eitaa logo
دانلود
. حذف بدترین انتخابِ ما بود برای ادامه‌ی ... .
علوم کاربردی
🌹#اسم‌_تو‌_مصطفاست #قسمت18 در را که بستم،دست گذاشتم روی گونه هایم.الو گرفته بود. دویدم و به روشویی
🌹 باران دوباره شروع به باریدن کرده.آسمان سُربی شده و از آن یک گل آفتاب هم خبری نیست. باید راهی شوم طرف خانه،اما از تو دل کندن مثلِ جون کندنه! کمی دیگر خاطراتم را برای نویسنده ضبط کنم و بعد راهی شوم. بنا نبود زمان عقدمان خیلی طول بکشد.از اول گفته بودم دوست ندارم.قرار بود فقط دوسه ماه عقد کرده بمانیم،چون این فاصله زمانی برای شناختمان خوب بود،هم شناخت خودمان و هم خانواده هایمان.از جمله مواردی که در خانواده شما دیدم و سخت از آن خوشم آمد و برایش خدارا شکر کردم،این هاست که میگویم:پایبندی افراد خانواده تان به نماز اول وقت،طوری که اگر آنجا بودم تا صدای اذان بلند میشد،میدیدم همه به دنبال وضو گرفتن و پهن کردن سجاده اند و دیگر اینکه هیچکدام به دنبال خرافات نبودید. در زمان عقد قرار شد سفری دسته جمعی به مشهد برویم.چشمم به گنبد و بارگاه آقا که افتاد برای خوشبختی مان دعا کردم.در هتلی نزدیک حرم دوتا اتاق گرفتیم.چه لحظات و ساعات خوشی داشتیم!یکبار که خانواده ات رفته بودند حرم،گفتی:((میخوای بریم دزدی؟!)) _دزدی؟ _آره از یخچال مامانم اینا! _زشته آقا مصطفی! یکاری میکنم خوشگل بشه! مرا بردی اتاقشان .هرچه خوراکی در یخچال بود ریختی داخل کیسه و آوردی اتاقمان چیدی در یخچال. _وای آقا مصطفی آبرومون میره! خندیدی،از همان خنده های بلند کودکانه :((بشین و تماشا کن!)) مادرت که آمد صدایت زد:((مصطفی تو اومدی سر یخچال ما؟)) خندیدی:((من و این کارا؟)) _از دماغت که دراز شده معلومه! زدی زیر خنده :((بزرگی پیشه کن،بخشندگی کن،مامان جون!)) مادرت رفت و با دوربین برگشت:((وایسین جلوی یخچال ،البته که درش رو هم باز می کنین!باید مدرک جرمتون معلوم باشه!)) عکس من و تو و غنیمت های کش رفته تا مدتی سوژه خنده بود. مادرت که رفت،پرسیدی:((چی میخوری عزیز،چای یا نسکافه؟البته شکلات خارجی و کیک کشمشی هم داریم.)) رستوران طبقه همکف بود و برای صبحانه باید میرفتیم پایین.سر میز مشت مشت خوراکی برمیداشتی.مادرت لپش را می کَند:((نکن مصطفی زشته!)) میخندیدی:((زشت کدومه مامان جون!خُب بذار بگن بار اولشه که میاد هتل!)) از خوراکی هایت می گذاشتی در بشقاب هایمان :((بیایین اینم سهم شما! تک خوری بلد نیستم.)) پدرت یک ماشین ون اجاره کرده بود.راننده هر جا که میخواستیم مارا میبرد:طرقبه ،شاندیز،خواجه ربیع،خواجه مراد،آرامگاه فردوسی و از همه مهم تر حرم. روزی که همگی رفتیم بازار،پرسیدی:((چی برات بخرم؟)) _کیف و کفش چون سایز پایم ۳۶ بود،کفش سخت گیر می آمد.کلی گشتیم. پدرت گفت:((مغازه ای نمونده که نگشته باشیم!)) گفتی:((خب سیندرلا رو گرفتیم دیگه!)) حلقه ام کمی گشاد شده بود.مرا بردی طبقه دوم بازار رضا جایی که حکاکی میکردند.حلقه را دادی که برایم تنگ کنند.بعد رفتیم ساندویچ فروشی .آکواریوم بزرگی کنار دیوار بود با یک عالمه ماهی های رنگارنگ .محوشان شده بودم و محو صندوقچه جواهراتی که ته آب بود و درش آرام باز و بسته میشد وفرشته ای که به بال های بلورینش تکیه کرده بود. گفتم:((وای چه قشنگه!)) گفتی:((وقتی عروسی کردیم و رفتیم سر خونه و زندگیمون،یکی برات میخرم.)) به قولت وفا کردی و دوروز پیش از آنکه برای آخرین بار بروی سوریه،برایم یک آکواریوم بزرگ خریدی پر از ماهی. ماهی هایی که مدام میگفتند آب و نمیدانستم بی تو چگونه به آن ها رسیدگی کنم و هنوز هم... 🌷 🔸ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌹 باران شدت گرفته.برای امروز بس است،باید برگردم خانه. همراهی ام کن آقا مصطفی! دلم تنگه. امروز دیگر سر مزارت نیامدم.هوا سرد است و از همین جا در خانه ،کنار پنجره نشسته ام و در حال ضبط خاطراتمان هستم. درست شبیه پروانه ای که شکارش کنی و بعد از چند لحظه گرده هایی از بال او بر سر انگشتانت بماند و پروانه ای نیمه جان جلوی چشمانت... برای اینکه سر خانه خودمان برویم ،باید جایی را اجاره میکردیم در خارج از شهرک پاسداران .طبقه سوم آپارتمانی نوساز را اجاره کردی که یک خوابه بود.پنج میلیون رهن به اضافه پانزده هزار تومان اجاره.پول دادن برای اجاره سخت بود،اما توکل بالایی داشتی مثل داداش سجادم.مدام میگفتی:((درست میشه!))مانده بودم چطور درست میشود! اما بعد از مراسم عروسی وقتی هدیه ها را باز میکردیم و پول ها را میشمردیم گفتی:((دیدی حالا ؟خدا خودش کارسازه!)) آپارتمان لوله کشی گازداشت،اما وصل نبود و سرویس بهداشتی هم در راه پله بود. طبق قراری که داشتیم باید سرویس چوب را تو میگرفتی،اما گفتی:((روم نمیشه به پدرم بگم مبل رو تو بگیر!بهتره از پول نقدی که از سر عقد برامون مونده بگیریم! پول نقد ما صد هزار تومان بود،درحالی که در شهریار ساده ترین مبل دویست هزار تومان بود.با بابام رفتیم یافت آباد.آنجا هم سرویس مبل ها بالای دویست سیصد هزار تومان قیمت داشت. هال ما دو تا فرش دوازده متری میخورد و ما یک شش متری داشتیم و یک دوازده متری .اگر مبل نمیخریدیم باید پول پشتی و فرش میدادیم که گران تر میشد.رفتیم کوچه پس کوچه های یافت آباد و یک دست مبل کرم چوبی پیدا کردیم که از آن ساده تر و ارزان تر پیدا نمیشد.فروشنده گفت:((با تخفیف ۱۲۰ هزار تومن.)) گفتی:((حاجی دانشجویی حساب کن! صدتومن بده خیرش رو ببر!)) روابط عمومی ات عالی بود و طوری حرف میزدی که به دل می نشست.فروشنده تخفیف داد:((چون عروس و دومادین قبول!)) وقت خرید بقیه لوازم هم سعی میکردیم درشت هارا بگیریم و ریز ها را حذف کنیم. کت و شلواری که برای شب عروسی انتخاب کرده بودی،نوک مدادی بود و راه راه .به تنت لق میزد.به سجاد گفتم:((بگو بره عوض کنه.حداقل چهارخونه برداره تا کمی درشت تر به نظر بیاد.))پیراهنت را هم یقه آخوندی سفید برداشته بودی. اوایل مرداد بود و کارها داشت ردیف میشد که شبی رنگ پریده آمدی:((خبر داری؟دایی حمید فوت کرد!)) _وای! اون که طوریش نبود.لا اله الاالله! مامان که شنید گفت:((برای عروسی تا بعد از چهلم صبر میکنیم.)) گفتم:((پس تاریخ عروسی را بگذاریم ۱۹ شهریور روز تولدت.