eitaa logo
خداحافظ رفیق . . .
4.6هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
809 ویدیو
1 فایل
می‌نویسم بیاد جمعه‌‌ترین جمعه عمرم 98/10/13 ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌. ارتباط ناشناس https://6w9.ir/Harf_9343770 ‌ صرفا انتقاد و پیشنهاد: @O_Sad213
مشاهده در ایتا
دانلود
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم : روایات سوریه 🔸صفحه:۳۲۸-۳۲۹-۳۳۰ 🔻قسمت:۲۰۲ هم رزم شهید :محمد رضا کاظمی زمانی با حسین آشنا شدم که فرماندهان از حسین شاکی بودند. می گفتند «برادری اینجاست که بسیار متحول شده.» آن ها شجاعت حسین را تحول تلقی می کردند. شاکی بودند که ماهر چه باایشان حرف می زنیم،باز کار خودش را می کند ؛همه اش می رود خط. ما آن زمان خصوصاً اوایل سال ۱۳۹۳دستور داشتیم که برادران سپاه، اصلاًدر درگیری مستقیم با دشمن حضور نداشته باشند و از خود به شدّت محافظت کنند و فقط کمک فکری،کارشناسی و مستشاری به مسئولان و نظامیان سوریه بدهند. حسین،از کسانی بود که پایش را فراتر می گذاشت و می رفت به مرحله ی کمک فیزیکی. اصلاً آرام و قرار نداشت. دوست نداشت تماشاگر جنگ باشد. می رفت و مستقیم درگیر می شد. فرماندهان ،چاره ای جز شکایت از ایشان نداشتند. روزی ،حسین راخواستم. بااو صحبت کردم. آدمی بود که نفوذ کلام داشت. طوری دلیل و برهان می آورد که طرف مقابلش را راضی می کرد. جلسه که تمام شد ،خنده ام گرفته بود!حسین را آورده بودم تا بااو صحبت کنم و جلوی کارهای انفرادی اش رابگیرم؛ اما طوری در اوّلین دیدارمان مرا متقاعد کرد که شیفته اش شدم. خیلی تحت تأثیر حرف هایش قرار گرفته بودم! آدم منطقی دیدمش. اگر کاری می کرد ،از سر احساسات نبود. بار اوّل گذشت. باز شکایت ها از حسین تمام شدنی نبود. برای بار دوم هم آمدند و گفتند «آقای بادپا در منطقه ی مورک ،دست خالی و تنها رفته یکی از بچه های مهندسی را که اونجا محاصره شده بود ه،بدون هماهنگی با ما نجات داده!». حسین، اصلاً کاری به کار مجموعه نداشت؛ کار خودش را می کرد. این کارها باعث شد که حسین را ممنوع الورود کنند و نگذارند به منطقه برگردد. حسین مرتب پی گیری می کرد و با من تماس می گرفت. می گفت «آقای کاظمی،خواهش می کنم کاری کنید من دوباره به سوریه برگردم. ». سرانجام با پی گیری هایش موفق شد برگردد؛ولی باز فرماندهان با طرز فکر حسین کنار نمی آمدند. حاج حسین هم کم کم از این شکایت ها خسته شده بود. تااین که درگیری ها در جنوب بیشتر شد و حاج حسین خواست به قرار گاه حضرت زینب سلام اللّه علیها به فرماندهی ابوحسین برود. 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم : روایات سوریه 🔸صفحه:۳۳۲-۳۳۳-۳۳۴ 🔻 ادامه قسمت:۲۰۳ روایات عملیات کهرباء هم رزم شهید: شیخ علی(ابوهدی) فاصله ی درعا تا دمشق،کمتر از یک ساعت بود.دشمن توانسته بود حدود ۱۵-۱۶ کیلومتر بلکه بیشتر در دو طرف این جاده پیش روی کند. آن ها،هم در سمت شرق جاده ی درعا به دمشق وهم در سمت غرب آن،دو ستون نیرو گذاشته بودند و در هر جای این جاده می توانستند با هم الحاق کنند. در این صورت،شهر درعا وجنوب این جاده،در محاصره می افتاد. در نتیجه،جنوب سوریه را از کل کشور جدا وآن را منطقه ی پرواز ممنوع اعلام می کردند،ودشمن،پایگاه محکمی برای حمله به سمت دمشق پیدا می کرد. درعا،یکی از پایگاه های اولیه و اساسی شروع اعتراضات در سوریه بود. مسلحین،شهر شیخ مسکین را که بین درعا ودمشق بود،گرفته بودند تا از طریق این شهر به سمت جاده ی درعا ودمشق بروند و جاده را به سمت غرب قطع بکنند. اگر این اتفاق می افتاد،فاجعه ی خیلی بزرگی بود:حدود چندین هزار نفر از نیروهای ارتش سوریه در محاصره می افتادند وشهر درعا هم کامل سقوط می کرد.