و اندوه می شود.
💉💉 حجامت:
فصد زالو انداختن خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری، باعث قوت بدن می شود.
😴🙄 تعبیر خواب:
خوابی که (شب یکشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 19 سوره مبارکه "مریم علیها السلام" است.
قال انما انا رسول ربک لاهب لک غلاما...
و از مفهوم این آیه چنین استفاده میشود که فرستاده ای از جانب فرد بزرگی نزد خواب بیننده بیاید و خبرهای دلپسند و خاطر خواه به او برسد. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن.
شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد.
👚👕دوخت و دوز.
شنبه برای بریدن و دوختن،#لباس_نو روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.(این حکم شامل خرید لباس و پوشیدن نمی شود)
🙏🏻 استخاره:
وقت #استخاره در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر.
📿 ذکر روز شنبه ،یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه #یاغنی که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد.
💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_رسول_اکرم_(ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
@taghvimehamsaran
📚 منبع مطالب:
تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان
انتشارات حسنین قم تلفن.
09032516300
02537747297
09123532816
📛📛📛📛📛📛📛📛
ارسال و انتقال این پست بدون ادرس و لینک گروه شرعا حرام است.
📛📛📛📛📛📛📛📛
@taghvimehamsaran
تماس با ادمین ایتا👇کانال تقویم همسران در ایتا و سروش و تلگرام.
👇ادمین...👇
@tl_09123532816
https://eitaa.com/joinchat/2302672912C0ee314a7eb
شب حمله همه پیشانیبندها را ریخته بود به هم، داشت دنبال سربند «یا فاطمة الزهرا علیهاالسلام» میگشت. بچهها گفتند: مگر فرقی میکند، یکیش را بردار؟
گفت: من مادر ندارم. دلم خوش است وقتی شهید شدم، حضرت فاطمه علیهاالسلام بیایند بالای سرم و برایم مادری کنند.
شهید#محمد_ابراهیمیان🕊🌹
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهیدمحمد ابراهیمیان 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