بهخداحافظیتلختوسوگند،نشد
کهتورفتیودلمثانیهایبندنشد💔
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
انتقام می گیرم | مهدی رسولی - www.soleimani.ir.mp3
1.98M
انتقام میگیریم
برای زخم قلبمان التیام میگیریم
🎙 حاج مهدی رسولی
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
چشمِمنخیرهبهعکسِقشنگتبندشده
باچهحالیبنویسمکهدلمتنگشده...(:💔
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و علی اصحاب الحسین...
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
خداحافظ رفیق . . .
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: سوم
🔸صفحه: ۱۱۸-۱۱۹-۱۲۰
🔻قسمت: ۶۵
همرزم شهید: مرتضی حاج باقری
من و حسین، دوستان زمان جنگ بودیم.
من اصفهانی بودم؛ حسین، رفسنجانی.
قبل از جنگ، همدیگر را نمی شناختیم
کم کم در منطقه، ارتباط مان بیشتر شد.
همدیگر را می دیدیم .
دیگر مثل دوتا برادر شده بودیم. حسین، جوان شانزده ساله ی فعال وبسیار پر جنب و جوشی بود.
اصلا خستگی سرش نمی شد.
برای هر کاری، چه کوچک و چه بزرگ،
احساس مسؤلیت می کرد. برایش
فرقی نمی کرد چه کاری باشد.
دوست داشت کاری را که بهش محول
می شد،
به نحو احسن انجام بدهد.
غرور نداشت.
بعد از غذا خوردن بچه ها، آستین هایش
را بالا می زد و ظرف ها را می شست.
خیلی زود توی دل بچه ها جا باز می کرد.
کسی نبود ازش ناراحت باشد. کم کم به
چشم فرماندهان آمد.
او را جزء گروه اصلی اطلاعات وشناسایی انتخاب کرده بودند.
مسؤل گروه شناسایی، حسین راجی بود.
آقای حسین یوسف الهی هم جانشین
ایشان بود.
کار این واحد، بسیار حساس بود.
آقای راجی و دیگر مسؤلان این واحد، برایشان خیلی مهم بود افرادی که برای این واحد انتخاب می شوند، احساس مسؤلیت کنند.
از بین همین بچه های شناسایی واطلاعات، یک تیم زبده و تخصصی تر انتخاب کردند.
حسین، یکی از اعضای این تیم بود.
از کارهای این تیم، میله بانی بود؛ کاری بسیار حساس و دقیق.
کار میله بان ها این بود که با میله ای که با درجات مختلف
تقسیم شده و به عنوان شاخص داخل آب اروند گذاشته بودند، بیست وچهار ساعته
جزر و مد آب را اندازه گیری کنند و هریک
ربع، گزارش آن را در لیست تعیین شده
بنویسند.
هر چهار ساعت یک بار، نوبت
میله بان ها عوض می شد. اهمیت این کار، این بود که می بایست زمان عبور غواص ها از اروند، طوری تنظیم می شد که با زمان جزر آب تلاقی نکند؛ چون در آن صورت، فشارآب، همه ی غواص ها را به دریا می برد.
از طرفی، در زمان مد، چون آب خلاف
جهت رودخانه از سمت دریا حرکت می کرد
موجب می شد که دو نیروی رودخانه و مد
دریا، مقابل هم قرار بگیرند.
برای همین آب حالت راکد پیدا می کرد.
این زمان، برای عبور از اروند، بسیار مناسب بود. اما این که این اتفاق، هرشب چه ساعتی رخ می دهد و چقدر طول می کشد، می بایست محاسبه وپیش بینی می شد.
حسین، خیلی سرگرم شده بود.
زمانی که نوبتش را تحویل می داد، از خستگی زیاد می خوابید.
من جزء بچه های تخریب بودم. نمی توانستم زود به زود بهش سر بزنم. کمتر از قبل، همدیگر را می دیدیم.
هر وقت که پیش می آمد ده
دقیقه ای حسین رامی دیدم. بهش می گفتم «میله بان، دیگه مارو فراموش
کرده ای؟!
تحویل نمی گیری! بیا خودم،
یه میله بهت می دم...» می خندید.
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: سوم
🔸صفحه: ۱۲۰_۱۲۱
🔻قسمت: ۶۶
فایل صوتی: حاج حسین بادپا
تقریباً سه یا چهار ماه قبل از عملیات والفجر ۸ بود. من در نهر حاج محمد بودم. بحث شناخت اروند بود.
می بایست جزر و مد اروند را اندازه گیری می کردیم. این کار، از حساسیت زیادی برخوردار بود. فرماندهان خیلی بر دقیق بودن کار تاکید می کردند. برای این کار، میله ی مدرجی را داخل آب فرو کرده بودیم. می بایست هر ربع ساعت، درجه ی آن را به تفکیک روز در دفترچه ای که بهمان داده بودند، ثبت می کردیم.
در یکی از همین ایام، نیمه های شب، نفر قبل از من نوبتش تمام شده بود. آمد مرا بیدار کرد. گفت حسین، بلند شو. نوبتته! باید بری پست بعدی.
خیلی خوابم میآمد؛ ولی بلند شدم و تو جام نشستم.
مطمئنش کردم که بیدار شده ام. او که خیالش از بیدار شدنم راحت شد، رفت خوابید.
هر کاری کردم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. پلک هام بدجوری سنگین شده بود. همان جا نشسته خوابم برد. وقتی بیدار شدم، چشم هایم را مالیدم.
مثل آدم های گیج، دوروبرم را نگاه کردم. هیچ کس اطرافم نبود. ساعتم را نگاه کردم. متوجه شدم ۲۵ دقیقه خوابیدهام. تازه فهمیدم چی شده! حالا چه می بایست می کردم؟!
با وجود حساسیت کاری، برای این که مطمئن شوم کسی مرا ندیده، فوری چراغ کوچکی را برداشتم و به اطرافم نگاه کردم. خدا را شکر، همه خواب بودند.
خیالم راحت شد. رفتم سر پست. پیش خودم گفتم: آقای راجی و محمدرضا کاظمی، در این مورد به تکتک مون تاکید کرده بودند!
هی خودم را سرزنش می کردم. دفتر گزارش کار را برداشتم.
بر اساس تجربه ای که این چند روز پیدا کرده بودم، جای هیچ خطایی نبود.
گزارش کار شب های قبل بچه ها را نگاه کردم.
گفتم: خوب! امشب هم مثل شب های قبل، اتفاق خاصی نیفتاده! خیلی دقیق، تفاوت درجه ی آب را -که حالا بالا یا پایین یا راکد بود- در دفترچه ثبت کردم.
ساعت هم که مشخص بود. جاهای خالی را پر کردم.
طلوع صبح همان روز، توی محوطه ی باز قرارگاهی که مستقر بودیم، قدم می زدم. دیدم یک لنکروز به ما نزدیک می شود. کمی جلوتر رفتم. محمدرضا کاظمی بود. از ماشین پیاده شد. رفتم سمتش.
ادامه دارد.....
#قسمت_اول👇
↳|eitaa.com/O_S_A213/2900
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
سلامٌعلىأرواحٍطاهرةٍأبتالموت
إلاشرفاًفاستُشهِدت ..
سلامبرروحوجانهایپاكیكه
چيزیجزشرفازمرگنخواستند
وشهیدشدند ...
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفتی ستون خیمهها افتاد…
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
همنوایدلِمنبودبههنگامقفس،
نالهایدرغممرغانهمآوازدورفت...💔
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و مگر نه آنکه
گردنها را باریک آفریدهاند؛
تا در مقتل کربلای عشق
آسانتر بریده شوند...
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213
ومابازدرپساینتلاطمها
دنبالتومیگردیم ...♥️
#جان_فدا
↳|eitaa.com/O_S_A213