eitaa logo
دانلود
💚 مثل خورشید که‌از روی‌تو رخصت‌گیرد با سـلامـی به شـما روز خـود آغاز کنـم الســلام ای پســـر فاطمـه عادت کـردم صبحـها چشـم دلـم رو به شمـا باز کنم 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
بار سنگین بلند نکنید چون علاوه بر درد کمر، باسن که در تماس مستقیم با کمر قرار دارد بار زیادی را تحمل میکند و به ضعیف شدن عضلات لگن ختم شده و بی اختیاری ادراری ایجاد میکند
🚷 ✅چه کار کنیم که به یبوست مبتلا نشویم؟ 📝⇦بین غذاها آب نخوریم 📝⇦از آب جوشیده استفاده کنیم 📝⇦خاکشیر وبارهنگ مصرف کنیم 📝⇦غذا رو شمرده شمرده میل کنیم 📝⇦از میوه جات بیشتر استفاده کنیم 📝⇦از مصرف سرخ کرده ها پرهیز کنیم 📝⇦حتما روزانه پیاده روی داشته باشیم 📝⇦ماست به همراه غذای اصلی میل نشود 📝⇦از روغن‌های سالم مثل کره محلی، روغن دنبه روغن ارده کنجد و روغن زیتون استفاده کنیم.
🍯 خواص سیاه دانه با عسل🍯 🟡 عسل و سیاه دانه باعث بهبود سیستم گوارشی می شود 🟡 ضد سرماخوردگی است 🟡 افزایش شیر مادران شیر ده 🟡 عسل و سیاه دانه برای لاغری و کم کردن وزن و همچنین چربی سوزی مفید است 🟡 سیاه دانه با عسل برای تنبلی تخمدان مفید می باشد و این مشکل را حل می کند
🔺اگر مجبور به رانندگی در شب هستید یک لیموترش همراه داشته باشید 🔸مکیدن لیموترش با فعال کردن حس چشایی، اعصاب شما را تحریک کرده و خواب آلودگی را از بین می‌برد.
چـطوری درد کلیه رو ازبین ببریم؟🤔 👈 1ق.غ پونه کوهی + 1 ق.غ آویشن شیرازی + 2لیوان آب جوش باهم 30 دقیقه بجوشونید و با 1 ق عسل گرم گرم بخورید به محض خوردن درد خارج میشه ‌
دفع سموم بدن از پا با شست و شوی نمکی مواد اولیه یک دوم فنجان نمک یک چهارم فنجان نمک دریا یک چهارم فنجان جوش شیرین یک دوم فنجان سرکه سیب در صورت نیاز روغن زیتون یا نارگیل دستورالعمل همه ی مواد به جز سرکه را با هم ترکیب و داخل وان حمام که پر از آب جوش است بریزید بعد از اینکه مواد حل شد به آن آب گرم و سرکه سیب اضافه کنید. پاهاراتقریباحدود نیم ساعت دران خیس کنید. وقتی شستشوی پاها تمام شد ممکن است احساس خستگی و ضعف کنید ناراحت نباشید این نشانه حرکت سموم از داخل بدن است.
