eitaa logo
کانال رسمی استاد خسروی(نام معنوی کانال
10.6هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
7.7هزار ویدیو
196 فایل
تغذیه سالم، طب اسلامی ایرانی، سبک زندگی صحیح. نجوم ادیان. آخرالزمان.. اقتصادی ورزشی.هنر و‌معماری.دریچه‌‌ حکمت‌ (خسروی مدیریت اندیشکده علم و تمدن پارس شماره ثبت ۴۶۲۰)سلام بر حجت ابن الحسن العسکری عج کمک مالی هر مبلغی جهت گسترش کانال 6104338905692188
مشاهده در ایتا
دانلود
13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دکتر محمد عزیز خانی : ⚠️مواد آرایشی شیمیایی با پوست و بدن ما چه می کند؟ https://eitaa.com/ostadkhosravi
⚡️ شیطان اگر بتواند، نمی‌گذارد بکاری. اگر کاشتی نمی‌گذارد جوانه بزند. اگر جوانه‌اش زد، نهالش را می‌شکند. «شیطان تلاش می‌کند انسان را به کارِ غیراهمّ مشغول کند و یا اگر مشغول به کار اهّم شد او را مأیوس کند و اگر انسان بر یأس غلبه کرد، انگیزه‌های دیگری مثل حرص و حسد به دنیا و رقابت مادی و این قبیل انگیزه‌ها را می‌آورد؛ یعنی بی‌تردید شیطان انسان را رها نمی‌کند و تدبیر هم دارد. خدا رحمت کند آقای صفایی را، می‌گفتند: شیطان اگر بتواند، نمی‌گذارد بکاری! اگر کاشتی نمی‌گذارد جوانه بزند! اگر جوانه‌اش زد، نهالش را می‌شکند! تا بالاخره یک کِرْمی در میوه‌اش می گذارد. نمی‌گذارد کار به نتیجه برسد و برای این هدف، تدبیر و برنامه‌ریزی می‌کند. بنابراین، مقابلۀ با شیطان (برای اینکه انسان بتواند از فرصت ها استفاده کند و آن کاری را که خدای متعال می‌خواهد، به بهترین شکل انجام بدهد)، نیاز به تدبیر و محاسبه و مراقبه و کنترل خود انسان دارد و بدون این، شدنی نیست». https://eitaa.com/ostadkhosravi
🔆 🔸در روزگاری کهن پیرمرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت : 🔹روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرار کرد! 🔸روستا زاده پیر در جواب گفت: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام ؟ 🔹و همسایه ها با تعجب گفتند ؟ خب معلومه که این از بد شانسی است. ▫️هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. 🔸این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند : عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت. 🔹پیرمرد بار دیگر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟ 🔸فردای آنروز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسبهای وحشی زمین خورد و پایش شکست. 🔹همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی... 🔸کشاورز پیر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟ 🔹چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند : خوب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد بی خرد !!! ▫️چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدن و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمین دور دستی با خود بردند. پسر کشاورز پیر بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد. 🔸همسایه ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند : 🔹عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که ....؟ 🔺همیشه زمان ثابت می کند که بسیاری از رویدادها را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود می پنداشته ایم صلاح و خیرمان بوده و آن مسائل، نعمات و فرصتهای بوده که زندگی به ما اهدا کرده است! ☑️https://eitaa.com/Ostadkhosravi
🔆 ✍ قرار بود با سواد شویم... 🔹یک عمر صبح زود بیدار شدیم و لباس فرم پوشیدیم. صبحانه خورده و نخورده، خواب و بیدار، خوشحال و ناراحت، با ذوق یا به زور، راه افتادیم به سمت مدرسه... 🔸قرار بود با سواد شویم... روی نیمکت نشستیم، صدای حرکت گچ روی تخته‌ سبز رنگی که می‌گفتند سیاه است را شنیدیم، با زنگ تفریح نفس راحت کشیدیم و زنگ آخر که می‌خورد مثل پرنده که درِ قفسش باز می‌شود از خوشحالی پرواز کردیم... 🔹قرار بود با سواد شویم... بند دوم انگشت اشاره‌مان را زیر فشار قلم له کردیم و مشق نوشتیم،‌ به ما دیکته گفتند تا درست بنویسیم، گفتند از روی غلط‌هایت بنویس تا یاد بگیری، ما نوشتیم و یاد گرفتیم... 🔸قرار بود با سواد شویم... از شعر، از گذشته‌های دور، از مناطق حاصلخیز، از جامعه، از فیثاغورث، از قانون جاذبه، از جدول مندلیف گفتند تا ما همه‌چیز را یاد بگیریم... استرس و نگرانی... شب بیداری و تارک دنیا شدن. کنکور شوخی نداشت، باید دانشجو می‌شدیم. 🔹قرار بود با سواد شویم... دانشگاه، جزوه، کتاب، امتحان و نمره ... تمام شد. تبریک حالا ما دیگر با سواد شدیم. 🔻فقط می‌خواهم چند سوال بپرسم... ما چقدر سواد رفتار اجتماعی داریم؟ ما چقدر سواد فرهنگی داریم؟ ما چقدر سواد رابطه داریم؟ ما چقدر سواد دوست داشتن داریم؟ ما چقدر سواد انسانیت داریم؟ ما چقدر سواد زندگی داریم؟ 💢 قرار بود با سواد شویم... ☑️
مادر دختری چوپان بود. روزها دختر کوچولویش را به پشتش می‌بست و به دنبال گوسفندها به دشت وکوه می‌رفت.  یک روز گرگ به گوسفندان حمله می‌کند و یکی از بره ها را با خود می‌برد! چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند و روی سنگی می‌گذارد و با چوبدستی دنبال گرگ می‌دود. از کوه بالا می‌رود تا در کوه گم می‌شود. دیگر مادر چوپان را کسی نمی‌بیند. دختر کوچک را چوپان‌های دیگری پیدا می‌کنند، دخترک بزرگ می‌شود،  در کوه و دشت به دنبال مادر می‌گردد، تا اثری از او پیدا کند. روی زمین گل‌های ریز و زردی را می‌بیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را می‌چیند و بو می‌کند. گلها بوی مادرش را می‌دهند، دلش را به بوی مادر خوش می‌کند... آنها را می‌چیند و خشک می‌کند و به بازار می‌برد و به عطارها می‌فروشد. عطارها آنها را به بیماران می‌دهند، بیماران می‌خورند و خوب می‌شوند. روزی عطاری از او می‌پرسد: "دختر جان اسم این گل‌ها چیست؟" دختر بدون اینکه فکر کند می‌گوید:         "گل بو مادران" ❤️