این می توانست نقطه ی عطفی در کل بحران سوریه باشد. در چنین وضعیت آشفته ای،یک جلسه ی فوری برقرار شد.قرارگاه ما مأموریت گرفت جلوی پیش روی دشمن در این محور را بگیرد.اولین جایی که منتقل شدیم،شهر شیخ مسکین بود.دشمن وارد شهر شده وتقریبا همه ی شهر سقوط کرده بود؛جز منطقه ی خیلی کوچکی که خانه های سازمانی ارتش بود!این در حالی بود که ما تا آن لحظه هیچ مأموریتی در جنوب نداشتیم. نیروهای اولیه،به شهر ازرع که روبه روی شهر شیخ مسکین بود،منتقل شدند.شیخ مسکین،در سمت غرب جاده ی درعا و دمشق،وازرع ،در سمت شرق آن قرار داشت.یک ایستگاه برق هم بعد از شهر شیخ مسکین وقبل از جاده ی درعا ودمشق بود. ما در پادگان ارتش در شهر ازرع مستقر شدیم.حاج حسین هم انجا بود. روز اولی که به ایستگاه برق رسیدیم،دیدیم نیروهای ارتشی ای که آنجا هستند،روحیه شان را حسابی از دست داده اند.یأس و نومیدی واحساس خیانت،بر همه شان حاکم بود؛ نیروهایی که به فرماندهانشان هم اعتمادی نداشتند!در این احوال،تدبیر این شد که نیرو های فاطمیون وبخشی از نیروهای سوری،دراین ایستگاه برق بمانند واز آن دفاع کنند.مسلم بود که آن شب یا شب بعدش به ایستگاه برق حمله می کنند.احتمال این که ایستگاه برق سقوط کند زیاد بود.حاج حسین،ابو زینب وشیخ ابو صالح،همراه بیست سی نفر از فاطمیونوبخشی از نیروها ی سوری مأموریت گرفتند در ایستگاه برق بمانند وآنجا را از خطر سقوط حفظ کنند. 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#د
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : پنجم 🔸صفحه: ۳۳۵_۳۳۶ 🔻 قسمت ۲۰۴ همرزم شهید: شیخ محمد(ابوصالح) در سال ۱۳۹۳ همراه استادم که آنجا به شیخ ابوحسین معروف بود، به سوریه اعزام شدم. قرار شد به قرارگاه حضرت زینب (س) برویم. قرارگاه، در دانشگاه قاسمیون تشکیل شده بود. این دانشگاه، چند دانشکده داشت: دانشکده ی ادبیات، دانشکده ی هندسه، دانشکده ی، طب و... فرمانده ی قرارگاه، ابوحسین، و مسئول فرهنگی، ابوهدی بود. نیروهای بسیاری از جمله بچه های فاطمیون که نیروهای خود قرارگاه بودند و همچنین بچه های دفاع محلی سوریه با مذاهب مختلف که زیر نظر سرهنگ های ارتش بودند، به ما ملحق شده بودند. زمانی که به قرارگاه رسیدیم، به اتاقی که به ما اختصاص داده بودند، رفتیم. فردای آن روز کارم را شروع کردم. مشغول تبلیغ شدم. چون مادرم لبنانی بود، به زبان عربی کاملاً مسلط بودم. این باعث شده بود که علاوه بر بچه های فاطمیون، به نیروهای سوری هم نهج‌البلاغه و... را بهتر توضیح بدهم. ارتباط فرهنگی و صمیمیت خیلی خوبی بین نیروها برقرار شده بود. کم کم همه آماده می شدیم برای عملیاتی که قرار بود در جنوب سوریه اجرا شود. جنوب سوریه، به علت هم مرزی با اسرائیل، اهمیت استراتژیک داشت. جلسات فرماندهی زیادی برگزار شد؛ اما کار به عللی عقب می افتاد! روزی، نزدیک غروب، مسئول ارکان قرارگاه از من خواست برای ترجمه همراه او پیش یکی از فرماندهان ارتش سوریه بروم. این فرمانده، یکی از فرماندهان ارتش و بالای سر نیروهای دفاع محلی بود. گفتم باهاش چه کار داری؟ گفت زود بیا! فوری باید نیروها رو آماده کنیم. بهمون حمله کرده اند! با تعجب گفتم کدوم طرف؟ گفت شیخ مسکین. شیخ مسکین، شهری استراتژیک در استان درعا بود که به آن درب درعا می گفتند. مسلحین، داخل شهر شده بودند‌. اطراف شهر، چند مجتمع مسکونی بود که ظاهراً برای ارتش سوریه بود. تلی به نام تل ۸۱ هم در شمال شهر بود. این تل، در دست ارتش بود. بیش از ۸۰۰-۹۰۰ نفر از نیروهای ارتش، بالای این تل بودند. دشمن زودتر حمله کرده و موفق شده بود این تل را بگیرد. نیروهای ارتش مجبور شده بودند عقب‌نشینی کنند. روحیه شان خیلی خراب بود. غروب، نیروها را جمع کردیم. برایشان سخنرانی آتشینی کردم. روحیه شان تقریباً برگشت. شعارهای خیلی خوبی می دادند! بعد از من، فرمانده قرارگاه، ابوحسین، آمد. ایشان را به نیروهای ارتشی معرفی کردم. ابوحسین، برای نیروها سخنرانی کرد. من هم برایشان ترجمه کردم. 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم: روایات سوریه 🔸صفحه:۳۳۶-۳۳۷-۳۳۸ 🔻ادامه قسمت:۲۰۴ ابوحسین، برای نیروها سخنرانی کرد. من هم برایشان ترجمه کردم. ابوحسین، آخر حرف هایش گفت «من زودتر از شما عازم ام. هرکس می خواد ،به ما ملحق بشه. » نیروها همه یکصدا می زدند «ما شما را تنها نمی ذاریم. ما با شما می آییم !». تا آن زمان دستور بود که روحانی ها در عملیات ها شرکت نکنند. به ابو حسین گفتم «من می خوام با نیروها بیام جلو. » ابوحسین ،چون آن شب سخنرانی حماسی کرده بودم و حرف هایم در روحیه ی بچّه ها اثر گذاشته و خودش هم از سخنرانی ام خوشش آمده بود ،رفت توی فکر !می ترسیدم جواب نه بدهد !قبل از این که جوابی بدهد ،گفتم «اگه اجازه ندین، من با همین نیروهای ارتش می آم و خودم را به اون ها ملحق می کنم !» باخنده گفت «همه تون دیوونه اید !باشه. تو هم بیا. » نگاهی بهم کرد و این بار گفت «نه !صبر کن!تو برو با ابو زینب. ». خوشحال شدم. گفتم «باشه. » به ابو زینب سفارش کرده بود که «حواست به شیخ باشه…». با ابو زینب سوار ماشین شدیم و شبانه به سمت ازرع حرکت کردیم. شهر ازرع هنوز در دست نیروهای ارتش بود. بین راه ،ماشین های ارتشی اعم از نفربرها،تانک ها،خودروهای زرهی و…را می دیدیم که به عقب بر می گشتند. همچنین به نیروهای پیاده ای برخوردیم که از نظر روحی بسیار کم آورده بودند؛خصوصاً که شایع شده بود فرماندهان بهشان خیانت کرده اند. شب به شهر ازرع رسیدیم وارد منطقه ای نظامی شدیم که زیر نظر یکی از فرماندهان ارتش سوریه بود. نیروها را مستقر کردیم و رفتیم داخل مرکز. حاج حسین را آنجا دیدم. اوّلین برخورد من با حاج حسین ،توی جلسه ای در دانشگاه،در حد یک سلام بود. هنوز شناختی از ایشان نداشتم. تازه آنجا فهمیدم که حاج حسین،مسئول محور آنجاست! جلو رفتم وخوش و بشی بااو کردم. شب،حاج حسین به ابو زینب گفت که «بیا بریم به موقعیت کهرباءیه سر بزنیم. اونجا اوضاع خیلی خطرناکه!» من هنوز نمی دانستم کهرباءچه اوضاعی دارد ! باهم رفتیم سمت ماشین. ابو زینب و حاج حسین ،جلوی ماشین،و من هم عقب نشستم. آن شب،حالم بد بود؛حالت تهوع داشتم ؛ولی آن قدر جذب حرف زدن حاج حسین شده بودم که حال خودم را فراموش کردم. حاج حسین می گفت : _دشمن که حمله کرد ،روحیه ی بچّه های ارتشی بسیار ضعیف بود و داشتند عقب نشینی می کردند. ماشین تویوتا رو کنار جادّه پارک کردم و پیاده شدم. ادامه دارد… 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم :روایات سوریه 🔸صفحه:۳۳۸_۳۳۹_۳۴۰ 🔻ادامه قسمت:۲۰۴ با التماس به تک تک نیروهای ارتشی می گفتم《بابا،برنگردید.هر یک تون اگر فقط یه تیر به سمت دشمن بزنید،نمی تونند جلو بیان...》؛ولی متاسفانه همه شون می گفتند《ما این ها را می دونیم؛ولی به فرماندهان مون اعتماد نداریم!》از لحاظ روحی خیلی شکسته شده بودند!شایعات،خیلی در اون ها اثر کرده بود.