eitaa logo
. پنـاھ .
2.9هزار دنبال‌کننده
215 عکس
96 ویدیو
0 فایل
به هرچیز در جهان پناه بیـاوری در امان خواهـے ماند ؛ اما كافيست انسان بفهمد بی‌پنـٰاهی را♥️ اینجا پست‌گذاری صرفا دلیه‌ . برامون بنویسید👇🏽⁩ https://harfeto.timefriend.net/17236698783802 زیر مجموعہ‌‌یِ عین‌شین‌قاف🌿(: @aen_shin_ghaf ماهِ‌ما @mahsin_scarf
مشاهده در ایتا
دانلود
خواننده هه داشت می‌خوند: " دیدی دلشوره‌هام بی‌جا نبودن؟ " دلشوره داشتم! پیام دادم: - کجایی؟ طول کشید تا جواب بده + سرِ کار عزیزم! می‌دونی که چقدر سرمون شلوغه این روزا! می‌دونستم! یعنی خودش گفته بود که وقتِ سر خاروندن نداره این روزا، انقدر که کار ریخته سرشون! ناخن انگشت شستمو گرفتم به دندون، براش نوشتم: - نبینمت امروز؟ بعد حساب کردم آخرین باری که دیده بودمش کی بود؟ هفته ی قبل؟ یا هفته ی قبل ترش؟ نیم ساعت بعد جواب داد + امروز نمیشه، تا دیروقت گیرِ کارم! باشه ای زیر لب گفتم و بدون اینکه جوابی به پیامش بدم، سرک کشیدم تا توی آینه ی جلو، خودمو ببینم. استرس داشتم، زیاد! قابلمه ی بقچه پیچ ماکارونی رو بغل کردم و بی اختیار لبخند زدم، لابد خیلی ذوق می‌کرد! دستامو گذاشتم روی فرمون ماشین و صورتمو تکیه دادم بهش و نگاه گردوندم سمت تک و توک همکاراش که داشتن از پیاده رو رد می‌شدن، با خودم فکر کردم یعنی چقدر طول می‌کشه؟ نیم ساعت شد؟ نشد! پاشو که گذاشت توی پیاده رو، دیدمش. لابد کارش زودتر تموم شده بود! بقچه به بغل پیاده شدم از ماشین و قدم برداشتم سمتش، فرصت نشد برسم بهش و صداش کنم. کسی قبلِ من، طول خیابونو دوئید و خودشو انداخت توی بغلش و من... غافلگیر نشدم زیاد! خودم نخواستم یا مجالش نبود؟ نمی‌دونم! راهِ رفته رو برنگشتم، ادامه دادم مسیرمو! بهش که رسیدم سر بلند نکردم که چشمای بهت زده شو ببینم، که چشمای خیسمو ببینه... خیره شدم به بند کفشایی که خودم یه روزی انتخابشون کرده بودم و بقچه ی دستمو گرفتم سمتشو تکونش دادم و جون کندم تا بگم: - بیا! برای تو پختمش! اون روز که نشسته بودی رو به روم و کله کرده بودی توی گوشی و لبخند می‌زدی و وقتی پرسیدم چی توی گوشی انقدر جذابه که دو دقیقه بیخیالش نمیشی و به من و من افتادی که چیزی نیست، می‌دونستم یه چیزی هست! بعد که گفتی یه کلیپ آشپزیه که خانومه داره ماکارونی می‌پزه با کلی رب و چقدر هوس کردی، می‌دونستم داری دروغ میگی، ولی دوست داشتم باورت کنم! می‌خواست چیزی بگه اما با دیدن همکاراش ساکت شد، منتظر شدم تا صدای پاها دورتر بشه... خیالش که جمع شد از رفتنشون، دست دراز کرد سمت بازوم، دو قدم رفتم عقب‌تر. سربلند نکردم... - خر نبودم! حالیم بود هیچ آدمی، اونقدری سرش شلوغ نیست که قدِّ یه پیام دوستت دارم و یه تماس پنج دقیقه ای و یه نیم ساعت بیا ببینمت، وقت نداشته باشه؛ ولی دلِ لاکردارم قبول نمی‌کرد، الانم نیومدم واسه حق‌خواهی و جنگ و دعوا، اهلش نیستم... با مشت آروم کوبیدم سرِ دلم - فقط اومدم که دست از حماقت برداره این لامذهب! صدای زیر و زنونه ی پر عشوه ای که تا حالا ساکت بود، پر شد توی گوشم " چه میگه این؟ این دیگه کیه؟ " سر برنگردوندم؛ نگاهم به زمین بود هنوز! آروم گفتم: - هیشکی عزیزم! من اگه کسی بودم، شما الان اینجا نبودی! ولی حواست باشه، اونی که یه بار خواست و تونست و خیانت کرد، هزار بار دیگه هم می‌تونه... قطره ی اشک سمجو با دست پس زدم و بقچه رو هول دادم توی دستاش - بگیرش! ماکارونیه، با کلی رب! با هم بخورینش! فرصت ندادم چیزی بگه یا کاری کنه. حتی نگاهشم نکردم برای بار آخر؛ عقب گرد کردم سمت ماشینو بی سر و صدا دور شدم از اون فضا و اون آدما... صدای هق هقم نمی‌ذاشت بشنوم، وگرنه مطمئنم خواننده هه هنوزم داشت می‌خوند: " دیدی دلشوره هام بی‌جا نبودن؟ " - طاهره‌اباذری‌هریس 🪴
🌿📃 خـب این منم ؟ مـنی که حتی سنگم از آسمون می‌بارید کم نمی آوردم ؟ خودم میدونم کارم تموم آقای دکتر . . ولی شما بنویس تو شرح حالـم مریضی از پا ننداختش عشق بود که ذره ذره آبم کرد بنویس احمق بود حماقت کرد ؛ خب حق داشتم ، انقد شبیه آرزو هام بود که گفتم حیفِ اینو دوست نداشت . . اولش برام مهم نبود گفتم سوار عشق میشم ولی اونقدر تنها بودم که تصور کردنش شده بود مسکن و آرام بخشِ روحم :) اون موقع ها مشکل فقط روحم بود . . میگفتم تهش افسرده میشم ولی همه چی از اونجا شروع شد که برا دیدنش سه شبانه روز تو سرما لرزیدم و تو بارون گریه کردم ولی خب نیومد . . میدونستم حالم با قرص و شربت و اسپری خوب نمیشه ولی هیچ کدوم از شما دکترا نمیدونستین که تو سیستم لعنتی به جای اسم دارو ، اگر اسم اونو بنویسین حالم مثل روز اولم میشه . . الان دیگه دیـره آقای دکتر برای گفتن اسمش خیلی دیره . . شاید اگر سهم کس دیگه ای نمیشد کارم به بیمارستان نمی‌کشید ❤️‍🩹 . . _ میم‌راء .
📃🌿 ‹ گفتم : ببین فراموشش کردم؟! خندید! گفتم : به خدا! دیگه خوبِ خوب شدم! دیگه نمیرم قابِ عکس قدیمیشو یواشکی بردارم و خیره بشم توی خوشگلی چشماش و بعد که بخوام گونشو ببوسم یهو خانوم جون ببینه و ریز ریز گریه کنه و اشکاشو با پر چارقد گل گلیش بگیره و انگار کنه من بچه مو با بغض بگه گریه نمی‌کردم که، خاک و خل رفته توو چشام! اونم دیگه نمیاد وایسته جلوم، دست بکشه به موهاش که منم دستمو دراز کنم تا یقه شو صاف کنم و یهو ببینم ای دل غافل! بازم آینه بوده که! دیگه نمیاد اونور خیابون قاطی خش خش نارنجیای پائیز بایسته که منم بشینم رو جدولا و اونقدری تماشاش کنم که یهو بارون بگیره و تازه یادم بیفته بازم چتر همرام نبردم و خیس بشم عین چشمای آسمون و شب سینه پهلویی کنم که بیا و ببین! برف که می‌باره دیگه نمیرم‌ یه شاخه رز خشک براش بچینم از بوته های حیاط پشتی که خار بره توی دستمو قرمزی خونم بچکه رو سفیدی برفا و اون با ژاکت قرمزش بیاد و بشینه کنارمو بگه چه به هم میان راستی و من نفهمم من و خودشو میگه یا سرخی و برفو! اصلا دیگه براش نامه م نمی نویسم، نه واس خاطر اینکه همه میگن پستچی محل از غصه ی پاکتای برگشت خورده ی من دق کرد و مُردا، نه! دیگه نمیاد بشینه جلوم بگه همه عاشق دارن مام داریم! بشین دوخط عاشقونه