هدایت شده از کانال توبه
. 👇تقویم نجومی چهارشنبه👇 👇👇👇کانال عمومی👇👇👇 (تقویم همسران) (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی،اسلامی) @taghvimehamsaran ✴️ چهارشنبه 👈19 اردیبهشت /ثور 1403 👈29 شوال 1445 👈8 می 2024 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است: ✅خرید حیوان و چارپایان. ✅دیدار با دوستان. ✅جابجایی و نقل و انتقال. ✅حرکت و مهاجرت به شهر دیگر. ✅و خون دادن خوب است. 👶 زایمان خوب و نوزاد صالح و شایسته است. ان شاءالله. 🚘مسافرت: مسافرت مکروه و همراه صدقه باشد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج ثور و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️درختکاری. ✳️مشارکت و امور شراکتی. ✳️نامه نوشتن به دوست و دیدار با آنها. ✳️نشاط و و رفتن به تفریحات سالم. ✳️ارسال کالاهای تجاری به مشتری. ✳️آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✳️و خرید طلا و جواهرات نیک است. 🟣 نگارش ادعیه و برای نماز حرز و بستن آن خوب است. ✳️ برای مطالب بیشتر و دریافت تقویم نجومی هر روز باجستجوی کلمه" تقویم همسران" به کانال ما در تلگرام و ایتا بپیوندید . 👩‍❤️‍👨 حکم مباشرت امشب. ( شب پنج شنبه ) امکان سقط شدن چنین فرزندی می رود. 💉حجامت. خون دادن و فصد باعث نجات از بیماری می شود. 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت باعث گوشه گیری و انزوا می شود. 😴😴تعبیر خواب. خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه ی 30 سوره مبارکه "روم" است. فاقم وجهک للدین حنیفا... و چنین استفاده میشود که خواب بیننده را امری پیش آید و عده ای میخواهند او را از آن کار منع کنند و او سخن آنان را گوش نکندو به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید. ✂️ ناخن گرفتن 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود. 👕👚 دوخت و دوز چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله ✴️️ وقت در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد @taghvimehamsaran 💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد . @taghvimehamsaran شما میتوانید با جستجوی کلمه" تقویم همسران" در تلگرام ایتا و سروش به کانال ما بپیوندید. 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان قم:انتشارات حسنین علیهما السلام ادرس: پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 09032516300 0912 353 2816 025 377 47 297 📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.نقل مطلب بدون لینک ممنوع و شرعا حرام و مدیون هستید. 📛📛📛📛📛📛 مطلب تخصصی و مفید تقویم اسلامی نجومی را هر شب در 👇اینجا👇دریافت کنید 👇عضو شوید👇 لینک کانال اصلی ما در تلگرام👇👇 @taghvimehmsaran ارتباط با ادمین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی:👇 @tl_09123532816 لینِک کانال در ایتا و سروش 👇 @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 https://eitaa.com/joinchat/2302672912C0ee314a7eb
✍ سردار شهید علیرضا موحددانش: |نکند در رختخوابِ ذلت بمیرید، که حسین(ع) در میدانِ نبرد شهید شد. مبادا در غفلت بمیرید که علی ( ع) در محراب عبادت شهید شد. و مبادا در بی‌تفاوتی بمیرید که علی‌اکبر(ع) در راه امام حسین(ع) و با هدف شهید شد... 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید علیرضا موحد دانش 🌹🍃 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌷🕊🍃 💚 سلامتی؛ ارمغانِ سلام است! و تـــو؛ جلوه‌ی تمام و کمالِ سلام! سَلامِ بر سلام؛ نورٌ علیٰ نور است برای آنان که به تلالؤ پسِ پرده‌ات نیز، دلگرمند... بر تـــو حضرت صاحب دلم؛ 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌷🕊🍃 اعتبار آدمها به حضورشان نیست به دلهره ای است که در نبودشان احساس میشود بعضی از نبودنها را هیچ بودنی پُر نمی کند 🕊 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