چند روز هم مانده به ماه رمضان. قبول کردی.دوازده مرداد تولدم بود.آمدی به دیدنم با یک دسته گل و النگوی طلا.غروب فردایش زنگ زدی:((خوبی عزیز؟میخوام برم مسجد نمیای؟)) حالم خوب نبود. بعد از نماز با یک گلدان پر از گل صورتی آمدی.عادت داشتی دست بزرگتر را ببوسی،اما چون مامان سید بود،تو به حساب سید بودنش به دست بوسی اش می آمدی. گلدان را روی دامنم گذاشتی و رو به مادرم گفتی:((مادر جون ،اینا رو برای عزیز آوردم تا حالش خوب خوب بشه!))بعد از عقد بیشتر عزیز صدایم میزدی. مامان حسابی کیف کرد.گرچه دو سه روز بعد با گله مندی گفت:((این آقا مصطفی تو خونه دست من رو می بوسه،اما بیرون حتی سلامم نمیکنه!)) گله اش را که به تو رساندم،گفتی:((تو که میدونی من توی خیابون به هیچ کی نگاه نمیکنم!)) قرار شد عروسی مان را در تالار عمویت در کرج بگیریم.حنابندان هم جزو برنامه بود.دوست داشتم کف دستم با حنا بنویسم مصطفی. پیش از مراسم عروسی اتمام حجت کردی:((کسی حق نداره توی کوچه بوق بزنه،شاید همسایه ای مریض باشه یا کسی بی خواب بشه.دست زدنم ممنوع،چون از این جلف بازیا خوشم نمیاد!)) شام عروسی چلوکباب بود و چلو جوجه،همراه سالاد و نوشابه.تمام مدتی که در تالار بودیم،محمد مهدی داداش چهار ساله ام چسبیده بود به پاهایم و زار میزد،طوری که نتوانستم غذا بخورم.مرا در لباس عروسی که دید خیال کرد در حال پروازم و قرار است برای همیشه ترکش کنم! 🌷 🔸ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🔰از ۷ سالگـی شـده بود شاگـرد مکانیــک ... ڪارش خیلے خــوب بود.۱۲ سالش که بود, من از طــریق جهاد عازم بودم. اصـرار ڪرد من هـم میام گفــتم آخه از تو چه ڪارے بر مــیاد. گفـت می تونم دست رزمنده ها اب بدم... رانندگے و مکانیکے هم بلدم. نبردمش... اما خانه هم بر نگشت. یه هفته طول کشــید تا فهمیدیم.بین صندلے های اتوبوس پنهان شده و رفته جبهــه! یکسالی طول کشــید تا از جبهه برگشت… 🔰با اون قـد و قـواره کوچیکش شده بود رانــنده لودر, اون اوایل پشــت فرمــون ڪه می نشست, اصلا دیــده نمے شد! ســال ۶۳ بود. بین خاڪریز مــا و عراقے هــا حدود ۸۰۰مــتر فاصــله بود. . قــرار شــد یه خاکریــز این بین زده بشــه... چند تا لودر با هــر لودر هم چنــدتا محافظ شــبانه ڪار را شــروع کردن. عراقے ها هــم شــروع ڪردن به ریختن آتــش, یڪ ساعــت نشــده همــه لودر ها و محافـظ ها از حجم اتش عقب اومدن جز محــمود لودری ڪه یـک تنه ڪار را تا صبــح تموم کرد..🌹 ایام شـهادت 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهیدمحمود فولادی 🌹🍃 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
❣ سلام بر مهدى امّت‌ها✋ سلام بر هدایت گر قلوب سلام حضرت آرامش هر کجا اسم شما را می‌بینم هر کجا که نامتان به میان می‌آید حال دل همه خوب می‌شود چه رسد به اینکه صدای اناالمهدی تان در گوش زمین بپیچد ... ! أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج🤲 مْ 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌷🕊🍃 نوشتـہ هایم هم بے تابتـان هستند ! صبـح بخیـر بگویید .... تا صبـحگاهم با عطـرِ نفسِتـان آغـاز شود... 🕊 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
هدایت شده از کانال توبه
🌿 أین الرجبیون؟ امام کاظم (ع): «رَجَبٌ شَهرٌ عَظیمٌ یُضاعِفُ اللَّهُ فیهِ الحَسَناتَ و یَمحُو فیهِ السَّیِّئاتَ.» رجب ماه بزرگى است که خداوند [پاداش] نیکی ها را در آن دو چندان و گناهان را پاک می کند. حلول ماه پربرکت رجب و میلاد امام محمد باقر علیه السلام مبارکباد🌸 @Tobeh_Channel
هدایت شده از کانال توبه
‍ ‍ ‍ ‍ 🕊توجه ویژه اساتید اخلاق به غسل و نماز توبه روز یکشنبه ماه ذی قعده استاد محمدتقی فیاض بخش: ✍🏻 مرحوم سید بن طاووس در کتاب اقبال، غسل و نمازی را ذکر نموده که در میان اساتید اخلاق به «غسل و نماز توبه» معروف شد، که مناسب است هر کس در آغاز منزلی از منازل سلوک و یا ایام خاص -مثل آغاز ورود به ماه رجب و یا شعبان و ماه رمضان- این نحو توبه را انجام دهد. در اربعین موسوی نیز بهتر است در همه یکشنبه های ماه ذی القعده غسل و نماز توبه انجام شود. 🕊اما دلیل این توجه ویژه چیست؟ متن کامل روایت را نقل میکنیم: 👈🏻 «رسول خدا(ص) در یكشنبه ماه ذی‏ القعده میان مردم آمد و فرمود: ای مردم، كدام‏یك از شما می‏خواهد توبه كند؟ عرض كردیم: همه می‏خواهیم توبه كنیم. فرمود: غسل كنید و وضو بگیرید و چهار ركعت نماز - در هر ركعت یک بار «فاتحة الكتاب»، سه بار «قل هو الله أحد» و هر كدام از دو سوره‏ «معوّذتین» (سوره ‏های ناس و فلق) را یک بار - بخوانید، سپس هفتاد بار استغفار كنید و آن را به «لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلّا بِاللهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیم» ختم كنید، آن گاه دست‏ها را بالا آورید و بگویید: «یا عَزِیزُ یَا غَفَّارُ، اِغْفِرْ لِی ذُنُوبِی وَ ذُنُوبَ جَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِناتِ، فَإِنَّهُ لا یَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلاّ أَنْتَ.» 👈🏻 سپس فرمود: هر بنده‏ ای از امت من این عمل را انجام دهد، از آسمان به او ندا می‏شود: «ای بنده خدا، عمل خود را از نو آغاز كن؛ زیرا توبه‏ تو پذیرفته و گناه تو آمرزیده شد.» 👈🏻 و فرشته ‏ای از زیر عرش به او خطاب می‏كند: «ای بنده، خجسته باد بر تو و خاندان و فرزندان تو!» و فرشته‏ ای دیگر ندا می‏كند: «ای بنده، دشمنان تو در روز قیامت از تو راضی خواهند گردید.» 👈🏻 و فرشته‏ ای دیگر ندا می‏كند: «ای بنده، تو مؤمن از دنیا می‏روی و دین تو از تو گرفته نمی‏شود و قبر تو گشوده و نورانی می‏شود.» 👈🏻 و فرشته‏ ای دیگر ندا می‏كند: «ای بنده، پدر و مادر تو از تو راضی خواهند گردید، اگر چه از تو ناخشنود باشند و پدر و مادر و فرزندان تو آمرزیده شدند و روزی تو در دنیا و آخرت گسترده و فراوان خواهد بود.» 👈🏻 و جبرئیل ندا می‏كند: «من همراه با فرشته‏ مرگ می‏ آیم و به او سفارش می‏كنم كه با تو به نرمی رفتار كند و اثر مرگ حتی خراشی در تو ایجاد نخواهد كرد، و فقط روح تو به آرامی از بدنت خارج خواهد شد.» 👈🏻 عرض كردیم: ای رسول خدا، اگر بنده‏ ای این عمل را در غیر این ماه انجام دهد، چه اثری خواهد داشت؟ فرمود: «همانند آن‏چه توصیف كردم برای او خواهد بود و این سخنان را جبرئیل آن گاه كه خداوند مرا به آسمان [معراج] برد، به من آموخت.» @Tobeh_Channel