بنویس ببینم اصلا بلدی یا نه که منم شروع کنم به نوشتن و سر که بالا کنم ببینم شب شده و قصه ی دلتنگی من شده مثنوی هزار من کاغذ! دیگه دیوونه بازی درنمیارم که قرص زردارو نخورم و دور از چشم خانوم جون بندازمش زیر تخت که اون همه ی شبو بیاد بشینه بالاسرم و انگشتاشو سُر بده لابلای موهامو برام شاملو بخونه که نخوابم و خودش خوابش ببره و بعد من بشینم اونقدری نگاهش کنم‌ که بیدارشه و بخنده و بگه به چی زل زدی دیوونه؟! اینجوری نگام نکن می‌ترسم! دیگه بیدار نمی‌شینم که اون بیاد بلکه! اصلا دیگه حرفامو توی گوش قاصدکا نمیگم که برسونن به گوشش و بعد خودم راه بیفتم دنبال قاصدکا کوچه به کوچه توی این شهر در اندردشت که خونه شو پیدا کنم و در بزنم و تا بگه کیه بمیرم براش! دیگه خودم قرصامو سر وقت می‌خورم، روزی سه وعده. سر وقت می‌خوابم. سر وقت بیدار میشم. به وقتش می‌خندم. به وقتشم گریه می‌کنم. به قول خانوم جون شدم مثل بچه ی آدمیزاد. دیگه خل و چل نیستم، دیگه بهم نمیگن اوهوع! دیوونه رو! اصلا دیگه دوست ندارم دیوونگیو! آخه یه بار که آفتاب زد و مثل همه ی قصه های شاه پریون خواست بره افتادم دنبالش که بگم نرو، بگم بمون بذار با خیالت دلمون خوش باشه اقلا! هی داد زدم اسمشو، هی داد زدم، هی داد زدم، اونقدری داد زدم که زخم شد گلوم ولی لابد نشنید که واینستاد. نشنید که نگفت جانم، نگفت جان دلم. نشنید که رفت اونور خیابون و دستای اونی که منتظرش وایستاده بود و گرفت و رفت که توی دنیای دیوونگیامم بره، انگار که توی خونِش باشه رفتن! ما که مال مردم خور و بخیل نیستیم. واقعیتش که سهمِ من نبود، با خودم گفتم اصلا خیالشم نوش جونِ اغیار و جا گذاشتمش لابلای دیوونه بازیام و شدم عاقل و دیگه سراغی از یادشم نگرفتم! میگن خودش و خیالش خیلیم خوشبختن از وقتی من نیستم که با هر پلک زدنش هزار بار دور چشماش بگردم. همینشم کافیه برام. مگه یه دیوونه چی می‌خواد از این بیشتر که ماهش بخنده؟! حالا گیریم دلیل خنده هاشم یکی دیگه باشه! " به گریه افتاد گفتم: بخندیا! بالا سر مُرده هایی که قبر ندارن نباس گریه کرد، وگرنه همه فکر می‌کنن تو هم دیوونه شدی : )🌚💛! › طاهره‌ اباذری‌ هریس
🌿 ممد خط‌خطی میگفت بی‌هوا میاد . . سر کلاس، تو خیابون، تو فروشگاه، پشت چراغ قرمز، خودش تو دعوا عاشق شده بود. سر جا پارک با استخونای یه نفر داشته گردو شکستم بازی می‌کرده کھ چشمش میخوره به خواهر طرف . . خواهرش داشته با گریه و‌ زاری میگفته عوضی داداشم رو نزن . . ممد خط‌خطی وسط دعوا گفته چشم! بعد دست طرف رو گرفته بلندش کرده و حسابی ازش خورده، بوی خون کھ گرفته چھار تا فحش بھش دادن و یا علی‌مدد همیشه میگفت هر کسی یه شانسی داره. ما هم کھ مادرزاد بدشانس . . . بگذریم؛ بذار از خودم بگم، ممد خط‌خطی راست میگفت آخه اونم بی‌هوا اومد نشسته بودم تو مطب دکتر کھ اومد نشست کنارم . . آخه صندلی خالی همون یکی بود، یه نگاه کرد یه نگاه کردم، دیگه نگاه نکرد. ولی من خیلی نگاه کردم. تا حالا میّت شدی؟ بدنت یخ‌ بزنه، چشمات خیره بمونه، نفس نیاد. قلبم؟ میزد آقا . . حسابی میزد.‌ انقدر نفس نیومد کھ به سرفه افتادم. برگشت نگام کرد و نفسش رو داد بیرون. با بازدمش، دَم اومد، نفس اومد. گفت خوبید؟ گفتم خیلی . . گفت واسه هواست.‌‌ گفتم واسه هوایی شدن؟ گفت نه هوا . . گفتم آره‌‌ گرمه! گفت نه آلوده‌ست. گفتم دلتون پاک، هوا کھ همیشه آلوده‌ست. خندید و گفت مرسی. گفتم هوای دلتون خوبه؟ گفت جان؟ گفتم شما حالتون خوبه؟ خندید و گفت مرسی. گفتم هوای من باش. گفت جان؟ گفتم هوای من رو داشته باش. گفت جان؟ گفتم من میرم بیرون هوای جای من رو داشته‌ باش‌. گفت حتما . . گفتم شما خیلی خوبی، خندید و گفت مرسی. رفتم بیرون مطب، تو آینه قدی آسانسور خودم رو‌ نگاه کردم و گفتم چته؟ اون کھ تو آینه بود گفت می‌خوامش! برگشتم تو مطب . . به جای من کیف گذاشته بود. نزدیک شدم، خندید؛ کیف رو برداشت و نشستم. خیره شدم به نیم رُخش گفتم شما خیلی قشنگی. گفت جان؟ گفتم چه کیف قشنگی. خندید و گفت مرسی. گفتم شماره‌ت رو میدی؟ گفت جان؟ گفتم شماره ویزیت رو میگی؟ گفت چھل‌و‌سه. گفتم من چھل و یکم. می‌خوای شما زودتر برو . . خندید و گفت مرسی. نمیدونم پیش دکتر چی گفتم و دکتر چی‌گفت. فقط پایین مطب منتظرش بودم. داشتم حروف الفبا رو کنار هم میذاشتم تا یه جمله‌ی درست حسابی بگم.‌ سی‌ودو حرف برای حرفای من کم بود. وقتی دیدمش رفتم جلو و بھش گفتم خوشحال میشم دوباره ببینمت. گفت جان؟ گفتم خوشحال شدم از دیدنت. خندید و گفت مرسی، خدانگهدار . . من انقدر حرفام رو آروم گفتم کھ تو نشنیدی و گفتی جان؟ انقدر حرفام رو عوض کردم کھ تو فقط خندیدی و گفتی مرسی.‌ فقط میخوام بدونی من دارم باهات زندگی میکنم. تو خلوت خودم، تو رویای خودم . . . جان؟ - حسین‌حائریان ♥️
🌿 میگه: "پیشونیم داغ شده حالم خوب نیست" میگم: "میام تب به تب کنیم." میخنده، میگه: "یعنی چی...!؟" میگم: "یعنی نزدیکت شم، پیشونیمو بچسبونیم تختِ پیشونیت... اینجوری هم_دما میشیم؛متعادل..بقیه ی‌اعضای‌صورتمونم‌بیکارنمیمونن... چش توو چشم؛ بینی با بینی" باز میخنده، میگه:"چقدرتوچرت‌وپرت‌میگی آخه" وسط خنده هاش سرفه میکنه، آروم میگم: "ویروسا... ویروسا... چقدر خوشبختن توو سینه ی تُو جا خوش کردن، چقدر هوا شاده که نفس توو رو قاطیِ اکسیژنش می کنه، چقد آسمون ... " حرفامو قطع میکنه، میگه: "چی میگی واسه خودت؛ نمی شنوم؛ بلندتر..." میگم: "عصر میام دنبالت بریم دکتر، اینجوری همه رو مریض می کنی، ملت عاصی میشن..." بعد آرومتر میگم: "دلم نمی خواد کسی از تو وا بگیره... فقط من، مرضتم فقط مال منه: )🤍 › -حمیدجدیدی
🌿 یکم خیره به صفحه ی گوشی موندم. با مکث تایپ کردم: "کلاس دارم" فوری جواب داد: "یکشنبه ها تا سه کلاس داری" انگشتامو رو کیبورد به دروغ لغزوندم "جبرانی انداخته استاد هماتولوژی" یه دقیقه نگذشت که پیامش رسید: "همکلاسیات دارن میرن همه؛ منتظرتم" از روی نیمکت جلوی دانشکده بلند شدم و بی عجله و قدم زنون رفتم تا دربِ فنی. اونور خیابون با همون استایل همیشگیش وایساده بود؛ دست به جیب، با لبخند یه وری مغرورش! خیابونو