گریه کردم و بهشون التماس کردم که برنگردید. هیچ کس گوش نمی کرد. دشمن اومد و راحت اونجا رو گرفت؛مناطقی رو که ما تازه با خون دل و با کلی شهید گرفته بودیم!حاج حسین،نفس عمیقی کشید و گفت:هر چی خدا بخواد. خیلی از متانت و روحیه ی قوی حاج حسین خوشم آمده بود.مسیری که به سمت کهرباء می رفتیم،ناامن و در تیررس دشمن بود.با این که شب بود،حاج حسین گفت《با چراغ روشن می ریم تا دشمن ببینه و فکر کنه با نیرو داخل می شیم. از اون طرف،با چراغ خاموش بیرون می آییم!》اصلاً برایش مهم نبود که دشمن حالا ماشین را می بیند،شناسایی می کند و می زند! فقط دنبال این بود که کاری کند که در روحیه ی بچّه ها اثر مثبت بگذارد و روحیه ی دشمن را ضعیف کند؛خصوصاً که دشمن فهمیده بود نیروهای ارتش وضعیت روحی خوبی ندارند.شب وارد موقعیت کهرباء شدیم.حاج حسین با گروهی از فرماندهان آنجا حرف زد. همین که اطمینان پیدا کرد بچّه ها شبانه آنجا را تثبیت می کنند،سوار ماشین شدیم و به مقرمان در ازرع برگشتیم. بعد از نماز صبح،هنوز هوا تاریک بود که ابوحسین، فرمانده ی قرارگاه، اعلام کرد جلسه ی عمومی ست!اصرار کرد که《تو هم بیا.》زمانی که وارد جلسه شدیم، ابوحسین، مرا کنار خودش نشاند و بهم گفت: من حرف هام رو به فارسی و شمرده می گم. شما به عربی برای بچّه های حزب الله که اینجا هستند، ترجمه کن. 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم : روایات سوریه 🔸صفحه: ۳۴۲-۳۴۱-۳۴۰ 🔻ادامه قسمت: ۲۴۰ همرزم شهید: شیخ محمد(ابو صالح) ابو حسین، حمله ی دشمن را تشریح کرد. گفت: بچه ها جاده ی درعا دمشق، برای نیروهای تکفیری خیلی مهمه. اگه این جاده رو بگیرند، می توانند استان درعا و مناطق وسیع حومه ی آن را جدا کنند و ۹۰۰۰ نفر از نیروهای مردمی وبومی وحتی نظامی منطقه را محاصره کنند وبه بزرگترین پادگان سوریه وبا کلی امکانات ومهماتی که در اونجا نگه داری می شه، دست یابند. از اون مهم تر ، قولیه که رژیم صهیونیستی به تکفیری ها داده؛ این که منطقه ی پرواز ممنوع در جنوب سوریه ایجاد کنند؛ به شرط اینکه جاده را بگیرند وراه ارتباطی درعا به دمشق را به کلی قطع کنند! این جاده، به قدری براشون مهمه که با تمام امکانات ونیروهاشون اومده اند... سپس از این گفت که چی شده، ودشمن از کجا آمده، والان کجاست. بعد چهار محوری را که می بایست در مقابل دشمن می ایستادیم،گفت.یکی از محور ها، همین کهرباءبود. گفت: خطرناک ترین محور،همین محور کهرباست؛ چون بچه ها شنود کرده اند که دشمن می خواد به این منطقه حمله کنه. کهرباء موقعیت استراتژیک مهمی داره. اگه دشمن موفق بشه اونجا رو بگیره، متصل می شه به جاده ی درعا به دمشق. بچه ها،همان طور که خودتون می دونید، درعا، یکی از مهم ترین شهرهای جنوبی سوریه است. اگه دشمن به اینجا برسه، راه ارتباطی درعا به دمشق قطع می شه! بعد از تشریح محور ها، ابو حسین، حاج حسین بادپا را فرمانده محور منطقه ی کهرباء قرار داد. درمنطقه کهرباء، شرکت برق با دکل های بسیار بزرگ و مستطیل شکل قرار گرفته بود، وبرق کل منطقه، از آنجا تأمین می شد. یک باغ زیتون در آن حوالی بود وسه ساختمان بزرگ که دور تا دورشان دیواری مستطیلی کشیده بودند. سمت راست ساختمان ها، کلا نیزار بود.سمت چپ، با فاصله ی چند کیلومتری، به روستا یی به نام قرفه می خورد. آنجا هم یکی از محور های نیروهای ما بود که مستقیم می خورد به شهر شیخ مسکین. اطراف شهر شیخ مسکین، مجتمع های ارتشی بود. یکی از زاویه های آنجا به تپه ی ۸۱ می رسید که بیشتر در دست ارتش بود؛امامتأسفانه به دست دشمن افتاده بود.