هدایت شده از کانال توبه
🌹 صدای ضجه هایش اشکم را در آورده بود و غذا از گلویم پایین نمیرفت.وقتی قرار شد سوار ماشین بشویم ،او را هم سوار کردیم.طفلک وسط راه خوابش برد.سرراه رفتیم خانه پدرم،چون باید پارچه های سبزی را که مادر بزرگت بی بی پولک دوزی کرده بود و در داخلش نان و برنج و صدقه گذاشته بود،به کمر و بازویم می بست. بعد باید میرفتیم خانه شما تا پدرت آن هارا باز کند. از داخل ماشین گریه من هم شروع شد و تو مدام میگفتی:((سمیه گریه نکن!جان مصطفی گریه نکن! به خدا زشته!)) اما دست خودم نبود و اشک هایم پشت هم می آمدند .آخرشب،وقتی به خانه خودمان رفتیم،بعضی ها به شوخی به سجاد و سبحان میگفتند :((عروس کِشونه و شما برادرا این قدر بیخیال؟))میخندیدند:((ما قبلا دوماد کُشون راه انداختیم و دیگه نگران نیستیم!)) تنها که شدیم،از من اشک و آه بود و از تو قربان صدقه. صبح که چشمانت را باز کردی اولین حرفت این بود:((چرا چشمات این طوری شده عزیز؟)) _دلم برای مامانم تنگ شده! _به خدا ساعت سه نیمه شب ازشون جدا شدیم ! الان تازه نُه صبحه ! چه دلتنگی ای؟ اما اشک های من بند نمی آمدند .آخر سر گفتی:((بلند شو بریم اونجا!)) _نه اصلا! قراره برای ما صبحونه بیارن.تازه تا سه روز هم نباید اونجا بریم . بعدش باید بریم مادر زن سلام. زنگ زدی به مامانم:((مادرجون نمیخواد صبحانه بیارین.مامیایم اونجا.)) رو کردی به من:((حالا برو دست و صورتت رو بشور تا بریم خونه مامانت.)) _با این چشما؟ _آره،با همین چشما تا بفهمن چه پدری از من در آوردی! زندگی دونفره ما در آپارتمانی کوچک شروع شد،مثل یک قطره عسل شیرین .هر چند دل تنگ خانواده ام میشدم،برای تو شده بودم کد بانوی خانه. برای پخت و پز آدم بی دست و پایی نبودم. ایامی که مادربزرگ مریض بود و مامانم بیشتر وقت ها در بیمارستان و کنار او بود،من غذا میپختم. هر چند خراب کاری هم کم نکرده بودم.به قول مامان،کار نیکو کردن از پر کردن است.یک بار آن قدر به شش پیمانه برنج چنگ زدم که همه پودر شد و از ترسم ریختم تو ابکش و گذاشتم جلوی آفتاب و بعد هم ریختم داخل سطل برنج!دفعه بعد هم برنج را نشسته بار گذاشتم که شد کته ای سیاه! از این کار ها باز هم کردم،اما کم کم راه افتادم.اولین روز،درخانه خودمان هم چون گاز نداشتیم از سوپری سر کوچه یک تن ماهی و یک بسته نان لواش خریدم ،سفره انداختم و سالادی خوش آب و رنگ درست کردم و منتظر نشستم تا بیایی.آمدی و کلی از دست پختم تعریف کردی! اما آخرین لقمه را فرونداده بودی که بلند شدی و ساک خودت را بستی. _کجا آقا مصطفی؟ _بچه رو میبرم استخر. تنهایی آزارم میداد،ولی میدانستم اعتراضم بی فایده است.هنوز در رو دربایستی با تو بودم.گاز و ماشین لباسشویی هم وصل نبود و باید میماندی و این هارا راه مینداختی،اما تو رفتی و من هم اعتراضی نکردم.یک هفته شد،دوهفته شد و من فهمیدم خیلی گرفتاری و من باید خودم به یکی تلفن بزنم که از بیرون بیاید و این کارهارا انجام بدهد.مادرت فهمید و گفت:((سمیه جان ،مصطفی در خانه که بود دست به سیاه و سفید نمیزد،تو به کارش بگیر!)) اما من دلم نمی آمد،چون میدانستم مردان بزرگ برای کارهای بزرگ ساخته شده اند.این طور کارها به دست و پایت تار می تنید و کارهای فرهنگی پایگاه برایت در اولویت بود. من باید کاری میکردم که هم درسم را بخوانم،هم به پایگاه برسم و هم به کارهای خانه. 🌷 🔸ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌹 مدتی که گذشت و بدو بدوی مرا که دیدی،گفتی:(وای عزیز،وطیفه تو نیست با وضعیتی که داری غذا درست کنی! یکی رو پیدا کن بیاد کمکت! اصلا زنگ بزن غذا بیارن!)در دلم گفتم:چه بریز و بپاشی ! اونم با این وضع اقتصادی! گاهی هم که مریض میشدم،زنگ میزدی به مامانم و مادرت:چه نشستید که سمیه مریضه،بیایین پیش عزیزم! کم کم به این نتیجه رسیدم که باید از ان ها دور شویم.اصرار پشت اصرار که خانه مان را عوض کنیم و تو مانده بودی چرا؟ _دلت برای مامانت اینا تنگ میشه ها ! _نمیشه! میخواستم با دوری از آن ها به تو نزدیک تر شوم. میخواستم کاری کنم که بیشتر پیشم بمانی. رفتی اندیشه و خانه ای را پسندیدی:(سمیه نمیدونی چقدر بزرگه! تازه صاحب خونه می گه چند بار اونجا بساط روضه انداخته.فکرش رو بکن،جایی که روضه امام حسین(ع) خونده شده باشه،متبرکه!) این جابه جایی،خانواده هایمان را غمگین کرد،اما چون جایمان بزرگ تر شده بود،خوش حال بودند.موقع اسباب کشی گفتی:عزیز کاری نداشته باش!به بچه های پایگاه گفتم بیان و اسبابارو ببرن. خوشحال شدم،اما وقتی آمدم آنها را بچینم آه از نهادم در آمد. میز تلویزیون شکسته بود،دسته های مبل ضربه خورده و شیشه میز جلوی مبل خُرد شده بود.حتی شانه تخم مرغ ها را از یخچال در نیاورده،طناب پیچ کرده بودید و در طول راه تخم مرغ ها به در و دیوار یخچال خورده بود و تا مدت ها یخچال بو میداد. خانه جدید هم بزرگ بود هم باغچه داشت،ولی با این همه ،اولین روز بعد از چیدن اثاثیه زدم زیر گریه:((نمیخوام اینجا بمونم،دلم برای مامانم اینا تنگ شده!)) کمی نگاهم کردی و گفتی:((خیلی خُب.حالا بلند شو دست و صورتت رو بشور،لباسات رو عوض کن تا بریم.)) چقدر خوب بلد بودی با من راه بیایی،نه دعوا میکردی نه اخم و تَخم.یک بار گفتی:((مرد باید خیلی بی دست و پا باشه که ندونه چطور فرمون زندگی رو توی دست بگیره!)) امشب،چه شب آرامی است!بچه ها که خواب اند انگار دنیا از حرکت می ایستد.امروز همه گل های رز صورتی را که بیشتر وقت ها برایم هدیه می اوردی و آن هارا خشک میکردم و می ریختم داخل گلدان بزرگ شیشه ای،در اوردم و به دیوار زدم.شده مثل یک باغچه پرگل، اما حیف که عطرشان پریده،درست مثل تو که نیستی. آن روزها چون شغل ثابتی نداشتی.حواسمان بود که زیاد خرج نکنیم.