رد کرد و رسید کنارم. فکر کردم قدم به زور تا بازوش میرسه! دستشو که تکون داد سمتم، هردوتا دستامو فرو کردم تو جیبامو نگاهمو دوختم به کفشام. آروم زمزمه کردم: "هوا یهویی خیلی سرد شد" جرئت نکردم دیگه نگاهش کنم. صدای خنده ی زورکیشو شنیدم "بریم آب هویج بستنی؟!" آهسته گفتم: "سرده هوا! قهوه ی تلخو ترجیح میدم" دیگه نخندید؛ سرمای هوا دلیل خوبی نبود برای رد کردن پیشنهاد بستنی از طرف منی که بستنی به قول خودش دینم بود! دستاشو بُرد تو جیبش. قبلنا بهش گفته بودم این ژاکتتو دوست دارم، جیباش اندازه ی دستای جفتمون جا دارن، اما این بار دیگه حسرت نخوردم به گرمای دستایی که... زیادی جنتلمن بود مرد من، گویا برای همه! توو کافی شاپ همیشگی، کنار شیشه ی بخار گرفته ی رو به شلوغی خیابون دم غروب نشست جلوم. با انگشت اشاره خط انداختم رو بخار شیشه، یکم که گذشت شیشه به گریه افتاد. پرسید: "مطمئنی بستنی نمی‌خوری؟!" باید از یه جایی شروعش می‌کردم که تمومش کنم بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: "می‌دونی؟! وقتایی که توی برف و کولاک زمستون می‌اومدیم و بستنی می‌خوردیم و می‌خندیدی بهم و می‌گفتی دختر تو دیوونه ای، دیوونه نبودم، دلم گرم بود! دستامو که می‌گرفتی و میذاشتی توو جیب خودت، دستام گرم میشد و سلول به سلول جون می‌گرفت و راه می‌گرفت تا دلم. بعد دلم گامب گامب می‌زد واس عشقی که مال من بود. الان سردمه، شاید یه فنجون قهوه گرمم کنه!" نمی‌دونم چقدر توو سکوت گذشت، به حرف اومدم دوباره "دیروز با لیلا رفتیم تا ولیعصر" دستش روی میز مشت شد. چقد رگای برجسته ش بهش میومد "من به دلم نبود بریم، لیلا اصرار کرد؛ بعد نمی‌دونم کجا بود که لیلا گفت: هی! اونجارو! این پسره رو، چقد شبیه آقاتونه! بعدم خندید. من بازم به دلم نبود نگاهش کنم، هیشکیو جز تو نگاه نمیکنم آخه! بعد که لیلا گفت این... این همون دستبندی نیس که تو براش گرفته بودی؟! نگاهش کردم. شبیه تو نبود، همه چیز همون بودا! همین قد و بالا، غرور، پالتوی مشکی، دستبند چرم مشکی، همین دستای مردونه با رگای برجسته که قفل شده بود توو دستای هرکی غیر از من، خودت بودیا... اما تو نبودی!" خواست حرفی بزنه که انگشتمو گرفتم جلو بینیم "هیس! یادته می‌گفتم هیشکی مثل تو نیست؟! از دیروز هر مردی که دیدم و دست دختریو گرفته بود شبیه تو بود. نمی‌خوام بعد از این با دیدن دستای توو هم قفل شده ی دونفر دلم بلرزه که شاید تو...!" صداشو به زور می شنیدم "تو عشقی... اون فقط... یعنی من..." کیفمو چنگ زدم و بلند شدم، بازم نگاهش نکردم "اگه عشق بودم چشمات جز من کس دیگه ایرو نمی‌دید. اگه عشق بود گرمی دستاتو حروم هر رهگذری نمی‌کردی، اگه عاشق بودی، اگه بودی...!" یه قطره اشکی رو که میومد راه بگیره رو گونه م پاکش کردم "کاش لااقل نمی‌بردیش پاتوق همیشگیمون" دستشو دراز کرد دستمو بگیره، اما وسط راه پشیمون شد انگار، مشتش کرد و محکم کوبید رو میز. بی صدا از کنارش گذشتم. شنیدم یه بیت از شعرامو زیر لب زمزمه می‌کرد: چقدر ساده از دست دادم تورو .'