اینجا فقط یک ایستگاه برق بود؛ که اگر این را می گرفتند،تا چند کیلومتر هیچ ساختمانی نبودو متصل می شد به جاده ی درعا به دمشق. ادامه دارد..... 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : پنجم 🔸صفحه: ۳۴۴-۳۴۳ 🔻 ادامه ی قسمت ۲۰۴ چون ابوحسین گفته بود که با ابوزینب باش، در آن لحظات، با او بودم. ابوزینب، قد بلند و هیکلی بود. از لحاظ علم نظامی، چه در ساخت موشک و چه در تخریب، رتبه ی والایی داشت. روحیه اش خیلی قوی و شوخ طبع بود. در صورتش همیشه آرامش را می دیدی! در لحظات سخت، در هر میدانی پیدایش می شد‌. درست است که فرمانده ی تخریب بود؛ ولی هرجا که فرمانده ی محوری کم می‌آورد، ابوزینب به دادش می رسید و کمکش می کرد. چندین بار که بچه های فاطمیون در محاصره افتاده بودند، ابوزینب به تنهایی رفته و آن ها را از محاصره در آورده بود. خدا خیلی بهم عنایت کرده بود که کنار ابوزینب و حاج حسین بودم. ابوزینب، گروهی از نیروهای تخریبش را جمع کرده بود تا جلوی موقعیت کهرباء را مین گذاری کنند تا اگر دشمن خواست حمله کند، آنجا متوقف شود. منتظر حاج‌حسین بودیم تا حرکت کنیم. حاج حسین آمد. به من گفت شیخ، کجا می خوای بیایی؟! گفتم می خوام بیام تو میدون؛ همون جایی که شمایین! گفت ببین یه ویلای خوبی هست. نزدیکه! می خوای اونجا بذارمت؟ حالا اوضاع سخته. نمی خواد بیای جلو. با ناراحتی بهش گفتم یعنی حاجی، من از ایران این همه راه اومده ام تا بشینم توی ویلا؟! قرارمون این نبود! حاج حسین دید ناراحت شده ام، گفت، خوب باشه. بیا! چی بهت بگم؟ حاج حسین با ماشین رفت. من و ابو زینب و عده ای از بچه های فاطمیون که متخصص تخریب بودند هم با هم به سمت کهرباء حرکت کردیم. بیرون موقعیت کهرباء، خاکریزهایی زیگزاکی زده بودند. پشت همین زیگزاک ها رفتیم جلو. بولدوزری داشت آنجا خاکریز می زد تا طرف تل ۸۱ را که مشرف بر ما بود، ببندد. ابوزینب هم داشت نیروهایش را آماده می‌کرد تا جلوی خاکریز را مین گذاری کنند. یکهو از دو طرف بولدوزر، صدای تیراندازی خیلی شدید آمد! رگبار تیر بود. در آن وضع نمی دانستیم چه بر سر راننده بولدوزر آمده؛ شهید یا زخمی شده؟! بیست دقیقه ای گذشت. دیدم راننده آمد. کتفش را گرفته بود. پشت خاکریزها یک قناصه زن حرفه ای بود که ما را پیدا کرده بود؛ ولی چون ما پشت خاکریز بودیم، نمی توانست ما را بزند. برای همین، سیم های برق فشار قوی را هدف می گرفت و می زد. وقتی سیم ها پشت سرمان روی زمین می افتاد، جرقه های وحشتناکی می زد که زمین را روشن می‌کرد! 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم : روایات سوریه 🔸صفحه: ۳۳۸-۳۳۷-۳۳۶ 🔻ادامه قسمت: ۲۰۴ ابوحسین ، برای نیروها سخنرانی کرد. من هم برایشان ترجمه کردم. ابوحسین ،آخر حرف هایش گفت «من زودتر از شما عازم ام. هرکس می خواد ،به ما ملحق بشه. ». نیروها همه یکصدا می زدند «ما شما را تنها نمی ذاریم. ما با شما می آییم !». تا آن زمان دستور بود که روحانی ها در عملیات ها شرکت نکنند. به ابو حسین گفتم «من می خوام با نیروها بیام جلو. ». ابوحسین ،چون آن شب سخنرانی حماسی کرده بودم و حرف هایم در روحیه ی بچّه ها اثر گذاشته و خودش هم از سخنرانی ام خوشش آمده بود ،رفت توی فکر !می ترسیدم جواب نه بدهد ! قبل از این که جوابی بدهد ،گفتم «اگه اجازه ندین، من با همین نیروهای ارتش می آم و خودم را به اون ها ملحق می کنم !». باخنده گفت «همه تون دیوونه اید !باشه. تو هم بیا. ». نگاهی بهم کرد و این بار گفت «نه !صبر کن!