. 👇تقویم نجومی اسلامی پنجشنبه👇 👇👇👇کانال عمومی👇👇👇 (تقویم همسران) (اولین و جامعترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی) @taghvimehamsaran ✴️ پنجشنبه 👈20 اردیبهشت /‌ ثور 1403 👈30 شوال 1445 👈9 می 2024 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است: ✅خواستگاری و عقد و ازدواج. ✅خرید رفتن. ✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✅خون دادن و حجامت. ✅آغاز معالجات و درمان. ✅جابجایی و نقل و انتقال. ✅امور زراعی و کشاورزی. ✅و مشارکت و امور شراکتی خوب است. ✅ برای پیوستن به کانال تقویم نجومی اسلامی و دریافت تقویم هر روز کافی است کلمه "تقویم همسران "را در تلگرام یا ایتا و سروش جستجو کنید و به ما بپیوندید. 🚘مسافرت: مسافرت خوب و همراه صدقه باشد. 👶زایمان خوب و نوزاد راستگو و درستکار باشد. 💠کانال ما در موضوع حرز و ادعیه همراه حرز های مطمئن و با قیمت مناسب.👇 @Herz_adiye_hamrah 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج جوزا و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️خرید کالا. ✳️معامله املاک و مستغلات. ✳️مبادله اسناد و قولنامه. ✳️ارسال کالاهای تجاری به مشتری. ✳️کارهای تعلیمی و آموزشی. ✳️و آغاز نگارش کتاب و مقاله نیک است. 🟣نگارش ادعیه و حرز و برای نماز حرز و بستن آن خوب است. 🔲 این مطالب تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید. @taghvimehamsaran 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه و مباشرت. مباشرت امشب و فردا : مباشرت مکروه و ممکن است فرزند دچار صرع و غشی گردد. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت. طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث ایمنی از بلیات می شود. 💉💉 حجامت. فصد زالو انداختن یا در این روز از ماه قمری ،حکمی ندارد. 😴😴 تعبیر خواب امشب: خواب و رویایی که شب جمعه دیده شود تعبیرش از ایه ی 1 سوره مبارکه "حمد" است. بسم الله الرحمن الرحیم الحمدالله رب العالمین... و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که نامه یا حکمی از جانب بزرگی به خواب بیننده برسد و سبب خوشحالی او می گردد. ان شاءالله . شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید. 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد. 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد @taghvimehamsaran 📚 منبع مطالب : تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان انتشارات حسنین قم تلفن. 09032516300 09123532816 02537747297 📛📛📛📛📛📛📛📛 ارسال و انتقال این پست بدون ادرس و لینک گروه شرعا حرام است. 📛📛📛📛📛📛📛📛 @taghvimehamsaran ادمین کانال ایتا و تلگرام...👇👇 @tl_09123532816 https://eitaa.com/joinchat/2302672912C0ee314a7eb
🌷 ✅ فصل یازدهم 💥 توی راهرو که رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستار دستم را گرفت، بلندم کرد و گفت: « بیا با دکترش حرف بزن. » مرا برد پیش دکتری که توی راهرو کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: « آقای دکتر، ایشان خانم آفای ابراهیمی هستند. » دکتر پرونده‌ای را مطالعه می‌کرد، پرونده را بست، به من نگاه کرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوال‌پرسی کرد و گفت: « خانم ابراهیمی! خدا هم به شما رحم کرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو کلیه‌ی همسرتان به شدت آسیب دیده. اما وضع یکی از کلیه‌هایش وخیم‌تر است. احتمالاً از کار افتاده. » 💥 بعد مکثی