🌿 «بهارِ خانه‌ام بود» این نوشته در دهه سی در روستایی اطراف مشهد با برگه کاهی، خودکاری بیک، در کنار فانوسی که به نوشته‌ام روشنایی می‌بخشید نوشته شده است؛ برای غزل قلبم، فانوسِ پر فروغِ شب‌های تیره و تارم. «هاجر سِنی گوزلری مِنی وطنِم دِه» ادعای دلدادگی نداریم هرچه هست همین است. عشق، دوست داشتن، محبت، مجنونِ یار، نمی‌دانم! تو مختاری هرچه دوست می‌داری نامم را بگذاری‌‌. پنهان شده در سنگر خویش از تو می‌نویسم؛ هرکجا، هر زمان، فرقی نمی‌کند. قلمِ این دلداده با آمدنت رنگِ دگری گرفت. شاید ارغوانی شاید هم نیلوفری.‌.. نوشته‌هایم، عطر خوش شکوفه‌های گیلاس و روحم طعمِ شاتوت‌های جنگلی اطراف دِه را می‌دهد که تمامش به یؤمنِ قدم‌های مبارکت است. روزِ عروسی نوه حاج کمال را به یاد داری؟ ساده بودی، بی‌آلایش و بی‌آرایش، چشمانت در پرتوی نور خورشید گرفتارم کرد. ایستاده بودم. همراه مش رجب در گوشه‌ای خوش و بش می‌کردم؛ آن طرف‌تر، چند قدمی آن‌ورتر ساز می‌زدند و می‌رقصیدند و تو با طمأنیه رد شدی، یک آن بود! رد شدنت یک آن گرفتار شدنم عمری. در همان دیدار چشمانم میخِ چشمانت شد. دو زمردی که نه شرقی بود و نه رنگی؛ بد بر دلم نشستی. زلف سیاهت که از زیر چارقدت آشکار شده بود عجیب برای دلم خانه خرابی می‌کرد. به قولِ صائب: « زلفِ مشکینِ تو یک عمر تأمل دارد، نتوان سرسری از معنی پیچیده گذشت» بار‌ها و بار‌ها دختر سید را دیده بودم. هیچ‌گاه فکرش را نمی‌کردم کلید قلبم به دست تو باز می‌شود. گفتم بارها دیدمت؟ حتی آن‌ روزی که با دختران دِه در چشمه درحالِ شستن پلاس‌ بودی و من خسته و رنجور در مسیر بازگشت از زمین نادر. بار دیگر که دیدمت از فروشی ده در حال دید زدن النگو‌هایی بودی که جدید آمده بودند. بار دیگر، بار دیگر و بار‌ها و بار‌ها زیارتت کرده بودم ولیکن هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم آن افسونگر که تار و پود دلم به دستش می‌لرزد تو باشی؛ دخترِ قرتیِ سید‌. در شبِ عروسی نوه حاج کمال، حالِ‌ چنان پرنده‌‌ای را داشتم که از قفس رها شده و آن آزادی را درست در دو گویِ شیشه‌‌ای یافته. تمام خانواده در اتاقِ کوچک که دیوار‌هایش بوی خاک و ستون‌هایش کاهگلی بود و سقفش از چوپ، به خواب رفته بودند. من اما در زیر کرسی از تو و چشمانِ دلربایت می‌نوشتم. امید است سیمرغ عشقت گره‌ای از قلبمان باز کند. این نوشته را روزی به دستانت می‌رسانم. شاید هم بر زلف باد بسپارم تا تو نغمه عشقم را زمزمه کنی. « نوشته شده در ۲۳ اردیبهشت سالِ ۱۳۳۱ » چند ورقی از نوشته‌های پدربزرگ برای مادربزرگ.