تو برو با ابو زینب. ». خوشحال شدم. گفتم «باشه. ». به ابو زینب سفارش کرده بود که «حواست به شیخ باشه…». با ابو زینب سوار ماشین شدیم و شبانه به سمت ازرع حرکت کردیم. شهر ازرع هنوز در دست نیروهای ارتش بود. بین راه ،ماشین های ارتشی اعم از نفربرها، تانک ها، خودروهای زرهی و…را می دیدیم که به عقب بر می گشتند. همچنین به نیروهای پیاده ای برخوردیم که از نظر روحی بسیار کم آورده بودند؛ خصوصاً که شایع شده بود فرماندهان بهشان خیانت کرده اند. شب به شهر ازرع رسیدیم وارد منطقه ای نظامی شدیم که زیر نظر یکی از فرماندهان ارتش سوریه بود. نیروها را مستقر کردیم و رفتیم داخل مرکز. حاج حسین را آنجا دیدم. اوّلین برخورد من با حاج حسین ،توی جلسه ای در دانشگاه،در حد یک سلام بود. هنوز شناختی از ایشان نداشتم. تازه آنجا فهمیدم که حاج حسین، مسئول محور آنجاست! جلو رفتم وخوش و بشی با او کردم. شب، حاج حسین به ابو زینب گفت که «بیا بریم به موقعیت کهرباء یه سر بزنیم. اونجا اوضاع خیلی خطرناکه!». من هنوز نمی دانستم کهرباء چه اوضاعی دارد ! باهم رفتیم سمت ماشین. ابو زینب و حاج حسین ،جلوی ماشین، و من هم عقب نشستم. آن شب،حالم بد بود؛حالت تهوع داشتم ؛ولی آن قدر جذب حرف زدن حاج حسین شده بودم که حال خودم را فراموش کردم. حاج حسین می گفت : دشمن که حمله کرد ،روحیه ی بچّه های ارتشی بسیار ضعیف بود و داشتند عقب نشینی می کردند. ماشین تویوتا رو کنار جادّه پارک کردم و پیاده شدم. ادامه دارد… 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم : روایات سوریه 🔸صفحه: ۳۴۰-۳۳۹-۳۳۸ 🔻ادامه قسمت: ۲۴۰ با التماس به تک تک نیروهای ارتشی می گفتم《بابا، برنگردید. هر یک تون اگر فقط یه تیر به سمت دشمن بزنید، نمی تونند جلو بیان...》؛ ولی متاسفانه همه شون می گفتند《 ما این ها را می دونیم؛ ولی به فرماندهان مون اعتماد نداریم!》 از لحاظ روحی خیلی شکسته شده بودند!شایعات، خیلی در اون ها اثر کرده بود. گریه کردم و بهشون التماس کردم که برنگردید. هیچ کس گوش نمی کرد. دشمن اومد و راحت اونجا رو گرفت؛ مناطقی رو که ما تازه با خون دل و با کلی شهید گرفته بودیم! حاج حسین، نفس عمیقی کشید و گفت: هر چی خدا بخواد. خیلی از متانت و روحیه ی قوی حاج حسین خوشم آمده بود. مسیری که به سمت کهرباء می رفتیم، نا امن و در تیررس دشمن بود. با این که شب بود، حاج حسین گفت《با چراغ روشن می ریم تا دشمن ببینه و فکر کنه با نیرو داخل می شیم. از اون طرف، با چراغ خاموش بیرون می آییم!》اصلاً برایش مهم نبود که دشمن حالا ماشین را می بیند، شناسایی می کند و می زند! فقط دنبال این بود که کاری کند که در روحیه ی بچّه ها اثر مثبت بگذارد و روحیه ی دشمن را ضعیف کند؛ خصوصاً که دشمن فهمیده بود نیروهای ارتش وضعیت روحی خوبی ندارند. شب وارد موقعیت کهرباء شدیم. حاج حسین با گروهی از فرماندهان آنجا حرف زد. همین که اطمینان پیدا کرد بچّه ها شبانه آنجا را تثبیت می کنند، سوار ماشین شدیم و به مقرمان در ازرع برگشتیم. بعد از نماز صبح، هنوز هوا تاریک بود که ابوحسین، فرمانده ی قرارگاه، اعلام کرد جلسه ی عمومی ست! اصرار کرد که《تو هم بیا.》.زمانی که وارد جلسه شدیم، ابوحسین، مرا کنار خودش نشاند و بهم گفت: من حرف هام رو به فارسی و شمرده می گم. شما به عربی برای بچّه های حزب الله که اینجا هستند، ترجمه کن. 