کرد و گفت: « دیشب داشتند اعزامشان می‌کردند تهران که بنده رسیدم و فوری عملشان کردم. اگر کمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند، حتماً توی راه برایشان مشکل جدی پیش می‌آمد. عملی که رویشان انجام دادم، رضایت‌بخش است. فعلاً خطر رفع شده. البته متأسفانه همان‌طور که عرض کردم برای یکی از کلیه‌های ایشان کاری از دست ما ساخته نبود. » 💥 چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرام‌آرام به این وضعیت هم عادت کردم. صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه‌ی دیوار به دیوارمان می‌سپردم و می‌رفتم بیمارستان، تا نزدیک ظهر پیشش می‌ماندم. ظهر می‌آمدم خانه، کمی به بچه‌ها می‌رسیدم و ناهاری می‌خوردم و دوباره بعدازظهر بچه‌ها را می‌سپردم به یکی دیگر از همسایه‌ها و می‌رفتم تا غروب پیشش می‌ماندم. 💥 یک روز بچه‌ها خیلی نحسی کردند. هر کاری می‌کردم، ساکت نمی‌شدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم که دیدم در می‌زنند. در را که باز کردم، یکی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: « خانم ابراهیمی! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست کن که آوردیمش. » با خوشحالی توی کوچه سرک کشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوست‌هایش هم این‌طرف و آن‌طرفش بودند. سرش روی پای آن یکی بود و پاهایش روی پای این یکی. مرا که دید، لبخندی زد و دستش را برایم تکان داد. با خنده و حرکتِ سر سلام و احوال‌پرسی کردم و دویدم و رخت‌خوابش را انداختم. 💥 تا ظهر دوست‌هایش پیشش ماندند و سربه‌سرش گذاشتند.  آن‌قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد. آن‌وقت بود که به فکر رفتن افتادند. دو تا کیسه‌ی نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف دارها را گفتند و رفتند. آن‌ها که رفتند، صمد گفت: « بچه‌ها را بیاور که دلم برایشان لک زده. » بچه‌ها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آن‌قدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است. 🔰ادامه دارد.... 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌷 ✅ فصل یازدهم 💥 از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانه‌ی ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. می‌گفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوال‌پرسی من بیایند این‌جا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: « جمع کن برویم قایش. می‌ترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آن‌وقت خودم را نمی‌بخشم. » ساک بچه‌ها را بستم و آماده‌ی رفتن شدم. صمد نه می‌توانست بچه‌ها را بغل بگیرد، نه می‌توانست ساکشان را دست بگیرد. حتی نمی‌توانست رانندگی کند. معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی‌تاتی راه بیاید. ساک‌ها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینی‌بوس شدیم. 💥 به رزن که رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینی‌بوس‌های قایش برسیم، صمد بار ساک‌ها را روی دوشم جابه‌جا کرد. معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید. تمام آرزویم در آن‌وقت این بود که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینی‌بوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود اما خدیجه بی‌قراری می‌کرد. حوصله‌اش سر رفته بود. هر کاری می‌کردیم، نمی‌توانستیم آرامش کنیم. 💥 چند نفر آشنا توی مینی‌بوس بودند. خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند. آن‌وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می‌خواست. همین‌طور که مصومه را شیر می‌دادم، از خستگی خوابم برد. فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفته‌ایم، برای احوال‌پرسی و عیادت صمد به خانه‌ی حاج‌آقایم می‌آمدند. 