🌿 - پونزده شونزده سالم ك بود چون ازش خوشم میومد رفتم با رنگ رو دیوار خونشون نوشتم : ‹ پری دوستت دارم ! › داداشاش وقتی دیدن بعد یه فصل کتک زدن مجبورم کردن دیوار خونه رو رنگ بزنم . رنگ زدم ولی باز ردّ اون ‹ دوستت دارم › موند ! ده دوازده سال بعد وقتی دستم به دهنم رسید رفتم خواستگاریش و زنم شد یادمه پری روز خواستگاری گفت : موندم پایِ همون نوشته‌یِ کمرنگ رویِ دیوار حالا ك بیست سی سال ازون روزا گذشته به بچه‌هام میگم : یجوری عاشق شین ، یجوری عاشقش کنید ك ردِ دوست داشتنتون تا ابد رویِ دیوارِ دلش بمونه حتی اگه بره :)!🤍
🌿 سرشو بالا گرفت و گفت:میشه یه نوتلا بدین؟توی اون چشمهای جادوییش زل زدم،میدونم که باعث میشد خجالت بکشه ولی خیلی زیبا بود. هر هفته پنج شنبه ها صبح می اومد یه شیشه نوتلا میگرفت و میرفت.من از جمعه تا چهارشنبه منتظر میشدم که باز ببینمش.میرفتم کل بازارو میگشتم که نوتلاهای متفاوت تری پیدا کنم،شکلات هایی با اون طعم،که فقط چند دقیقه بیشتر نگاش کنم.ازش میپرسیدم:این طعمشو نمیخواین یا این یکیو؟با یکم مکث میگفت مرسی همینو می برم.کلی جنس جورواجور معرفی می کردم یا خوشمزه بازی در می آوردم بخنده.وای اون خنده هاش.چال گونش که هوش از سر آدم می برد.دلبر دختر ساده ای بود ولی به طرز پیچیده ای منو عاشق خودش کرده بود.موهای فرش تا گردنش بود.دلم قنج می رفت وقتی موهاشو از جلوی اون چشاش پشت گوشش میزد که کیف پولشو پیدا کنه. میخواستم بیشتر از علایقش بدونم.فوتبالو واسش ضبط میکردم رو تلویزیون مغازه پخش میکردم که ببینم واکنشش چیه.ولی اون خیلی آروم میومد و همون خرید همیشگیو می کرد و می رفت. چهارشنبه شب ها کلی حرف آماده می کردم که بهش بگم. یا کلی رفتار،ولی تا پاشو میزاشت تو مغازه همه چی یادم میرفت. توی ترکیب رنگای لباساش فهمیده بودم از رنگ نارنجی و قهوه ای و رنگای پاییزی خوشش میاد.دادم همه قفسه ها رو نارنجی زدن.حتی منی که همیشه رنگ تیره میپوشیدم،تی شرت نارنجی پوشیدم روز پنج شنبه.دلبر اومد.اولش تعجب کرد بعد با لبخند گفت مغازتون خیلی خوشگل شده.یهو گفتم نه به اندازه شما!صورتش سرخ شد و بازم دل من آتیش گرفت.کاش اون روز بهش میگفتم.کاش میگفتم شده تموم فکر و ذهن من.میگفتم دلم پر میزنه دو کلوم باهام حرف بزنه.کاش میگفتم توی هر کدوم از خیالاتم هست. هفته ها از این اتفاق گذشت.پنج شنبه صبح شد و من باز منتظر بودم.مشتری ها رو بی حوصله راه مینداختم.ساعتای ۱۲ ظهر بود ولی باز نیومد.چشامو به در مغازه دوخته بودم.ثانیه شمار مثل لاک پشت حرکت میکرد.دم غروب با استرسی که سابقه نداشت اومد تو مغازه.عجیب بود نگاهاش.دلبری که حتی اسمشم نمیدونستم تو چشام زل زد.دقیقه ها یا شاید ساعت ها.انگار زمان ایستاده بود.غم عجیبی تو چشم هاش بود.پولو که بهم داد توی دستش حلقه دیدم.خشکم زد.بغضش ترکید.رفت و نوتلاشو هم نبرد. روی پولش نوشته هایی بود:"من عاشق چشم های مشکیت شدم.من نمیخواستم اینجوری شه.این اتفاق اجبار بود.تا همیشه متاسفم."