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم : روایات سوریه 🔸صفحه: ۳۴۲-۳۴۱_۳۴۰ 🔻ادامه قسمت: ۲۰۴ همرزم شهید: شیخ محمد(ابو صالح) ابو حسین، حمله ی دشمن را تشریح کرد. گفت: بچه ها جاده ی درعا- دمشق، برای نیروهای تکفیری خیلی مهمه. اگه این جاده رو بگیرند، می توانند استان درعا و مناطق وسیع حومه ی آن را جدا کنند و ۹۰۰۰ نفر از نیروهای مردمی وبومی وحتی نظامی منطقه را محاصره کنند وبه بزرگترین پادگان سوریه و با کلی امکانات ومهماتی که در اونجا نگه داری می شه، دست یابند. از اون مهم تر ، قولیه که رژیم صهیونیستی به تکفیری ها داده؛ این که منطقه ی پرواز ممنوع در جنوب سوریه ایجاد کنند؛ به شرط اینکه جاده را بگیرند وراه ارتباطی درعا به دمشق را به کلی قطع کنند! این جاده،به قدری براشون مهمه که با تمام امکانات ونیروهاشون اومده اند... سپس از این گفت که چی شده،ودشمن از کجا آمده، والان کجاست. بعد چهار محوری را که می بایست در مقابل دشمن می ایستادیم، گفت. یکی از محور ها ،همین کهرباء بود. گفت: خطرناک ترین محور، همین محور کهرباست؛ چون بچه ها شنود کرده اند که دشمن می خواد به این منطقه حمله کنه.کهرباء موقعیت استراتژیک مهمی داره.اگه دشمن موفق بشه اونجا رو بگیره، متصل می شه به جاده ی درعا به دمشق. بچه ها، همان طور که خودتون می دونید، درعا، یکی از مهم ترین شهرهای جنوبی سوریه است. اگه دشمن به اینجا برسه،راه ارتباطی درعا به دمشق قطع می شه! بعد از تشریح محور ها،ابو حسین،حاج حسین بادپا را فرمانده محور منطقه ی کهرباء قرار داد. درمنطقه کهرباء، شرکت برق با دکل های بسیار بزرگ و مستطیل شکل قرار گرفته بود، وبرق کل منطقه، از آنجا تأمین می شد. یک باغ زیتون درآن حوالی بود وسه ساختمان بزرگ که دور تا دورشان دیواری مستطیلی کشیده بودند. سمت راست ساختمان ها،کلا نیزار بود. سمت چپ ،با فاصله ی چند کیلومتری، به روستا یی به نام قرفه می خورد.آنجا هم یکی از محور های نیروهای ما بود که مستقیم می خورد به شهر شیخ مسکین. اطراف شهر شیخ مسکین،مجتمع های ارتشی بود.یکی از زاویه های آنجا به تپه ی ۸۱ می رسید که بیشتر در دست ارتش بود؛ امامتأسفانه به دست دشمن افتاده بود.اینجا فقط یک ایستگاه برق بود؛که اگر این را می گرفتند،تا چند کیلومتر هیچ ساختمانی نبود و متصل می شد به جاده ی درعا به دمشق. ادامه دارد..... 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : پنجم 🔸صفحه: ۳۴۴_۳۴۲ 🔻 ادامه ی قسمت ۲۰۴ چون ابوحسین گفته بود که با ابوزینب باش، در آن لحظات، با او بودم. ابوزینب، قد بلند و هیکلی بود. از لحاظ علم نظامی، چه در ساخت موشک و چه در تخریب، رتبه ی والایی داشت. روحیه اش خیلی قوی و شوخ طبع بود. در صورتش همیشه آرامش را می دیدی! در لحظات سخت، در هر میدانی پیدایش می شد‌. درست است که فرمانده ی تخریب بود؛ ولی هرجا که فرمانده ی محوری کم می‌آورد، ابوزینب به دادش می رسید و کمکش می کرد. چندین بار که بچه های فاطمیون در محاصره افتاده بودند، ابوزینب به تنهایی رفته و آن ها را از محاصره در آورده بود. خدا خیلی بهم عنایت کرده بود که کنار ابوزینب و حاج حسین بودم. ابوزینب، گروهی از نیروهای تخریبش را جمع کرده بود تا جلوی موقعیت کهرباء را مین گذاری کنند تا اگر دشمن خواست حمله کند، آنجا متوقف شود. منتظر حاج‌حسین بودیم تا حرکت کنیم. حاج حسین آمد. به من گفت شیخ، کجا می خوای بیایی؟! گفتم می خوام بیام تو میدون؛ همون جایی که شمایین! گفت ببین یه ویلای خوبی هست. نزدیکه! می خوای اونجا بذارمت؟ حالا اوضاع سخته. نمی خواد بیای جلو. با ناراحتی بهش گفتم یعنی حاجی، من از ایران این همه راه اومده ام تا بشینم توی ویلا؟! قرارمون این نبود! حاج حسین دید ناراحت شده ام، گفت، خوب باشه. بیا! چی بهت بگم؟ حاج حسین با ماشین رفت. من و ابو زینب و عده ای از بچه های فاطمیون که متخصص تخریب بودند هم با هم به سمت کهرباء حرکت کردیم. بیرون موقعیت کهرباء، خاکریزهایی زیگزاکی زده بودند. پشت همین زیگزاک ها رفتیم جلو. بولدوزری داشت آنجا خاکریز می زد تا طرف تل ۸۱ را که مشرف بر ما بود، ببندد. ابوزینب هم داشت نیروهایش را آماده می‌کرد تا جلوی خاکریز را مین گذاری کنند. یکهو از دو طرف بولدوزر، صدای تیراندازی خیلی شدید آمد! رگبار تیر بود. در آن وضع نمی دانستیم چه بر سر راننده بولدوزر آمده؛ شهید یا زخمی شده؟! بیست دقیقه ای گذشت. دیدم راننده آمد. کتفش را گرفته بود. پشت خاکریزها یک قناصه زن حرفه ای بود که ما را پیدا کرده بود؛ ولی چون ما پشت خاکریز بودیم، نمی توانست ما را بزند. برای همین، سیم های برق فشار قوی را هدف می گرفت و می زد. وقتی سیم ها پشت سرمان روی زمین می افتاد، جرقه های وحشتناکی می زد که زمین را روشن می‌کرد! 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت « » 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم :روایات سوریه 🔸صفحه:۳۴۴-۳۴۵ 🔻ادامه قسمت:۲۰۴ ابوزینب،در این لحظات ،خیلی می خندید. به من گفت «آشیخ،می دونی این قناصه چی می گه؟به ما می گه که اگه جرأت دارین،بیایین این طرف خاکریز. من می دونم باهاتون چه کار کنم !». بعد بلند بلند خندید. روحیه ی خوبی داشت. خلاصه،وقتی دیدیم نمی شود بچّه های تخریب برای مین گذاری جلو بروند،سینه خیز برگشتیم سمت موقعیت کهرباء. هنوز نمی دانستم حاج حسین آنجا رسیده یانه. وقتی داخل شدم ،دیدم حاج حسین وسط نیروهای پراکنده ی ارتش ایستاده و با لهجه ی کرمانی برایشان حرف می زند!یک لحظه مکث کردم،ببینم چه می گوید!خیلی دلسوزانه بهشان می گفت «چرا اینجا وایستاده این!؟برین جلو !بابا،اگه دشمن بیاد،می خواین چه کار کنید !؟یعنی اینجا اومده اید پشت دیوار،هیچ کس نمی فهمه!؟». نیروهای ارتشی ،فقط به حاج حسین نگاه می کردند و هیچ نمی فهمیدند چه می گوید؛به هم ریخته و هاج و واج فقط نگاهش می کردند. من که حاج حسین را به این حال دیدم ،خنده ام گرفت. درهمین وضعیت ،خمپاره هم در موقعیت کهرباء فرود آمد. نیروها پراکنده می شدند و نمی دانستند چه باید بکنند. به حاج حسین گفتم «حاجی جون،تو فارسی براشون سخنرانی کن. من براشون ترجمه می کنم. این ها این طورنمی فهمند. ». نیروها را جمع کردم زیر ساختمان. گفتم «ایشون،حاج حسین بادپاست؛از فرماندهان سپاه پاسداران. اومده باهاتون حرف بزنه. بچّه ها،خواهش می کنم آرامش خودتون رو حفظ کنید و چند لحظه به حرف های حاج حسین گوش بدین. ». نیروها ،یک ذرّه ساکت شدند. حاج حسین گفت «بچّه های ارتش سوریه،ما بچّه های سپاه ایم. اومده ایم که اینجا بمونیم. ما از اینجا نخواهیم رفت. حتّی اگه خون تمام ما اینجا بریزه،عقب نشینی نمی کنیم. این را بدونید که ما به شما خیانت نمی کنیم. اگه قرار بر عقب نشینی باشه ،اوّل ،شما را عقب می فرستیم؛بعد خودمون پشت سرشما می آییم. از این مسئله مطمئن باشید …». سعی می‌کرد بهشان آرامش بدهد؛ولی صدای خمپاره ها رساتر بود. چند ساعتی که گذشت،فهمیدیم این نیروها از یک واحد نیستند و هر گروه شان مربوط به یکی از بخش های ارتش سوریه است؛زرهی و پیاده ؛پیاده ها هم از چند لشکر بودند. زمان عقب نشینی از تلّ۸۱به طرف شیخ مسکین،اینجا باهم جمع شده بودند. نیروها شب را همین جا خوابیدند. ادامه دارد… 👇 ↳|eitaa.com/O_S_A213/2900 ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