به وقت #معرفی_کتاب
📎 #_یک_تکه_کتاب
من کارگری هستم که برای پدر او کار می کنم غیر از این چیزی نمیتوانم باشم. چند سال است که ما در یک اطاق و در یک محیط با هم زندگی می کنیم اما او هرگز چشمان مرا ندیده و به خود اجازه نداده است که به چشمان مفلوک من نگاه کند، او نمیداند که منهم مانند او قلبی دارم و میتوانم موجودی را دوست بدارم... نه او هرگز این راز را درک نمیکند.
ژزف تا بامداد آن شب با سرنوشت خود جنگید، هوسرانی های بیجا و لیاقت های نابجای خویش را نکوهش میکرد و با خشم تمام فریاد میکشید ای سرنوشت شوم برای چه در سینه من دلی مانند قلب مردمان بزرگ آفریدی، این قلب را بمن دادی آنوقت بمن غدغن کردی که حق ندارم از این قلب استفاده کنم.
📕 فاجعه بزرگ
✍🏻 #ژان_پل_سارتر
@StudentCircle
📎 #_یک_تکه_کتاب
اولین تلنگر را مادر شوهرش زد وقتی که اسم کوچکش را فراموش کرد و صدا زد:
«عروس ، بیا پایین»
روزهای بعد با معنای عروس بیشتر خو گرفت هرچه بود عروس بود و یک روز فهمید که عروس یک نفر نیست صدها و هزارها عروس دیگر است ...
رفته رفته دانست که عروس یک عالم معنا دارد که بیشترش به او مربوط نمیشود به صدها عروس پیش از او مربوط میشود .
فهمید که هر کاری میکند، سایهای از خاطره و رفتار و منش عروسهای قبل را هم با خودش دارد .
طول کشید تا بفهمد که بیرون آمدن از آن قالب حاضر و آماده سخت است، نشان دادن و ثابت کردن این که متفاوت است مثل تمام عروسها نیست .
آدمی است که از این به بعد باید تعریف بشود، نه این که تعریف قبل از خودش را یدک بکشد
همه ی رفتارهایش به عروس بودنش منسوب میشد، با عروس بودنش داوری میشد، نه خود خودش!
📚در راه ویلا
#فریبا_وفی
@StudentCircle
📎 #_یک_تکه_کتاب
«تنها یک مسئله فلسفی
واقعا جدی وجود دارد
و آن هم خودکشی است.
تشخیص اینکه زندگی ارزش دارد
یا به زحمت زیستنش نمی ارزد
در واقع پاسخ صحیح است
به مساله اساسی فلسفه.
باقی چیزها، مثلا اینکه جهان
دارای سه بعد
و عقل دارای نه یا دوازده مقوله است
مسائل بعدی و دست دوم را تشکیل میدهد.
اینها بازی است.
نخست باید پاسخ قبلی را داد».
📕 افسانه ی سیزیف
✍🏻 #آلبر_کامو
📎 #_یک_تکه_کتاب
ساعت دو و نیم را اعلام کرد. گوردن در پستوی کتابفروشی آقای مک چنی، پشت میزی وا رفته بود. گوردن کومستاک، بیست و نه ساله، آخرین عضو خانواده کومستاک - در این حالت بیشتر به لباس بیدزده شباهت داشت - با یک بسته سیگار چهار پنی ور می رفت و با شصتش آن را باز و بسته می کرد.
دینگ دانگ ساعت از آنسوی خیابان، از جانب "پرنس ویلز" سکوت را شکست. گوردن اندکی جابجا شد. صاف نشست و سیگارش را در جیب بغلش گذاشت. دلش برای کشیدن یک سیگار پر می زد. اما فقط چهار نخ سیگار باقی مانده بود و باید چهارشنبه را با همان سیگارها به جمعه می رساند. چون تا جمعه پولی به دستش نمی رسید. گذراندن شب و روز بعد بدون سیگار برایش قابل تحمل نبود. فکر بی سیگاری فردا از حالا کسلش کرده بود...
📕 کتاب : درخت زندگی
✍ اثر : #جورج_اورول
@StudentCircle
📎 #_یک_تکه_کتاب
بعضی از آنها خیلی عجیب و غریب اند. من شروع کردم به جمع آوری این پیامها از هرجایی که دم دستم بود و آنها را در دفترچه یادداشتی جیبی نوشتم، مابقی جملات را هم از طریق اینترنت پیدا کردم و بالاخره داستان متعلق به این جملهها را نوشتم. نمیدانم داستان خوبی شده یا نه، اما خیلی نگران مرد تنهای داستان بودم و واقعا امیدوارم بودم اوضاع به خوبی و خوشی برایش پیش برود همه چیز زندگیاش روبه راه شود
📕 کتاب : هر آنچه دوست داری از دست خواهی داد
✍ اثر : #استیون_کینگ