🌿 - خاطرشو می‌خواستم، خیلی! دلم می‌رفت برای همه‌چیزش.. برای دیوونه بازیاش، برای بی حوصلگیاش، برای خستگیاش، برای همه ی چیزایی که به اون ربط داشت! حتی حرف زدنِ عادیشم هوش و حواسمو می‌بُرد! گفتم حرف زدنش؟ آخ از حرف زدنش! یک جور با مزه ای بود، وقتی عجله داشت یه چیزیو تعریف کنه، وقتی هول هولکی حرف می‌زد و کلماتو پس و پیش می‌گفت و جمله‌هایی می‌ساخت که فقط خودم و خودش سردرمی‌آوردیم ازشون، وقتی که با ذوق و شوق اتفاقای روزمره ی روزگارشو جوری برام تعریف می‌کرد که حس می‌کردم خودم اون‌جا بودم و وقتی که صداشو صاف می‌کرد که برام شاملو بخونه و فروغ.. عاشقش بودم! یه وقتایی که خیلی خسته می‌شد و حالش خوب نبود، یا وقتایی که از عالم و آدم دلگیر می‌شد، می‌گفت من دیگه مُرده شدم و من می‌مُردم برای همین مُرده شدم گفتناش حتی! خوب یادمه هنوز! هربار از سر دیوونگی ازش می‌پرسیدم اگه یه روز من برم چی؟ اگه نباشم چی؟ و اونم چشماش مثلا از تعجب گرد می‌شد و بی اینکه مکث کنه می‌گفت: مُرده می‌شم خب! و منِ اون موقعا باور داشتم که حقیقته، که بی من نمی‌تونه، که بی اون نمی‌تونم.. گذشت و یه روزیم با من نتونست و رفت؛ خیالی نیست! نه من بی اون مُردم، نه اون بی من زنده نموند اما این روزا، گاهی وقتا که یادش میفتم، با چشمایی که بی‌اجازه ابری می‌شن و بارونی، رو به جای خالیش میگم: تو بی من خوبی اما من.. دارم کم کم مُرده میشم بی تو! :) طاهره اباذری هریس 🤍
هدایت شده از مکملِ‌من ؛
📃❤️‍🩹 روبه روی تلویزیون نشسته بودم ، لیــوان چای داغی در دستم بود بــی هیچ توجهی به چای و تلویزیون فکــرم جای دیگری بود ؛ شاید هم پیش کس دیگری .. یعنی حالا کجا بود ؟ حالــش چطور بــود ؟ یعنی او هم از دوری ، دلش خانه غم شده بود ؟ نمیدانم چندهزاربار است که این سوالات را مرور میکنم و مثل همیشه پاسخش را نمی یابم . در این مــدت طولانی تنها امیدم تماس های یکی در میان کوتاهـش بود که میگفت مــی آیم ! بعد از چندمــاه بالاخره آمد و منی که عاشقانه دیدارش را لحظه شماری میکردم به سوی او به پرواز درآمدم . فــقط یك عاشــق میداند چشم در چشم معشوق شدن بعد از چندین ماه فراق یعنــی چه ؟! اولین باری نبود که دیر می آمد ولــی بـرای من دیــدن اوهر بار تازه تر از بار گذشته بود . موهایش آشفته و نـامرتب روی پیشانی پر چین و خط اش ریخته بود گویی میخواست پریشانی اش را پـنهان کند اما مــن او را از حفظ بودم ؛ خوب یادم مانده ، بار قبل صورتش انقدر پرچین نبود ، لبخندش عمیق تر بود . . حالا من بودم که سر از پا نمی شناختم ، به اندازه همه‌ی روزهای دلتنگـی ام نگاهش میکردم ؛ سخت به آغوش کشیدمش . صدای زنگ موبایل که آمد دیدم نام اوست که بر روی صفحه افتاده .. امــا . . . او کـه تازه همینجا پیش من بود ! [ نوراسادات 🌱 ]
🌱 وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد. پلک نزد، پلک نزدم. هرچی نزدیک تر می شد زیباتر می شد. وقتی بهم رسید یه لبخند زد و گفت چقدر دلم برات تنگ شده بود ، نگاش کردم و گفتم منم همینطور! خوشحال شد. گفت چه دورانی بود! یادش بخیر، خیلی دوس دارم برگردم به اون روزا... سرم رو تکون دادم و گفتم منم همینطور! گفت من از بچه های اون دوران خبر ندارم ، تو چی؟ گفتم منم همینطور! تو چشمام نگاه کرد و گفت راستش من خیلی ناراحتم از اتفاقی که بینمون افتاد، من همیشه دوست داشتم... یه لبخند زدم و گفتم منم همینطور! گفت تو اصلا منو شناختی؟! سرم رو دادم بالا و گفتم نه! گفت منم همینطور!! وقتی داشت می رفت بهم گفت هنوز می نویسی؟! گفتم آره ، توام هنوز نقاشی می کنی؟ گفت آره... بغلم کرد و گفت امیدوارم ده سال دیگه باز همدیگه رو ببینیم ... گفتم منم همینطور!! رفت ... چشمام رو بستم و به این فکر کردم که ما ده سال پیش قول داده بودیم همه چی رو فراموش کنیم . ولی یادش بود. منم همينطور! - حسین حائریان 🤍