دست لرزان خودرا آرام از زیر عبا بیرون کشید و عرق شرمش را پاک کرد.
سکوت وهم انگیزی در اتاق طنین انداز شده بود.
سرش بیشتر در گریبان فرو رفت و با بغض سنگینی که گلویش را میفشرد در دل خدایش را صدا زد:
یارَبّی!
چه بگویم به فرزندان فاطمه؟
بگویم پدرتان...؟
نه از من بر نمی آید!
نه...نه...این از من بر نمی آید!خدایا چه کنم؟!
مجدد نگاهی به چهره ی زرد و رنگ پریده ی مولایش انداخت و در دل گفت:
زیبنش از من خبر بهبودی علی را میخواهد نه خبرِ...
پرودگارا نا امیدی بسیار سخت است
نا امیدم مگردان!
راز و نیازش با خدای خود به اتمام نرسیده بود که...
با صدای مولایش از جا جهید؛
مولایش در آن حال حواسش به قلب زینب بود مبادا زخم سر پدر را ببیند و آشفته حال شود...اما علیِ بچه های کوفه، امان از آشفته حالی ها و اضطرار بسیار زیبنت😞
دستار سرش را آرام بست و با احترام کناری نشست.
چشم حسن پر از اشک بود اما میبایست کار هرشب پدر را انجام دهد.
یتیمان کوفه منتظرند...
زینب ظرف شیر بچه های کوفه را با محبت میگرفت و اشک از چشمانش روان بود که اینک فرزندان کوفه هم بی بابا میشوند...
همان ندای جبرئیل که:
"اینک شما و وحشت دنیای بدون علی"
لب های لرزان و پر بغضش در قلب های شکسته کودکان دانه زیبای محبت را کاشت که گفت:
"بابایتان رفت اما بابایتان میماند،صدایش کنید که او صدایتان را میشوند"
صدایش کنید!
صدایش کنید که...
صدایتان را میشنود!
سالروز شهادت مولی الموحدین امیر مؤمنان علی(ع) بر همه ی عاشقانش
تسلیت عرض مینمایم.
پ.ن:نوشته ها و دیالوگها زاده ذهن نویسنده است.
✍#دخترِجهاد
#۲۱رمضان
#باباعلیبچهشیعهها
@Ons_ba_jahad