eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
8.4هزار ویدیو
187 فایل
[ وقف ِلبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . کپی؟ حلالت مؤمن👀 . آیدی جهت ارتباط و تبادل : @R_Aa_8y . گوش شنوای حرفاتون🌚🫀 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچ وقت به خدا نگو مشکل بزرگی دارم☝️🏻 به مشکل بگو خدای بزرگی دارم...💕 پانوقِ مهدویون[💙] ╭┅──────────────┅╮ ‌‌🦋❄️@Patoghemahdaviyoon 💦 ╰┅──────────────┅╯
💚 بھ قول ؛ قبلا بوۍِایمان مےدادیم الآن [ ایمانمون بو میدھ..! ] قبلا دنبالِ گمنامے بودیم الان دنبال اینیم اِسممون گُم نشـھ :)🌸 +خیلے ࢪاسـت میگـفت..ツ 🕊|•@Patoghemahdaviyoon
🌿✍قلم‌میزنید‌براۍِخدا‌باشد گام‌برمیدارید‌براۍِ‌خدا‌باشد🚶‍♂🚶‍♀ هرکارۍ‌کہ‌میکنید‌براۍِ‌خداباشد✌️ همہ‌‌چیزبراۍاو(:☘ ‌آنگاه‌خدا‌عاشق♡‌شما‌میشود🙈🧡 ...🕊 ‍‎‌‌‎‎‎┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @Patoghemahdaviyoon ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
میفرماد ڪه : یھ انقلابے هرچے بیشتر سختے ببینه عاشق تر میشه ...:))🧡🌱 °•|پـــاتـوق مهدویون💚|•°√ @Patoghemahdaviyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|📲⚡️ ••• مادَࢪغلاف‌صبــر پنھاݩ‌چوآتشیـم🔥 لب‌ٺَࢪکُنَدولــــــے شمشیـرمیکشیم🤞🏻⚔ ••• °•|پــاتــوق مهدویون💚|•°√ @Patoghemahdaviyoon
📋 جوانی که وقتی بھ محرمات الهی‌ میرسد ؛چشم میپوشد، امام زمان(عج) بھ او افتخار میکند! کاری‌کن‌امام‌زمان‌با‌لبخند‌بهت‌نگاه‌کنه:)🌱 🗣 °•|پــاتــوق مهــدویون💚|•°√ @Patoghemahdaviyoon
³¹³•🌿✨• ————••🕊⃞••————— ↳⸽🍃•➜「 @Patoghemahdaviyoon ————••🕊⃞••—————
•\• گاهی اوقات نیازه که یکم پای منبر خودمون بشینیم... برای دیگران سخنران‌های خوبی هستیم برای خودمون چی؟ +⚠️ ↫ ✋🏻        ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Patoghemahdaviyoon
•°💛🖇📿✿" همیشه لباس کهنه می‌پوشید. سرآخر اسمش پای لیست دانش‌آموزان کم بضاعت رفت. مدیر مدرسه دایی‌اش بود. همان روز عصبانی به خانه خواهرش رفت‌. مادر عباس بابایی، برادرش را پای کمد برد و ردیف لباس‌ها و کفش‌های نو را نشانش داد. گفت عباس می‌گوید دلش را ندارد پیش دوستان نیازمندش اینها را بپوشد ♥:) •°پــاتـوق مهــدویون💚•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @Patoghemahdaviyoon ╚❁•°•♡•°•❁╝
وقــــــت رمـــــــــان:)❤
Part 26 # تنها میانِ داعش تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. اشکم را پاک کردم و با نگاه بی رمقم پیامش را خواندم :»حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!« رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای بعثی شان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد. برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ های بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمی آمد. عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما