فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجیچـہـارمـیـنمحرمـۍهـسـتڪہنـیسـتی:)💔🖤
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
از صحرای عرفه تا گودی قتلگاه هیچ تغییر و تحولی در وجود امام حسین علیهالسلام نشد
شهید حاج قاسم سلیمانی: از دعای عرفه امام حسین علیهالسلام تا همه بیاناتی که آنجا انجام گرفت و تا آخرین آنکه در مجلس یزید بود، همه اینها خرد و کوچک و بزرگ با دقت انجام گرفته است.
امام حسین علیهالسلام در ریتم حرکتش، از عرفات، از صحرای عرفه تا گودی قتلگاه هیچ تغییر و تحولی در وجود امام حسین علیهالسلام نشد. ما (برخی) وقتها برای جلوهدادن آن درد و آن حادثه و آن دردناک بودن در ذهن شنونده طوری جلوه میدهیم که امام را در یک صحنه گیرافتادهای که هیچ چارهای ندارد جا میاندازد. - مهرماه ۱۳۹۵
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
میتونید نظر خودتونو به صورت ناشناس درمور کانال بگید👇
https://6w9.ir/Harf_9343770
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: سوم
🔸صفحه: ۱۰۷-۱۰۶
🔻ادامه قسمت: ۶۱
تا شد بعد از عملیات والفجر8.
فهمیدم تقریباً همه ی دوستان حسین شهید شده اند. از آن جمع، حسین مانده بود و حسین. یاد خوابش افتادم که برایم نیمه تمام گفته بود.
فقط گفته بود《آینده ی روشنی داره؛ولی...》.
رفتم حسین را توی قرارگاه پیدا کردم.
مشخص بود اوضاع روحی خوبی ندارد. دل پردردی داشت!
از عملیات گفت؛ از بچّه هایی که جای خالی شان بدجوری احساس می شد.
ازش خواستم خوابش را بگوید؛ باز طفره رفت و خوابش را نگفت.
مطمئن شده بودم اتفاقی قبل از عملیات والفجر8 افتاده بود که خود حسین می دانست در این عملیات قرار نیست شهید شود.
از آن روز به بعد، حسین را آرام تر از قبل می دیدم.
فقط دنبال خودسازی بود.
بعضی شب ها، گوشه ی خلوتی را پیدا می کرد؛
باخدای خود راز و نیاز می کرد و نماز می خواند...
همرزم شهید: محمد شرفعلی پور
بعد از مدّتی، به منطقه ی اروند رفتیم.
قرار بود عملیاتی در آنجا بشود.
قبلاً ژاندارمری در آنجا مستقر بود و از خط حفاظت می کرد.
همین که خط به بچّه های لشکر تحویل شد، حفاظتش هم به عهده ی خود لشکر افتاد.
اروند، دارای چهار نهر بود که هر یک با هم سی کیلومتر فاصله داشتند.
کنار هر نهر، پنج نفر از بچّه ها برای حفاظت مستقر شده بودند.
مقر اصلی واحد ما، کنار نهر اوّل به نام《علیشیر》بود؛ سنگری دو در سه که با بلوک ساخته شده بود.
ادامه دارد.....
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : سوم
🔸صفحه : ۱۰۷-۱۰۸
🔻ادامه قسمت : ۶۲
مسئول واحد، آقای حسین یوسفالهی، و جانشین واحد، آقای محمد رضای کاظمی بود.
حسین بادپا، کنار محمدرضا بود. سنگر بعدی، حدود ۳۰۰ متر با این سنگر فاصله داشت.
بین این سنگر ها، یعنی از این نهر تا نهر بعدی، درخت نخل، نیزارهای بسیار بلند، چولان و ... بود.
سنگر ما، در کنار آخرین نهر بود. تنها راه ارتباطیمان، یک تلفن قورباغهای بود که سیم آن، بیشتر اوقات، به علت خمپاره هایی که عراقی ها میزدند، یا بالا آمدن آب، یا برخورد پای گراز قطع بود.
یک روز، تلفن ما قطع شده بود. حسین با یک تلفن سیار، از نهر علیشیر به بعد، سیم ها را وارسی میکرد تا جای قطع سیم را پیدا کند و ارتباط بین قرارگاه و سنگرها، زودتر برقرار شود.
وقتی به سنگر ما رسید، شب شده بود.
غروب که میشد، تاریکی هوا و گرازهایی که لابهلای نیزارها بودند، بر وحشت محیط میافزود.
حسین میترسید این راه را برگردد.
به من گفت «محمد، تلفن رو بردار، به محمدرضا زنگ بزن، بگو من امشب اینجا میمونم.»
گفتم «حسین، بهتره خودت زنگ بزنی.»
یکی دیگر از بچّه ها که آنجا بود، گفت «من زنگ میزنم.»
تلفن را برداشت و زنگ زد. محمدرضا کاظمی گفت: نه
حسین باید امشب برگرده.
ادامه دارد…
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌعلىأرواحٍطاهرةٍأبتالموت
إلاشرفاًفاستُشهِدت ..
سلامبرروحوجانهایپاكیكه
چيزیجزشرفازمرگنخواستند
وشهیدشدند ...
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه خوانی حاج قاسم سلیمانی در ماه محرم سال ۱۳۶۷، مهدیه لشکر ۴۱ ثارالله
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
صبح امروز، قهرمانان کشوری تیم جبال بارز جیرفت در گلزار شهدای کرمان حضور یافتند و آقای عباس سعیدی مدال طلای خود را به سردار دلها تقدیم کرد.
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسینیه شهید حاج قاسم سلیمانی
از چه هراس، از چه باک
خون حسین اعتبار ماست
🎙 حاج مجید بنی فاطمه
محرم امسال #به_نیابت_از_حاج_قاسم، به روضه میرویم...
#ما_ملت_امام_حسینیم
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
کربلا خون رگهای عالم است
قیام حسینی به روایت شهید حاج قاسم سلیمانی
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213&
شهادت افتخار ماست | حاج سید مجید بنی فاطمه - www.soleimani.ir.mp3
3.38M
از چه هراس، از چه باک
خون حسین اعتبار ماست
🎙 حاج مجید بنی فاطمه
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
سردار صاحب نوه های دوقلو شده. بود نوزادانی که زودتر از موعد به دنیا آمده و نارس بودند.باید در بخش ایزوله بستری میشدند.
به مادر یکی از نوزادانی که شرایطش بحرانی نبود،گفتم:«نوه های سردار سلیمانی توی بیمارستان ما هستن.اتاق خالی ایزوله نداریم که بستریشون کنیم. اگر موافقید شما برید به اتاق دیگه، بچه ها رو اینجا بستری کنیم.»
مادر نوزاد تا اسم سردار را شنید ،نه نیاورد. همین طور که داشت برای دیدن سردار میرفت، با خودش میگفت:«عمری که حاج قاسم سلیمانی وقف آرامش و امنیت ما کرده با چی جبران میشه؟ این کمترین کاره...»
سردار که از ماجرا بو برد ،ناراحت شد. گفت:«دست نگه دارید.چرا این کار رو کردید؟ یک نوزاد بیمار رو از اتاق ایزوله بیرون آوردید تا نوه های من رو بستری کنید؟ هیچ تفاوتی بین بچه های من و دیگران نیست.
لطفا اون نوزاد رو برگردونید به اتاق ایزوله ،ما هم صبر میکنیم تا اتاق خالی بشه ،مثل بقیه بیمارا.»
گفتم:«مادر اون بچه تا شنید میخوایم نوه های شما رو بستری کنیم،خودش اصرار داشت اتاق رو خالی کنه.»
اما سردار زیر بار نرفت. گفت:«نه آقای دکتر! کاری رو که گفتم بکنید.»
خانواده محبوبترین فرد نظامی کشور سه ساعت در بیمارستان منتظر ماندند تا اتاق ایزوله خالی شود.
🗣راوی: دکتر محمد ترکمن
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : سوم
🔸صفحه: ۱۰۸_۱۰۹
🔻قسمت ۶۲
ممکنه برای من کاری پیش بیاد و مجبور بشم برم. کسی اینجا نیست. حسین باید خودش رو برسونه. حسین وقتی فهمید محمدرضا قبول نکرده، هیچ نگفت. نمازش را خواند.
پوتین هایش را پوشید و برگشت. اگر حسین با آن سن کمش آن شب می ماند و فردا می رفت و توضیح می داد که ترسیده، اتفاق خاصی نمی افتاد؛ ولی امر فرماندهی و مطیع بودن را خوب درک کرده بود.
بر ترسش غلبه کرد و رفت.
هفت هشت روز بعد از این ماجرا، حسین یوسف الهی به من زنگ زد و گفت محمد، همین الان بیا مقر واحد، باهات کار دارم.
بچه های واحد شناسایی، کم کم بیشتر شده بودند، و این باعث شده بود که از آن مقر اولی که با بلوک ساخته بودند، به ساختمان بزرگ تری نزدیک نهر علیشیر بود، نقل مکان کنند. پوتین هایم را پوشیدم و راه افتادم.
وقتی رسیدم مقر، پیش آقای یوسف الهی رفتم.
بعد از سلام و احوال پرسی گفت امشب با حسین بادپا برین نهر علیشیر.
می خوام از زمانی که آب مد می شه، وضعیت علیشیر رو تا دهنه ی اروند با دقت بررسی کنین.
گفتم چشم.
من و حسین، دو دست لباس غواصی برداشتیم و به سمت دهنه ی اروند حرکت کردیم.
حسین، کوچک تر از من بود؛ ولی با شناختی که در این مدت از حسین پیدا کرده بودم، می دانستم بهترین گزینه برای همراهی با من است.
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: سوم
🔸صفحه: ۱۱۰-۱۱۱
🔻ادامه قسمت: ۶۲
ساعت ۹ شب به آب زدیم.
در حالت جزر بود.
هر وقت آب جزر می شد، هر جسم سنگینی را با خود به سمت دریا می برد.
فاصله زیاد نبود ؛ولی راهی بود که تا آن شب نرفته بودیم.
به دقّت بسیار زیادی نیاز داشت.
می بایست حواس مان ،هم به دشمن و هم به جزر و مد آب می بود.
این مشکلات باعث شدکه ساعت ۲ به آنجا برسیم.
گه گاهی نگاهم به چهره ی حسین می افتاد.
تعجب کرده بودم؛ بچّه ای که آن شب تنهایی می ترسید راه خشکی را برگردد، در حالی که دشمنی در کارنبود و فقط احتمال داشت به گرازی یا حیوان دیگری برخورد کند، در دل شب، با این که می دانست روبه رویمان عراقی ها هستند و امکان دارد هر لحظه گشت غوّاصی شان ،ما را پیدا کند، بدون هیچ احساس خستگی یا ترسی، با من پیش می آمد!
هر چه حسین را بیشتر می شناختم، علاقه ام بیشتر می شد.
در دلم آن شب خدا را شکر کردم که حسین در این مأموریت بامن است.
کارمان را تمام کردیم.
نزدیک نماز صبح رسیدیم به سنگری که ازش حرکت کرده بودیم.
خیلی خسته بودیم.
همین که نماز را خواندیم، دراز کشیدیم.
هنوز چشممان گرم نشده بود که محمد رضا کاظمی زنگ زد.
گفت«بچّه ها، همین الآن بیایین مقر.»
چاره ای نداشتیم.
با وجود خستگی زیاد آماده شدیم و به سمت مقرراه افتادیم.
وقتی آنجا رسیدیم،از محمدرضا کاظمی شنیدیم که آقای یوسف الهی رفته بود روی نهر تا پل بزنند؛ که عراقی ها خمپاره می زنند و ترکش می خورد به پایش. گزارش کار را به محمد رضا کاظمی تحویل دادیم.
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌعلىأرواحٍطاهرةٍأبتالموت
إلاشرفاًفاستُشهِدت ..
سلامبرروحوجانهایپاكیكه
چيزیجزشرفازمرگنخواستند
وشهیدشدند ...
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او را خودِ حسین گرفته است در بغل
قاسم رسیده است به اَحلیٰ مِنَ العَسَل💔
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
دوقلوها قدمشان برای ما خیر بود. آن قدر که توانستیم چند بار حاجی را در بیمارستان ببینیم. هربار که بچه ها را می آورد، میخواست از سلامتشان
مطمئن شود.
یک روز دوقلوها را برای معاینه آورد. مطب شلوغ تر از همیشه بود. منشی خبر داد که سردار آمده. برای احوالپرسی آمدم بیرون. تعارف کردم که بیایند داخل اتاق. بفرمای من را قبول نکرد یکی از نوه ها را بغل گرفته بود.
گفت:«به خانم منشی سپردم اسم ما رو توی نوبت ویزیت بذاره. منتظر میمونیم تا نوبتمون برسه.»
بعد از ویزیت دوقلوها، انگشتری از جیبش در آورد و به من هدیه داد.
گفت:«آقای دکتر شغل مقدسی دارید.» مانده بودم چه بگویم. انگار به زبانم قفل زده بودند.
از همان روز انگشتر را دستم کردم و عهد بستم دین این انگشتر را به صاحبش تا آخر عمر ادا کنم.
🗣راوی :دکتر محمد ترکمن
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج قاسم سلیمانی:
بدون امام حسین علیه السلام
و این اتفاقی کـه در کربلا افتاد،
جامعه ما
نه جامعه ما به عنوان جامعه شیعه،
جامعه بشریت یک خلاء بزرگی داشـت...
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
『بہجاےسیوڪردنعڪسحاجقاسم
توگوشیمون، اخلاقومعنویت حاجقاسمروتوخودمونسیوڪنیم...! 』:)
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسینیه شهید حاج قاسم سلیمانی
جانفدای اسلامی و ایرانی
قاسم سلیمانی
🎙 حسین طاهری
محرم امسال #به_نیابت_از_حاج_قاسم، به روضه میرویم...
#ما_ملت_امام_حسینیم
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
جان فدای اسلامی و ایرانی | حسین طاهری - www.soleimani.ir.mp3
6.52M
جانفدای اسلامی و ایرانی
قاسم سلیمانی
🎙 حسین طاهری
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقاشی شنی | این حسین کیست؟
قیام حسینی به روایت شهید حاج قاسم سلیمانی:
قربانی مهم است، اما مهمتر از قربانی آن چیزی است که انسان برای آن قربانی میشود.
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : سوم
🔸صفحه : ۱۱۲-۱۱۱
🔻قسمت : ۶۳
همرزم شهید:رضا نژاد شاهرخ آبادی
واحد اطلاعات، سه بخش بود: ستاد که کارش تهیه ی کروکی و نقشه کشی بود؛ دیده بانی؛ و شناسایی. اروند، سه نهر داشت : علیشیر، بلامه، مجری.
من و حسین، در نهر بلامه با هم بودیم.
یک ساختمان بزرگ را مقر کرده بودند. در عملیات خیبر، در گردان ذوالفقار به فرماندهی حاج احمد امینی بودم.
بعد از عملیات خیبر، گردان ذوالفقار به گردان 410 غوّاص تبدیل شد.
چون ما آموزش غوّاصی دیده بودیم، برای شروع عملیات والفجر8 وارد محورها شدیم.
در آنجا با حسین بادپا آشنا شدم.