عزت نفس داشتی و درسته که از خیلی چیزها میزدی تا چیزی را که خیلی واجب است بخریم،اما هر ماه یکبار را حتما میرفتیم رستوران.همان رستورانی که بار اول ،موقع خرید حلقه رفتیم آنجا و شده بود پاتوقمان.هر بار هم کسی را دعوت میکردی که همراهمان بیاید. قرار بود برویم ماه عسل و بهترین جا کجا میتوانست باشد جز مشهد؟باز چشم هایت را ریز کرده و گفتی:((سمیه،بگم دوستم حمید و مامانش هم بیان؟)) _انگار قراره بریم ماه عسل ها! _این دفعه همین طوری بریم دفعه بعد بریم ماه عسل! لب از روی لب برنداشتم. گفتی:((خُب راضی نیستی نمیریم،ولی این بندگان خدا تا حالا مشهد نرفتن! چه کسی میتوانست نگاه در چشم معصومت بدوزد و نه بیاورد. رضایت دادم و رفتیم مشهد:من ،تو ،حمید و مامانش. آپارتمانی یک خوابه اجاره کردیم که من و مامان دوستت در اتاق خواب و تو و دوستت هم در هال میخوابیدید.همان جا پخت و پز هم می کردیم. از رفتن به بازار و گردش و خرید زدیم،حتی سوغاتی هم نخریدیم. برای خودم چیزی نمیخواستم،اما برای انگشتان کشیده ات که خیلی دوستشان داشتم،انگشتر عقیق و فیروزه خریدم. میخواستم روزی که ماشین خریدیم وقتی فرمان را به دست میگیری،تلالو نور را در آن ها ببینم. آن سفر هم تمام شد،اما مهر و توجه تو به دوستانت تمام نشد:((سمیه ،یکی از بچه های محله مون برای پدرش قمه کشیده،نه اینکه خیال کنی پسر بدیه،نه! اتفاقا بچه باحالیه!به قول خودش شیطون گولش زده.امروز میگفت اگه کربلا بره آدم میشه . دلم میخواد پول جور کنم و بفرستمش کربلا.)) چشم هایم گرد شد:((مصطفی ما خودمون هشتمون گروی نهمونه!)) _میدونم میدونم عزیز،اما خیلی خوب میشد اگه میتونستیم بفرستیمش! فکر کن کسی که کار خلافی کرده،به زبان خودش بگه اگه برم کربلا دیگه درست میشم! 🌷 🔸ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
       👇تقویم نجومی اسلامی شنبه👇       👇👇👇کانال عمومی👇👇👇                   (تقویم همسران) (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی) @taghvimehamsaran ✴️ شنبه 👈23 دی/ جدی 1402 👈1 رجب 1445👈 13 ژانویه 2024 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🤲حلول ماه رجب المرجب ماه امیرالمومنین علیه السلام بر همه مومنین مبارکباد و التماس دعای خیر از همه عزیزان. ❤️ولادت با سعادت امام محمد باقر علیه السلام (57 هجری). 🌹استحباب زیارت امام حسین علیه السلام در شب و روز اول رجب. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ❇️ امروز برای همه امور خوب و شایسته است خصوصا برای امور زیر: ✅مسافرت. ✅خواستگاری عقد و ازدواج. ✅امور زراعی و کشاورزی. ✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن ✅خرید وسیله سواری. ✅خرید و فروش. ✅و دیدار با حکام و مسولین خوب است. ✅ برای پیوستن به کانال تقویم نجومی اسلامی و دریافت تقویم هر روز کافی است کلمه "تقویم همسران "را در تلگرام یا ایتا و سروش جستجو کنید و به ما بپیوندید. 💠 به کانال ما در موضوع حرز امام جواد علیه السلام و ادعیه همراه بپیوندید مناسبترین قیمت و مطمئن.👇 @Herz_adiye_hamrah 🚘مسافرت: مسافرت خوب است و مال و خیر فراوان در پی دارد. ان شاءالله. 👶زایمان:نوزاد مورد قبول مردم تا پایان و زندگی پربرکتی دارد. 💑مباشرت امشب: مباشرت برای سلامتی جسم نیک است. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج دلو و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️ختنه و نام گذاری کودک. ✳️رفتن به خانه نو. ✳️بردن جهاز عروس. ✳️خرید املاک و منزل. ✳️امور زراعی و کشاورزی. ✳️درختکاری. ✳️و تعهد نامه گرفتن نیک است. 🟣امور کتابت ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است. 🔲 این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید. @taghvimehamsaran 💇💇‍♂  اصلاح سر و صورت. طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث کوتاهی عمر می شود. 💉💉 حجامت: فصد زالو انداختن خون_دادن یا در این روز از ماه قمری، برای رگ ها ضرر دارد. 😴 تعبیر خواب. خوابی که (شب یکشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 2 سوره مبارکه " بقره" است. الم ذالک الکتاب لا ریب فیه... و مفهوم آن این است که خواب بیننده بر چیزی اطلاع یابد که قبلا نمی دانست و یا خبری در قالب نامه یا حکمی به وی برسد که باعث خوشحالی وی گردد. ان شاءالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. 💅 ناخن گرفتن. شنبه برای ، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد. 👚👕دوخت و دوز. شنبه برای بریدن و دوختن، روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.(این حکم شامل خرید لباس و پوشیدن نمی شود) 🙏🏻 استخاره: وقت در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر. 📿 ذکر روز شنبه ،یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد. 💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به (ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. @taghvimehamsaran 📚 منبع مطالب: تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان انتشارات حسنین قم تلفن. 09032516300 02537747297 09123532816 📛📛📛📛📛📛📛📛 ارسال و انتقال این پست بدون ادرس و لینک گروه شرعا حرام است. 📛📛📛📛📛📛📛📛 @taghvimehamsaran تماس با ادمین ایتا👇کانال تقویم همسران در ایتا و سروش و تلگرام. 👇ادمین...👇 @tl_09123532816 https://eitaa.com/joinchat/2302672912C0ee314a7eb
‍ شهیدی که نذر حضرت زهرا بود،در ولادت حضرت زهرا بدنیا و با شهادتش شهیدشد 🔹چندسالی بود ازدواج کرده بودیم اما صاحب فرزند نمیشدیم برای حل مشکلذرفتیم دیدار اقای گلپایگانی پیشنهاد داد به حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها)متوسل بشیم به حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها)توسل کردیم و سفره نذری پهن کردیم سال بعد روز ولادت حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) پسرم دنیا اومد،باشروع جنگ رفت جبهه و سال ۶۴ در سالروز شهادت حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها)شهید شد 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید علی بیطرفان🌹🍃 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