💥 اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یک جا خوابیده بود و دیگر این‌طرف و آن‌طرف نمی‌رفت. هر روز پانسمانش را عوض می‌کردم. داروهایش را سر ساعت می‌دادم. کار برعکس شده بود. حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه می‌گرفت و می‌گفت: « قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله‌ام سر رفت. » 💥 بعد از چند سالی که از ازدواجمان می‌گذشت، این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می‌نشستیم و با هم حرف می‌زدیم. خدیجه با شیرین‌زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج‌آقایم هلاک بچه‌ها بود. اغلب آن‌ها را برمی‌داشت و با خودش می‌برد این‌طرف و آن‌طرف. 💥 خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی‌خورد. نُقل زبانش « شینا، شینا » بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت. همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه‌ی فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج‌آقا مواظب بچه‌ها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یک‌بار صمد گفت: « خیلی وقت بود دلم می‌خواست این‌طور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم! کاشکی این روزها تمام نشود. » 💥 من از خدا‌خواسته‌ام شد و زود گفتم: « صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش. » بدون این‌که فکر کند، گفت: « نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده‌ام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف‌ها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمی‌دانی این روزها چقدر زجر می‌کشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم. » 💥 دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: « من رفتم. » اصرار کردم: « نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیه‌هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی، بخیه‌هایت باز می‌شود. » قبول نکرد. گفت: « دلم برای بچه‌ها تنگ شده. می‌روم سری می‌زنم و زود برمی‌گردم. » 💥 صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می‌گفت می‌روم، می‌رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود. آن‌ها را داد به من و گفت: « قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم، کلی کار روی هم تلنبار شده. باید بروم به کارهای عقب‌افتاده‌ام برسم.» 💥 آن اوایل، ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی که با آن‌ها رفت و آمد کنیم. تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه بروم. گاهی، وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایه‌ها را می‌دیدم، بال درمی‌آوردم. می‌ایستادم و با او گرم تعریف می‌شدم. 🔰ادامه دارد.... 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
(عج) 🔰هفتمِ شهید فرهاد شاهچراغی، دوست از برادر عزیزتر عبدالحمید بود که به دارالرحمه رفتیم. با هم بین قبور شهدا قدم می زدیم که عبدالحمید به جایی اشاره کرد و همان جا نشست. با دست خاک های آن محل را صاف کرد و با انگشت روی آن نوشت: مدفـــن پاسدار شهیــــــد، فدایی امام زمان - عبدالحمید حسینــــی. 💠پنج ماه بعد وقتی پیکر شهیدش از عملیات بیت المقدس بازگشت، پدر شهید علی خضری دوست صمیمی عبدالحمید درخواست کرد که قبر ایشان را بالای سر فرزند او بکنیم و آنجا دفن کنیم. قبـــر اول که کنده شد، به آب رسید. قبـــر دیگری کندند، آن هم به آب رسید و پر آب شد و بالاخره قبر ایشان در همان نقطه ای که خودش اشاره کرده بود آماده شد. بی آنکه ما به کسی از این پیش گویی چیزی گفته باشیم. عبدالحمید حسینی 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید عبد الحمید حسینی 🌹🍃 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