بچّه های اطلاعات عملیات، خطی را از ژاندارمری تحویل گرفته بودند.
ما هم در خط بلامه بودیم.
مدّتی من و حسین برای بررسی جزر و مد آب با هم بودیم.
این باعث شده بود که دوستی مان بیشتر شود.
حسین، خیلی عارف و مخلص بود. حرف زدن، نشستن در کنارش، عباداتش، توکلش و ...، حال و هوای دیگری به انسان می داد. برای همه دعای عاقبت به خیری می کرد.
همه، شیفته ی حسین بودیم.
وقتی من و یزدانی برای شناسایی می رفتیم،
حتماً ما را از زیر قرآن رد می کرد.
بعد هم منتظر می ماند تا برگردیم.
بعد از مدّتی، اروند را به چند محور تقسیم کردند.
قسمت شد تا من و حسین، باز در نهر علیشیر کنار هم باشیم.
علیشیر تا مقر خط، حدود چهار پنج کیلومتر فاصله داشت. صمیمیت و دوستی من و حسین، از قبل بیشتر شده بود.
به اخلاق و روحیات همدیگر آشنا شده بودیم.
خیلی به غسل شهادت اهمیّت می داد. ما برای آب، آذوقه و نفت مشکلاتی داشتیم.
روزی، داخل بوته ها قدم می زدم.
الاغ سر گردانی را دیدم.
فکری به ذهنم رسید. گفتم: این الاغ، به درد کارهای تدارکاتی می خوره. دویدم دنبالش. به هر سختی ای بود،گرفتمش.
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: سوم
🔸صفحه: ۱۱۳-۱۱۲
🔻ادامه قسمت: ۶۳
همرزم شهید: رضا نژاد شاهرخ آبادی
آمدم سمت سنگر.
مرتضی بشارتی، مسجدی وحسین بادپا بیرون سنگر بودند.
همین که مرا با یک الاغ دیدند، آمدند سمت من.
با تعجب گفتند « این الاغ رو از کجا
آورده ای ؟!».
خندیدم و گفتم «این الاغ از امروز اومده به ما در کار تدارکات کمک کنه
و برامون نفت، آب و آذوقه بیاره!
من رو باش
که هر لحظه به فکر شماها هستم!».
همه خندیدند.
حسین گفت «هر کسی برای اولین بار سوار الاغ بشه، من بهش گواهی نامه
می دم.»
گفتم «کاری نداره.».
سوارش شدم الاغه به قدری چموش بود و طوری محکم زمینم زد که کمر، دست و پاهام درد گرفت.
دو نفر دیگر، بادی به غبغب شان انداختند
و گفتند «رضا، این، کار تو نیست.
حالا ببین
ما چه کار میکنیم!».
آن ها را هم بد جور زمین زد.
بقیه ی بچه ها که این وضعیت را دیدند، بی خیال الاغ شدند. دوباره گفتم «من، یه بار دیگه امتحان می کنم.»
حسین گفت «رضا، بی خیال شو!
ممکنه دست و پات بشکنه»
گفتم نه!
رفتم یک دهنه برای مهارش درست کردم
کمی علوفه، همان دور و بر پیدا کردم و جلویش ریختم.
آن روز به هر ضرب و زوری
بود، توانستم سوارش شوم.
از آن به بعد، فقط به من سواری می داد.
هیچ کس نمی توانست نزدیکش شود.
حسین، چند باری امتحان کرده ولی نتوانسته بود یاد بگیرد.
روزی با حالت اعتراض آمد و گفت «رضا، من هم برای حموم به این الاغ نیاز دارم! نمی شه که فقط تو از این الاغ استفاده کنی».
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌعلىأرواحٍطاهرةٍأبتالموت
إلاشرفاًفاستُشهِدت ..
سلامبرروحوجانهایپاكیكه
چيزیجزشرفازمرگنخواستند
وشهیدشدند ...
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213