❣ السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ... سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛ سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد. 📚صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله، ص 631. علیه السلام 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌷🕊🍃 گفت: از‌خدا‌خواستم‌.. اینقدر‌به‌من‌مشغله‌بده:) ‌که‌حتی‌فرصت‌فکرگناه‌هم‌نڪنم:) 🕊 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
علوم کاربردی
🌹#اسم‌_تو‌_مصطفاست #قسمت22 مدتی که گذشت و بدو بدوی مرا که دیدی،گفتی:(وای عزیز،وطیفه تو نیست با وضع
🌹 اشک در چشمانت جمع شد.نقطه ضعفم را میدانستی.گفتم:((باشه قبول.ان شاءالله خدا قبول کنه!)) _وای عزیز باورم نمیشه! هر طور بود پول را جور کردیم و او را فرستادیم.وقتی از سفر برگشت،مادرش آمد و کلی از تو تشکر کرد،چون به کلی رفتار پسرش تغییر کرده بود. تشویقت کردم بروی دانشگاه.می گفتی این طوری خرج و دخل با هم نمیخواند.ماشین آردی را که به قول خودت ماشین عروس کشون بود،از پدرت خریدیم.مدتی بعد گفتی:((یکی از دوستانم گفته دو میلیون جور کن تا یه خودروی فرسوده بخریم. بعد اون رو بدیم و یه نیسان بگیریم و باهاش کار کنیم.)) دومیلیون را هر جور بود جور کردی،اما خودرویی تحویل داده نشد و پول رفت رو هوا.البته تو استخاره هم کرده بودی. گفتم:((آقا مصطفی پس چرا این طوری شد؟استخاره که خوب اومده بود؟)) _شاید برای اینکه بیفتم دنبال کار بقیه.شاید برای اینکه اونا بیشترشون نمیدونن این کلاف سر درگم رو چطور وا کنن . هفت سال بعد حرفت ثابت شد.وقتی توانستی پولت را بگیری:((دیدی؟من مامور شده بودم تا حق کسانی رو بگیرم که سرشون کلاه رفته بود و آخریشم خودم.)) مغازه ای در شهرک اندیشه چند کوچه بالاتر از خانه مان اجاره کردی. در این راه پدرم کمکت کرد و با هم می رفتید و از شمال برنج می آوردید:صدری،دُمسیاه ،دودی،هاشمی.پدرم گفته بود:((سرمایه از من،بازاریابی و فروش از آقا مصطفی.)) ماه های اول زندگی مان این طور گذشت و هر چه بیشتر می گذشت،علاقه ام به تو بیشتر میشد.صبح ها میرفتی و دوازده یک ظهر می آمدی . خود من هم به پایگاه و حوزه میرفتم،اما سخت دلم برایت تنگ میشد.منِ خجالتی حالا دنبال فرصت میگشتم که بگویم دوستت دارم. گاه اصرار میکردم باهم برویم خرید.مهم نبود چه بخریم،همین که در کنار تو ویترین مغازه هارا نگاه کنم کافی بود.همین که به هنگام غروب یا در یک عصر پرتقالی،شانه به شانه هم راه برویم،کنار ویترینی بایستیم و باهم مجسمه های بلورین ،ظروف کریستال،لباس ها ،کفش ها یا طلاها و بدلیجات را نگاه کنیم جذاب بود.این را اطرافیان هم فهمیده بودند.مثلا پدرم میگفت:((آقا مصطفی،هر وقت خواستی حال سمیه خوش بشه ببرش بازار چرخی بزن.چیزی هم نخریدی،نخریدی!)) اگر مثلا می گفتی برم سر کوچه یک شیشه شیر بخرم یا میرم هیئت،میگفتم منم میام.یک بار خواستی به گشت شبانه بروی،آماده شدم که بیایم.با حیرت نگاهم کردی:((عزیز،تو گشت شبونه تورو کجای دلم بذارم.))اما حریفم نشدی،آمدم و در ماشین گشت نشستم.وقتی پیاده میشدی،در را به رویم قفل میکردی.در این گشت ها دوستانت هم همراهت بودند. 🌷 🔸ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
‍ 🌹 یک بار دزدی را در محل گرفته بودید،باید میبردید و تحویلش میدادید.در راه کلی با دوستانت از اتفاقاتی که در وقت دستگیری دزد برایتان افتاده بود،گفتید و خندیدید.دزد را با ماشینی دیگر میبردند و من و تو و چند تا از دوستانت در این یکی ماشین .خنده ام نمی آمد و نمیفهمیدم شما برای چه این طور قهقهه می زنید،ولی از اینکه در کنار دوستانت شاد بودی،ته دلم شاد بود.وقتی دزد را تحویل دادی و آمدی،اخم هایت در هم بود و دیگر از آن خنده های مستانه خبری نبود.علتش را که پرسیدم گفتی:((مسئول کلانتری جلوی چشم ما ازش تعهد گرفت و آزادش کرد.یعنی آقازاده زودتر از ما از کلانتری بیرون اومد!)) بودن با تورا به تنهایی ترجیح میدادم.از حوزه که می آمدم،سرکی هم به مغازه ات می کشیدم.همین که پشت دخل میدیدمت،حالم خوب میشد.بعد می آمدم خانه و ناهاری را که صبح زود درست کرده بودم گرم میکردم،سفره می انداختم و منتظر میشدم تا بیایی. بعضی روز ها هم در همان سرک کشیدن به مغازه متوجه میشدم تنهایی و از دوستانت که بیشتر وقت ها می آمدند خبری نیست. آن وقت می آمدم داخل و کنارت می نشستم. همان جا باهم چیزی میخوردیم.اگر هم سر و کله دوستانت پیدا میشد،میرفتم پشت مغازه،همان جایی که برایم درست کرده بودی، و در حالی که به بحث هایتان گوش میکردم،مشغول مطالعه می شدم. هر وقت هم لازم بود از تو مشورت میگرفتم ، چون میدیدم هنگام بحث چقدر خوب راهبری میکنی و به نتیجه میرسی . برای همین ،هر وقت حتی دوستانم به دنبال راه حل بودند،با تو در میان میگذاشتم و نتیجه را به آنها میگفتم. آقا مصطفی ،مشورت با تو همیشه به من آرامش میداد. این همان چیزی است که این روزها خیلی آزارم میدهد. اینکه نیستی تا هر وقت سر یک دوراهی سرگردان ماندم،بگویی:((سمیه از این طرف.)) هر چند این را قبول دارم که هستی،ولی به وقت مشورت جایت خالی است.خیلی خیلی خالی است. فاطمه بیدار شده و صدایم میزند:((مامان خواب بابا رو دیدم.)) میروم بغلش میکنم و میبوسمش:((خب باید خوشحال باشی دخترکم.چرا میلرزی؟)) _برای اینکه رفت . لباس سفیدی تنش بود. به من خندید و رفت. آرام آرام به پشتش میزنم تا دوباره بخوابد.چشمانم را میبندم تا شاید من هم تورا ببینم در لباس سفید و لبخند بر لب ،اما این خوشبختی نصیبم نمیشود. فاطمه میخوابد. روی محمدعلی را میکشم و باز می آیم کنار پنجره. باید بقیه خاطراتم از تورا پیش از آنکه غبار فراموشی روی آن ها بنشیند،در دل این ضبط کوچک جا بدهم. مدتی که از ازدواجمان گذشت،پدرت پیشنهاد داد:((حالا که سفر ماه عسلتون رو نرفتین،بیایین دسته جمعی بریم کربلا.)) سفر به کربلا برایم یک رویا بود،رویایی که فکر نمیکردم تعبیر شود. آن روزها پولی هم در دست و بالمان نبود.به بابا چیزی نگفتیم. پیشنهاد تو این بود:((بیا سرویس عروسی ات رو بفروش،بعد که اومدیم برات بهترش رو می خرم.)) آرزویم دیدن گنبد و بارگاه آقا امام حسین(ع)بود و آقا ابوالفضل(ع). زیارت نجف و سامرا هم که جای خود را داشت. رفتم و سرویسم را که خیلی دوستش داشتم فروختم،چون زیارت کربلا را بیشتر دوست داشتم. چهارصد هزار تومان دستم آمد. صدتومان هم قرض کردیم و ثبت نام کردیم. سفرمان زمینی بود و همراهانمان پدر و مادرت،عمه و دختر عمه و مادر بزرگت بودند. اول رفتیم نجف،بعد سامرا و بعد کربلا. تو بار سوم بود که می رفتی و من بار اول. تو یک بار با بچه های حوزه علمیه رفته بودی و یک بار با بچه های پایگاه. با این همه حس و حالت کمتر از من نبود. 🌷 🔸ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