لذت شعر به آن است که والا باشد هدف شعر ظهور گل زهـــــرا باشد جان ناقابل ما نذر شما مهدی جان علت هستی ما حضرت مـولا باشد 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
یه امروز رو متفاوت شروع کن کمتـر بترس ، بیشتر امیـدوار بـاش کمتر آه بکش ،بیشتـر نفس بکـش کمتر متنفـر باش ، بیشتـر عشـق بورز و بعد خواهـی دیـد که همه چیزهای خوب دنیا از آن تـو خواهد بود. روز وعاقبتتون شهدایی 🕊 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌷 ✅ فصل یازدهم 💥 یک روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمی‌گشتم. زن‌های همسایه جلوی در خانه‌ای ایستاده بودند و با هم حرف می‌زدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوال‌پرسی تعارفشان کردم بیایند خانه‌ی ما. گفتم: « فرش می‌اندازم توی حیاط. چایی هم دم می‌کنم و با هم می‌خوریم. » قبول کردند. 💥 در همین موقع، مردی از ته کوچه بدو‌بدو آمد طرفمان. یک جارو زده بود زیر بغلش و چند تا کتاب هم گرفته بود دستش. از ما پرسید: « شما اهل روستای حاجی‌آباد هستید؟! » ما به هم نگاه کردیم و جواب دادیم: « نه. » مرد پرسید: « پس اهل کجا هستید؟! » صمد سفارش کرده بود، خیلی مواظب باشم. با هر کسی رفت و آمد نکنم و اطلاعات شخصی و خانوادگی هم به کسی ندهم. به همین خاطر حواسم جمع بود و چیزی نگفتم. 💥 مرد یک‌ریز می‌پرسید: « خانه‌تان کجاست؟! شوهرتان چه‌کاره است؟! اهل کدام روستایید؟! » من که وضع را این‌طور دیدم، کلید انداختم و در حیاط را باز کردم. یکی از زن‌ها گفت: « آقا شما که این‌همه سؤال دارید، چرا از ما می‌پرسید. اجازه بدهید من شوهرم را صدا کنم. حتماً او بهتر می‌تواند شما را راهنمایی کند. » مرد تا این حرف را شنید، بدون خداحافظی یا سؤال دیگری بدوبدو از پیش ما رفت. وقتی مرد از ما دور شد، زن همسایه گفت: « خانم ابراهیمی! دیدی چطور حالش را گرفتم. الکی به او گفتم حاج‌آقامان خانه است. اتفاقاً هیچ‌کس خانه‌مان نیست. » 💥 یکی از زن‌ها گفت: « به نظر من این مرد دنبال حاج‌آقای شما می‌گشت. از طرف منافق‌ها آمده بود و می‌خواست شما را شناسایی کند تا انتقام آن منافق‌هایی را که حاج‌آقای شما دستگیرشان کرده بود بگیرد. » با شنیدن این حرف، دلهره به جانم افتاد. بیشتر دلواپسی‌ام برای صمد بود. می‌ترسیدم دوباره اتفاقی برایش بیفتد. 💥 مرد بدجوری همه را ترسانده بود. به همین خاطر همسایه ها به خانه‌ی ما نیامدند و رفتند. من هم در حیاط را سه‌قفله کردم. حتی درِ توی ساختمان را هم قفل کردم و یک چهارپایه گذاشتم پشت در. 💥 آن شب صمد خیلی زود آمد. آن وضع را که دید، پرسید: « این کارها چیه؟! » ماجرا را برایش تعرف کردم. خندید و گفت: « شما زن‌ها هم که چقدر ترسویید. چیزی نیست. بی‌خودی می‌ترسی. » بعد از شام، صمد لباسش را پوشید. پرسیدم: « کجا؟! » گفت: « می‌روم کمیته کار دارم. شاید چند روز نتوانم بیایم. » گریه‌ام گرفته بود. با التماس گفتم: « می‌شود نروی؟ » با خونسردی گفت: « نه. » گفتم: « می ترسم. اگر نصف شب آن مرد و دار و دسته اش آمدند چه‌کار کنم؟! » صمد اول قضیه را به خنده گرفت؛ اما وقتی دید ترسیده ام، کُلت کمری‌اش را داد به من و گفت: « اگر مشکلی پیش آمد، از این استفاده کن. » بعد هم سر حوصله طرز استفاده از اسلحه را یادم داد و رفت. 💥 اسلحه را زیر بالش گذاشتم و با ترس و لرز خوابیدم. نیمه‌های شب بود که با صدایی از خواب پریدم. یک نفر داشت در می‌زد. اسلحه را برداشتم و رفتم توی حیاط. هر چقدر از پشت در گفتم: « کیه؟ » کسی جواب نداد. دوباره با ترس و لرز آمدم توی اتاق که در زدند. مانده بودم چه‌کار کنم. مثل قبل ایستادم پشت در و چند بار گفتم: « کیه؟! » این بار هم کسی جواب نداد. چند بار این اتفاق تکرار شد. یعنی تا می‌رسیدم توی اتاق، صدای زنگ در بلند می‌شد و وقتی می‌رفتم پشت درکسی جواب نمی‌داد. 💥 دیگر مطمئن شده بودم یک نفر می‌خواهد ما را اذیت کند. از ترس تمام چراغ‌ها را روشن کردم. بار آخری که صدای زنگ آمد، رفتم روی پشت‌بام و همان‌طور که صمد یادم داده بود اسلحه را آماده کردم. دو مرد وسط کوچه ایستاده بودند و با هم حرف می‌زدند. حتماً خودشان بودند. اسلحه را گرفتم روبه‌رویشان که یک‌دفعه متوجه شدم یکی از مردها، همسایه‌ی این‌طرفی‌مان، آقای عسگری، است که خانمش پا به ماه بود. آن‌قدر خوشحال شدم که از همان بالای پشت‌بام صدایش کردم و گفتم: « آقای عسگری شمایید؟! » بعد دویدم و در را باز کردم. 💥 آقای عسگری، که مرد محجوب و سربه‌زیری بود، عادت داشت وقتی زنگ می‌زد، چند قدمی از در فاصله می‌گرفت. به همین خاطر هر بار که پشت در می‌رسیدم، صدای مرا نمی‌شنید. آمده بود از من کمک بگیرد. خانمش داشت زایمان می‌کرد. 🔰ادامه دارد.... 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌷 ✅ فصل دوازدهم کمی بعد،از آن خانه اسباب‌کشی کردیم و خانه‌ی دیگری در خیابان هنرستان اجاره کردیم. موقع اسباب‌کشی معصومه مریض شد. روز دومی که در خانه‌ی جدید بودیم، آن‌قدرحال معصومه بد شد که مجبور شدیم در آن هیر و ویری بچه را ببریم بیمارستان.صمد به تازگی ژیان را فروخته بود و بدون ماشین برایمان مکافات بود با دو تا بچه‌ی کوچک از این‌طرف به آن‌طرف برویم نزدیک ظهر بود که از بیمارستان برگشتیم.صمد تا سر خیابان ما را رساند و چون کار داشت دوباره تاکسی گرفت و رفت. معصومه بغلم بود.خدیجه چادرم را گرفته بود و با نق و نق راه می‌آمد و بهانه می‌گرفت می‌خواست بغلش کنم با یک دست معصومه و کیسه‌ی داروهایش را گرفته بودم،با آن دست خدیجه را می‌کشیدم و با دندان‌هایم هم چادرم را محکم گرفته بودم با چه عذابی به خانه رسیدم بماند به سختی کلید را از توی کیفم درآوردم و انداختم توی قفل در باز نمی‌شد دوباره کلید را چرخاندم. قفل باز شده بود؛ اما در باز نمی‌شد انگار یک نفر آن تو بود و پشت در را انداخته بود چند بار به در کوبیدم ترس به سراغم آمد درِ خانه‌ی همسایه را زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. زن هم می‌ترسید پا جلو بگذارد خواهش کردم بچه‌ها را نگه دارد تا بروم صمد را خبر کنم زنِ همسایه بچه‌ها را گرفت. دویدم سرخیابان.هر چه منتظر تاکسی شدم دیدم خبری از ماشین نیست حتی یک ماشین هم از خیابان عبور نمیکرد آن موقع خیابان هنرستان از خیابان‌های خلوت و کم‌رفت و آمد شهر بود از آن‌جا تا آرامگاه بوعلی راه زیادی بود تمام آن مسیر را دویدم.از آرامگاه تا خیابان خواجه‌رشید و کمیته راهی نبود اما دیگر نمی‌توانستم حتی یک‌قدم بردارم خستگی این چند روزه و اسباب‌کشی و شب‌نخوابی و مریضی معصومه و از آن‌طرف علّافی توی بیمارستان توانم را گرفته بود اما باید می‌رفتم ناچار شروع کردم به دویدن. وقتی جلوی کمیته رسیدم، دیگر نفسم بالا نمی‌آمد به سرباز نگهبانی که جلوی در ایستاده بود، گفتم: «من با آقای ابراهیمی کار دارم بگویید همسرش جلوی در است.» سرباز به اتاقک نگهبانی رفت تلفن را برداشت.شماره گرفت و گفت:«آقای ابراهیمی!خانمتان جلوی در با شما کار دارند. صمد آن‌قدر بلند حرف می‌زد که من از آن‌جایی که ایستاده بودم صدایش را می‌شنیدم.می‌گفت:«خانم من؟!اشتباه نمی‌کنید؟!من الان خانم و بچه‌ها را رساندم خانه.»رفتم توی اتاقک و با صدای بلند گفتم: « آقای ابراهیمی! بیا جلوی در کار واجب پیش آمده.» کمی بعد صمد آمد قیافه‌ام را که دید، بدون سلام و احوال‌پرسی گفت:«چی شده؟! بچه‌ها خوب‌اند؟! خودت خوبی؟!» گفتم:«همه خوبیم.