هدایت شده از کانال توبه
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: خداوند در آسمان هفتم، فرشته اى گماشته است كه به آن ، «داعى» گويند، و چون ماه رجب فرا رسد ، آن فرشته هر شبِ آن ماه را تا صبح، ندا مى دهد: «خوشا بر ذاكران! خوشا بر طاعت كنندگان!». خداوند نيز مى فرمايد: «من، همنشين كسى هستم كه با من ، همنشين باشد، و مطيع كسى هستم كه اطاعتم كند، و آمرزنده كسى هستم كه از من آمرزش بخواهد. ماه، ماه من است و بنده، بنده من و رحمت، رحمت من. هر كه مرا در اين ماه بخواند ، پاسخش مى گويم، و هر كه از من [چيزى] بخواهد، عطايش مى كنم، و هر كه از من هدايت جويد، راه نمايش خواهم بود. اين ماه را رشته اى (ريسمانى) بين خودم و بندگانم قرار داده ام. هر كس به اين رشته (ريسمان) چنگ زند، به من مى رسد». الإقبال جلد3 صفحه174 🌹 ماه رجب و سالروز ولادت امام باقر علیه السلام بر شما مبارک 🌹
🌹 در طول سفر حیران بودم،حیران و مشتاق،حیران و عاشق. همه چیز خوب بود جز آنکه گاهی مرا میگذاشتی و با دوستانی که آنجا پیدا کرده بودی،میرفتی زیارت. روزی که چشم باز کردم و دیدم باز هم نیستی،ابر های همه عالم آمد توی دلم و خزیدم به غار تنهایی. وقتی از دستت ناراحت میشدم دیگر نمیتوانستم حرف بزنم،میشدم کوه یخ. وقتی آمدی و حالم را دیدی سعی کردی از دلم دربیاوری.همان روز باید میرفتیم کاظمین. در ماشین کنارم بودی،اما انگار یک عالم از تو فاصله گرفته بودم.دست هایم را که یخ بود چسبیدی:((عزیز باور کن دلم نیومد بیدارت کنم! اون قدر خوب خوابیده بودی که...)) دهانم باز نمیشد جوابت را بدهم.ناله ات بلند شد:((ببین نفرینت من رو گرفت.باور کن دلم بدجور درد گرفته! امروز که رفته بودم زیارت،پیش از اینکه برم حرم دیدم گرسنه‌م .عربی گوشه پیاده رو بساط صبحونه رو پهن کرده بود و نیمرو درست میکرد. با انبری تخم مرغ هارو هم میزد.همون رو می انداخت زمین و باز برمیداشت و زیر و رویش میکرد.بی خیال شدم و یه پرس سفارش دادم.خوردن همان و این دل درد شدید همان!)) رویم را کردم سمت پنجره ماشین و بیرون را نگاه کردم و چشم دوختم به بیابان خشک و نخل های خاک آلود. حال تو خیلی بد بود و چند بار به راننده گفتی نگه دارد،ولی او بیشتر پا را روی گاز گذاشت،چون ظاهرا احساس ناامنی میکرد. صدای انفجار هایی از دور دست می آمد. بالاخره آشتی کردیم. قول دادی در کربلا جبران کنی و دیگر تنهایم نگذاری،اما آنجا هم بیشتر در خدمت پیرزن و پیرمرد های کاروان بودی.شب آخر میخواستی ویلچر مادربزرگت را تحویل بدهی.گفتم:((منم میام .)) گفتی:((بشین هُلت بدم!)) تا گیت بازرسی نشستم روی صندلی چرخ دار و مرا هُل دادی. چقدر خندیدیم! دم گیت گفتم:((مردم دارن نگاه میکنن،اگه الان بلند بشم میریزن و چادرم رو تکه تکه میکنن،میگن شفا گرفته!)) مرا بردی پشت حرم حضرت عباس پیاده کردی.ما نیاز به اتفاقات بزرگ نداشتیم تا بخندیم و شاد باشیم.همین که همدیگر را داشتیم اتفاق بزرگی بود. از کربلا که برگشتیم رفتم حوزه که امتحان هایم را بدهم.آن روز امتحان منطق داشتم.آخر های جلسه بود که یکی از بچه ها آمد و گفت:((آقایی دم در با تو کار داره.)) ورقه ام را دادم و آمدم.تو بودی سوار آردی:((بدو بیا ،داریم میریم ماه عسل.)) _چی می گی برای خودت آقا مصطفی؟امتحان دارم.امتحان بعدی‌ ام رو چه کنم؟مدیر حوزه اگه بفهمه پوست از سرم میکنه. خندیدی،از همان خنده های بلند کودکانه:((دوروزه برمیگردیم،بجنب که دیر شد!)) _وای آقا مصطفی من که چیزی بر نداشتم! _صندلی عقب رو نگاه کن! سبد مسافرتی آنجا بود.درش نیمه باز بود و پر از وسیله.آن طرف تر هم پتو بود و بالش و فلاسک چای و سجاده. از سمت قزوین رفتیم شمال.یک سفر دو نفره،سفر ماه عسل،البته با کمی تاخیر. هرجا را نگاه میکردی رنگ و بوی عشق داشت. زمین عشق و زمان عشق و آسمان عشق. سرراه رفتیم رشت خانه عمویم و شب را آنجا خوابیدیم.صبح ،بعد از نماز،سفره صبحانه را پهن کردند:سرشیر و نان تازه و کره محلی و مربای بهار نارنج.چقدر مزه داد! گفتی:((اینم اولین صبح ماه عسل!))وخندیدی،از همان خنده های بلند کودکانه،بی غل و غش.از اینکه توانسته بودی بعد از یکسال و چند ماه مرا بیاوری ماه عسل،خوشحال بودی.سر راه با هم رفتیم و چند نوع برنج برای مغازه خریدی. _بو کن سمیه! این برنج صدریه،این دُمسیاه،این دودی و اینم چلیپا. بعد راه افتادیم و رفتیم:از انزلی،لنگرود،رودسر،رامسر تا استان مازندران.فردای آن روز امتحان داشتم و دلم شور میزد.گفتی:((بی خیال عزیز! میری کمی عز و التماس میکنی،ازت امتحان میگیرن،فعلا ماه عسلمون رو دریاب!)) باد می وزید و نم باران باعث شده بود روی شیشه ماشین هزار ذره الماس بدرخشد.هوا بوی عطر باران و عشق را با هم داشت.سر راه رفتیم منزل عمه خانم که همسفر کربلایمان بود.ویلایی دستش بود که سوئیتی از آن را به ما داد که رو به دریا بود. 🌷 🔸ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌹 صدای موج آن قدر گوش نواز بود که به چارچوب پنجره تکیه دادم و اشک هایم جاری شد. مرغ های دریایی می خواندند و عکس دریا در شیشه پنجره پیدا بود. غروب شده بود و چراغ های ساحل روشن و من فکر میکردم خواب میبینم:((وای آقا مصطفی چقدر قشنگه!)) _من کُشته مرده این روحیه توام! _مسخره میکنی؟ _به هیچ وجه! _واقعا من الان فقط غروب رو می بینم و ساحل و خودم و خودت رو! رفتیم و در ساحل قدم زدیم. مهتاب شده بود و چین و شکن موج های نقره ای و صدف هایی که برق میزدند. _دیدی چه ماه عسلی اوردمت؟ _دستت درد نکنه آقا مصطفی ! راه میرفتیم و انگار در بهشت قدم میزدیم. کمی بعد گفتی:((بیا بریم شام بخوریم.)) _گرسنه نیستم. _خب بریم سوپ بخوریم. سردم بود و تو میدانستی وسوسه یک کاسه سوپ گرم راضی ام میکند که بیایم. رفتیم رستوران ساحلی،برای هر دویمان سوپ گرفتی.تند تند میخوردم.نشسته بودی و نگاهم میکردی و میخندیدی. چرا میخندی؟ _نمیدونی قیافت چه بامزه شده! نوک دماغت شده مثل لبو تنوری و لپاتم گل انداخته! وقتی برای خواب برگشتیم ویلا،نشستی لب تخت دونفره:((اینم سفر ماه عسل.دیگه چی میخوای سمیه خانم؟)) واقعا در آن لحظه هیچ چیز دیگر دلم نمیخواست،جز بودنت را. صبح بعد از خوردن صبحانه راه افتادیم. تند میرفتی و من با لذت به آسمانی آبی که رگه هایی طلایی داشت ،نگاه میکردم.ساعتی بعد در کنار جاده به مغازه های صنایع دستی رسیدیم که وسایلی را میفروختند که با حصیر و چوب و پلاستیک های سبز ،سرخ،قهوه ای و نارنجی درست شده بود. پیاده شدیم و چند کار چوبی و حصیری خریدیم.بعد رفتیم متل قو و نفس به نفس دریا دادیم .شب ماندیم.باز دریا بود و مهتاب و صدای امواج. روشن کردن آتش در ساحل و بازی با ماسه های نرم.فردا صبح موقع برگشتن به تهران،ضبط ماشین خراب شده بود،گفتی:((بیا مناجات امیرالمومنین رو باهم بخونیم.)) با وجود هوای سرد شیشه را پایین کشیده بودی و باهم شروع به خواندن کردیم.صدایمان در باد می پیچید و در گوش جنگل فرو میرفت. _درختا رو میبینی سمیه،اونا که برگاشون ریخته،انگار با دستاشون نشون میدن لا! باهم اسماء الهی را دوره کردیم:((یارحمان،یا رحیم،یا غفور،یاودود...)) هر اسم را سه تا هفت بار میگفتیم . خسته که میشدم میگفتی:((بلند تر،سمیه بلند تر!)) به تهران که رسیدیم انگار در دریایی از شیر و شکر و عسل شنا کرده بودم.شیرین بودم،شیرین. همان سال اول زندگی مشترکمان برای کنکور ثبت نام کردی. از حوزه آمده بودی بیرون و قرار شده بود بروی دانشگاه.سجاد گفته بود:((تو ثبت نام کن منم کمکت میکنم.)) چند واحد از دیپلمت مانده بود و چند واحد پیش دانشگاهی.آن هارا گذراندی و در رشته ادیان و عرفان دانشگاه آزاد ثبت نام کردی.هر وقت میخواستی کاری را انجام دهی ،کافی بود اراده کنی.این بار راهم اراده کردی و به هدفت رسیدی و داشتی ترم های دانشگاه را یکی یکی می گذراندی .اطلاعات عمومی و ریاضی ات عالی بود،اما برای تحقیق به قول خودت از سمیه خانم کمک میگرفتی! هر چه جلوتر میرفتیم بیشتر عاشقت میشدم. میگفتی:((این قدر به من وابسته نشو،دلبستگی خوبه،وابستگی نه!)) دست خودم نبود.دلبستگی،وابستگی،عاشقی،هرچه که بود و هر اسمی که داشت مهم نبود.مهم بودن تو بود و پنجره ای که به روی دلم باز شده بود،پنجره ای پر از هوای تازه،پنجره ای برای نفس کشیدن.با گفتن بعضی حرف ها بیشتر با روحیه و سلیقه ات آشنا میشدم:((من کهنز رو دوست دارم چون حالتی بومی داره. به خاطر طبیعتش،سکوتش،خلوتی‌ش. 🌷 🔸ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
✨ دارم به دل ولای تو یا باقر العلوم بر سر بود هوای تو یا باقر العلوم ✨ عهد ولادت تو و جشن و سرور ماست جانم شود فدای تو یا باقر العلوم 🌺 میلاد با سعادت شکافنده‌ی دانش نبوی و  وارث علم علوی امام محمد باقر علیه‌السلام مبارک باد. 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
.... 🌷گفت: «شمشاد به نظرت، اگه گلوله به قلب آدم بخورد زودتر شهید می شود، یا توی سر!» با خنده نگاهش کردم و گفتم: «والله هنوز نه گلوله به قلبم خورده، نه به سرم که بدانم کدامش بهتره!» خیلی جدی دست به پیشانی اش گذاشت و گفت: «من که دوست دارم یه تیر بخورم، اون هم اینجام!» وقتی رفتیم بنیاد جنازه اش را ببینیم . دست کردم زیر سرش دستم شد پر از خون، ( بعد از یک هفته از شهادت هنوز خون تازه در بدنش بود) دیدم یک تیر نشسته به پیشانی اش، محل سجده اش. حتی از لبش که سیم خاردار ها آن را بریده بود، خون تازه می چکید. 🔰در وصیت نامه صوتی اش گفته بود: ... و از خدا می خواهم که مرگ من را شهادت در راه خود قرار بدهد، یک عمر از خدا خواسته ام که " اللهم الرزقنی توفیق شهاده فی سبیلک تحت رأیه نبیک" این پرچم لااله الا الله و محمد رسول الله روی دوشم باشد و در راه تو شهید شوم و خدایا از تو می خواهم در لحظه مرگم حب ائمه مخصوصاً حب حسین بن علی و حب امام زمان در دلم باشد و اعتقادم این است که اگر در راه او شهید شوم لحظه مرگ، سرمان به دامان آقا اباعبدالله است. 🌷🍃🌹🍃🌷 امان الله عباسی 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید امان الله عباسی 🌹🍃 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
         👇تقویم نجومی یکشنبه👇      👇👇👇کانال عمومی👇👇👇                (تقویم همسران) اولین و کامل ترین مجموعه کانال های تقویم نجومی ، اسلامی. یکشنبه 👈24 دی / جدی 1402 👈2 رجب 1445 👈14 ژانویه 2024 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌺 ولادت امام هادی علیه السلام." به روایتی" ⭐️ احکام دینی و اسلامی ❇️امروز روز خوبی برای همه امور خصوصا امور زیر است: ✅خواستگاری و عقد و ازدواج. ✅مسافرت. ✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✅عقد قرارداد. ✅جابجایی و نقل و انتقال. ✅بذر افشانی و کاشت. ✅و خرید و فروش خوب است. ✅ برای پیوستن به کانال تقویم نجومی اسلامی کافی است کلمه "تقویم همسران"را در تلگرام و ایتا جستجو و تقویم هر روز را دریافت نمایید. 👼 مناسب زایمان و نوزاد خوش قدم و مبارک است. 🚘مسافرت : سفر خوب است. @taghvimehamsaran 🔭 احکام نجوم. 🌓 امروز :قمر در برج حوت است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است : ✳️بذر پاشی و کاشت. ✳️افتتاحیه ها. ✳️آغاز معالجه و درمان. ✳️امور آموزشی و تعلیمی. ✳️از شیر گرفتن کودک. ✳️دیدار با بزرگان. ✳️و دعوت گرفتن خوب است. 🔵امور کتابت حرز و بستن و نماز آن خوب است. 👩‍❤️‍👨مباشرت امشب: فرزند حافظ قران شود. 💎 از کانال ما در فروش حرز و ادعیه همراه دیدن فرمایید.