چیزی نشده فکر کنم دزد به خانه زده بیا برویم پشت در افتاده و نمی‌شود رفت تو.» کمی خیالش راحت شد. گفت:«الان می‌آیم. چند دقیقه صبرکن.»رفت و کمی بعد با یک سرباز برگشت. سرباز ماشین پیکانی را که کنار خیابان پارک بود روشن کرد.صمد جلو نشست و من عقب.ماشین که حرکت کرد صمد برگشت و پرسید:«بچه‌ها را چه کار کردی؟» گفتم:«خانه‌ی همسایه‌اند.» ماشین به سرعت به خیابان هنرستان رسید وارد کوچه شد و جلوی در حیاط ایستاد صمد از ماشین پیاده شد کلیدش را درآورد و سعی کرد در را باز کند. وقتی مطمئن شد در باز نمی‌شود، از دیوار بالا رفت به سرباز گفتم:«آقا! خیر ببینید.تو را به خدا شما هم بروید. شاید کسی تو باشد.» سرباز پایش را گذاشت روی دستگیره‌ی در و بالا کشید. رفت روی لبه‌ی دیوار از آن‌جا پرید توی حیاط.کمی بعد سرباز در را باز کرد گفت:«هیچ‌کس تو نیست. دزدها از پشت‌بام آمده‌اند و رفته‌اند.» خانه به هم ریخته بود درست است هنوز اسباب و اثاثیه را نچیده بودیم اما این‌طور هم آشفته‌بازار نبود لباس‌هایمان ریخته بود وسط اتاق. رختخواب‌ها هر کدام یک طرف افتاده بود.ظرف و ظروف مختصری که داشتیم،وسط آشپزخانه پخش و پلا بود.چند تا بشقاب و لیوان شکسته هم کف آشپزخانه افتاده بود. صمد با نگرانی دنبال چیزی می‌گشت. صدایم زد و گفت:«قدم! اسلحه، اسلحه‌ام نیست.بیچاره شدیم. » اسلحه‌اش را خودم قایم کرده بودم. می‌دانستم اگر جای چیزی امن نباشد، جای اسلحه امنِ‌امن است.رفتم سراغش حدسم درست بود.اسلحه سر جایش بود اسلحه را دادم دستش، نفس راحتی کشید انگار آب از آب تکان نخورده بود. با خونسردی گفت:«فقط پول‌ها را بردند. عیبی ندارد فدای سر تو و بچه‌ها.» با شنیدن این حرف، پاهایم سست شد نشستم روی زمین پول ژیانی را که چند هفته پیش فروخته بودیم گذاشته بودم توی قوطی شیر خشک معصومه. قوطی توی کمد بود دزد قوطی را برده بود کمی بعد سراغ چند تکه طلایی که داشتم رفتم.طلاها هم نبود. صمد مرتب می‌گفت:«عیبی ندارد. غصه نخور بهترش را برایت می‌خرم. یک کم پول و چند تکه طلا که این همه غصه ندارد. اصلِ کار اسلحه بود که شکر خدا سر جایش است.» 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
اگر خودش راننده نبود، اصرار می‌کرد نگه داریم! جایش مهم نبود، پمپ بنزین، مجتمع رفاهی و خدماتی یا ... این مال زمانی بود که همراه می‌رفتیم اصفهان. برای آموزش باید ساعت 7 صبح خودمان را می‌رساندیم دانشکده امیرالمومنین علیه السلام. صدای اذان که می‌آمد می‌زد کنار، یا باید می‌زدیم کنار. مهم بود نماز اول وقتش از دستش نرود... 🚩 یک‌بار هم پسرهاش را آورد مغازه برای اصلاح. گفت «اینجا باشن... کار دارم... میرم و بر می‌گردم، می‌برمشون!» نایستاد. سریع رفت. از پسر بزرگش که نشست برای آرایش موهاش پرسیدم «بابات کجا رفت؟!» گفت «رفت مسجد... برای نماز جماعت...» 👤 راوی: کمالی ✍️ خانم منتظرالحجه 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید حسین انتظاریان راسک🌹🍃 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
💚 💚 🤍 🤍 ❤️❤️ 💛سـلامـ تنهاترین منجے💛 تا‌ڪــی‌دل‌‌مــن‌چشــم‌بـه‌در‌داشته‌باشد اۍ‌ڪــاش‌ڪسی از‌تو‌خبـرداشته‌باشد آن‌باد‌ڪــه‌آغشتــه‌بــه‌بــوی‌نفس‌توست از‌ڪــوچــه‌ی‌مـا‌ڪاش گذر‌داشتـه‌باشد 🌸السلام علیک یا اباصالح المهدی 📤 اگر ۱ نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
تماشا کن . . اخلاص را میبینی ؟ روز همین است.نه به لباست نگاه میکنن ، نه به رنگ پوست و نه تیپ و و پست مقامت... فقط زوم رو اعمال مونن... آره ، اونجا مثل اینجا نیست. مخلصها رو میخرن روز وعاقبتتون شهدایی 🕊 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