👇 @Herz_adiye_hamrah 🔲 این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید. ⚫️ اصلاح سر و صورت. طبق روایات ، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث حاجت روایی می شود. 💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن یا #زالو انداختن در این روز، از ماه قمری،خوب نیست. @taghvimehmsaran 😴 تعبیر خواب... خواب و رویایی که امشب. (شبِ دو شنبه) دیده شود تعبیرش در ایه ی 3 سوره مبارکه "آل عمران" است. نزل علیک بالحق مصدقا لما بین یدیه... و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که سه چیز خوب و پی در پی به خواب بیننده برسد و چیزی همانند آن قیاس گردد... کتاب تقویم همسران صفحه 115 💅 ناخن گرفتن یکشنبه برای ، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد. 👕👚 دوخت و دوز یکشنبه برای بریدن و دوختن روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود‌( این حکم شامل خرید لباس نیست) ✴️️ وقت در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. ❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام  ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد . @taghvimehmsaran 💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸بامید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸 📚 منابع مطالب: کتاب تقویم همسران نوشته حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن 09032516300 02537747297 09123532816 📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک  ارسال  کنید مطلب بدون لینک شرعا حرام و ممنوع میباشد. 📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛 مطلب تخصصی و مفید تقویم نجومی را هر شب در 👇اینجا👇دریافت کنید 👇عضو شوید👇 لینک کانال اصلی و فعال ما در تلگرام👇 @taghvimehmsaran ای دی ادمین 🆔👇 @tl_09123532816 لینک گروه در پیام رسان ایتا و سروش👇 @taghvimehamsaran https://eitaa.com/joinchat/2302672912C0ee314a7eb
کِی خزانم میشود مولا بهار؟ کِی کناره میرود گرد و غبار؟ یک سؤال از طعمِ بغض واَشک و آه کِی به پایان میرسد این انتظار؟💚 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
هر که در عشق سر از قلّه برآرد هنر است همه تا دامنه‌ی کوه تحمل دارند صبح وعاقبتتون شهدایی 🕊 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
علوم کاربردی
🌹#اسم‌_تو‌_مصطفاست #قسمت26 صدای موج آن قدر گوش نواز بود که به چارچوب پنجره تکیه دادم و اشک هایم جا
🌹 یک بار که رفته بودم تهرون خونه یکی از فامیلا،حال پرنده ای رو داشتم که اسیر قفس بود. مبادا بعد از من یه روز از اینجا بری تهرون برای زندگی کردن!)) _بعد تو؟ این چه حرفیه! _آره دیگه ممکنه پیش بیاد! شیطنتم گل کرد:((آقا مصطفی تاهستی میتونی برای جا و مکان اقامت من تصمیم بگیری،اما بعد شما دیگه خودم مختارم کجا اقامت کنم!)) با محبت نگاهم کردی:((حق با توه!)) زندگیمان جلو میرفت و روز به روز بیشتر از هم شناخت پیدا میکردیم. گاه که توصیه میکردم برای صرفه جویی با مترو این طرف و آن طرف بروی میگفتی:((عزیز،من دوست ندارم سوار اتوبوس و مترو بشم،از شلوغی و پرس شدن بدم میاد!)) برای همین تا چشم مرا دور میدیدی،ماشین را برمیداشتی و می رفتی. _آقا مصطفی هرروز میری توی طرح.ماشین رو میخوابونن! اون وقت خر بیارو باقالی بار کن! _یه جوری میرم که جریمه نشم! _پرواز که نمیتونی بکنی! _دعای غیب شدن بلدم! اما پرینت جریمه ها که می آمد،میفهمیدم چه دسته گلی به آب دادی! با توجه به گشت های شبانه ای که داشتی،صبح ها بیشتر وقت ها دیر از خواب بلند میشدی و چشم هایت سرخ بود،به حدی که پلک هایت از هم باز نمیشد. یک روز خواب مانده بودم،چشم که باز کردم از جا پریدم و گفتم :((وای خدایا کلاسم دیر شد!)) خواب آلود گفتی:((صبر کن خودم میرسونمت!)) خواب و بیدار لباس پوشیدی،سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.سر فاز یک شهرک زدی کنار:((چیزی شده آقا مصطفی؟)) _بذار بخوابم عزیز،نور افتاب خیلی اذیتم میکنه! عینک دودی دسته نگین دارم را دادم بهت:((بیا بزن به چشمت و من رو برسون.)) گرفتی و زدی،اما پشت سرت را گذاشتی روی پشتی صندلی ات:((بذار یه چرتی بزنم تا بعد.)) وقتی مرا رساندی که ساعت امتحان گذشته بود ،اما عینکم را پس ندادی و تا مدت ها میزدی. _آقا مصطفی این عینک زنانه اس! _میدونم ،حالا یکی از این عینک آبادانیا میخرم،هرچی نباشه بچه جنوبم! بعضی روزها هم از رختخواب بیرون نمی آمدی. _آقا مصطفی ساعت خودش رو کشت!مگه کلاس نداری؟ دارم اما پول ندارم! غلتی میزدی و خروپف میکردی. اهل پس انداز نبودی.اگر دویست هزار تومان هم داشتی،تا میرفتی مسجد و برمیگشتی هزار تومان هم بیشتر ته جیبت نمی ماند. من هم دست به اختلاس میزدم. لباس هایت را که در می آوردی،پول هایش را برمیداشتم و دوسه تومانی ته جیبت میگذاشتم.بعضی موقع ها متوجه میشدی:((سمیه جان،من مرد خونه هستم ها! نباید پول تو جیبم باشه؟)) _همین دوسه تومان بسه وگرنه همه رو می بخشی! بیشتر در آمدم از راه شستن لباس های تو بود،وقتی میخواستم آن هارا در لباسشویی بریزم .آخرین اختلاس من همین تازگی ها بود،بعد از شهادتت.یکی از لباس هایت را از روی رگال برداشتم که از داخل یکی از جیب هایت سی هزار تومان نصیبم شد. گاهی میگفتی:((عزیز،داری پنجاه شصت تومان به من بدهی؟)) چشم هایم گرد میشد:((پولم کجا بود؟کارتت رو خالی کردی!)) _اذیت نکن اگه داری بده،قول میدم اگه تو سمیه منی،کمتر از سیصد هزار تومان نداشته باشی! _نه به خدا ۲۵۰هزار تومان بیشتر ندارم! می خندیدی:((دیدی گفتم داری!حالا بلند شو و برای حاجی‌ت بیار!)) _چشم !اگه جیبای شلوارت نبودن کجا اینهمه پول داشتم! بعضی وقت ها هم پول هارا میگذاشتم زیر فرش. _سمیه پول داری؟ _اون گوشه فرش رو بزن بالا. بعد ها که جایش را یاد گرفتی دیگر نمیپرسیدی و خودت میرفتی سراغش،اما من هم جایش را عوض میکردم. آه آقا مصطفی،عزیزدل،این پول،پول خودت بود،فقط میخواستم زن بودنم را نشان بدهم. 🌷 🔸ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