eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
2هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
8.4هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . کپی؟ حلالت مؤمن👀 . آیدی جهت ارتباط و تبادل : @R_Aa_8y . گوش شنوای حرفاتون🌚🌻 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• حالش‌گرفتہ‌بـود گفتـم :چتہ؟ گفت :چندوقتہ‌ازتہ‌دل‌آرزوۍِشھـادت نڪردم .. نڪنہ‌دلـم‌دنیایـےشده ..💔 •
- آسمانـےهارفتنـد وزمینـےها زمینـے‌ترازهمیشہ ..!💔
4_359326163803308937.mp3
17.95M
هنوز تو این فکرم🌷 که براش بردن😔 یه گل پسر دادم💔 آوردن😭 💠تقدیم به مادران و همسران صبور 🎤سیدرضانریمانی
Ale-Yassin-Farahmand.mp3
8.32M
زیارت‌آل‌یاسیـن ..
‹📗💚› ✾|میگفت: ✾|من‌اون‌کسـےروکـھ‌بین‌مـردم‌جـاانداخت ✾|دختـراشھیدنمیشن‌روحلال‌نمیکنم :)💔• 💚⃟📗¦↫ 💚⃟📗¦↫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💙به وقت رمان💙
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل یازدهم ..( قسمت سوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 از پشت خمیده به نظر می آمد با موهایی آشفته و خاکی وشانه هایی افتاده و تکیده زیر لب گفتم: خدایا یعنی این مرد من است این صمد است جنگ چه به سرش آورده آرزو کردم خدایا پای جنگ را به خانه هیچ کس باز نکن.کمی بعد صدای شرشر آب حمام و خرخر آبی که توی راه آب می رفت تنها صدایی بود که به گوش می رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با اینکه نصف شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده روشن و گروم و دل باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می خندید. فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود. گفتم: چقدر گوشت مهمان داریم؟! چه خبر است؟! گفت این بار که بروم اگر زنده بمانم دو سه ماهی بر نمی گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ. گفتم اِ همین طوری می گویی ها. شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد. گفت: نه خدا نکند به هر جهت آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه ها نبود این چند روز هم نمی آمدم. گوشت را گذاشتم توی ظرفشویی شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه ها که غذا خور نیستند می ماند من یک نفر خیلی زیاد است. رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن. گفتم: صمد! از توی هال گفت: جان صمد! خنده ام گرفت گفتم: می شود امروز عصر بروم یک جایی. خیلی دلتنگم دلم پوسید توی این خانه. زود گفت: می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش. شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم گفتم: نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا تو غیبت می زند. می خواهم بروم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم. آمد توی اشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: هر چه تو بگویی. کجا برویم؟! گفتم: برویم پارک. پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: هوا سرد است مثل اینکه نیمه آبان است ها، خانم بچه ها سرما می خوردند. گفتم: درست است نیمه آبان است اما هوا خوب است امسال خیلی سرد نشده است. گفت: قبول همین بعد از ظهر می رویم. فقط اگر اجازه می دهم یک تُک پا بروم سپاه و برگردم کار واجب دارم. خندیدم و گفتم: از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می گیری ؟! خندید و گفت: آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم حق توست. اگر اجازه ندهی نمی روم. گفتم: بروم، فقط زود برگردی ها و گرنه حلال نیست. زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه ها پشت سرش می رفتند و گریه می کردند بچه ها را گرفتم سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین هایش را می بست. پرسیدم: ناهار چی درست کنم؟ بند پوتین هایش را بسته بود و داشت از پله ها پایین می رفت گفت: آبگوشت. آمدم اول به بچه ها رسیدم تر و خشکشان کردم. چیزی دادم خوردند و کمی اسباب بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت ها را خردکردم آبگوش را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی ها شدم. ساعت دوازده و نیم بود همه کارهایم را انجام داده بودم غذا هم آماده بود. بوی گوشت لیمو عمانی خانه را پر کرده بود سفره را باز کردم ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچه ها گرسنه بودند کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم سیر شدند رفتند گوشه اتاق و سرگرم با اسباببازی هایشان شدند. کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک باره با دای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعد از ظهر بود کنار سفره خوابم برده بود. بچه ها دعوایشان شده بود و گریه می کردند کاسه های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی رسید. سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه ها را بردم دست و صورتشان را شستم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل یازدهم ..( قسمت ۴ )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 لباس هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشه ای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم هوا کم کم تاریک می شد داشتم با خودم تمرین می کردم که صمد آمد. بهش چی بگویم از دستش عصبی بودم باید حرف هایم را می زدم. صدای در که آمد، بچه ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه یک کیسه نایلونی کوچک دستش بود سلام داد. سر سنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: این را بگیر دستم خسته شد. تند و تند بچه ها را می بوسید و قربان صدقه شان می رفت. مثلا با او قهر بودم گفتم: بگذارش روی کابینت. گفت: نه نمی شود باید از دستم بگیری. با اکراه کیسه نایلون را گرفتم یک روسری بنفش در آن بود روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته جقه های درشت. اول به روی خودم نیاوردم اما یک دفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه می گفت: مردتان هر چیزی برایتان خرید بگویید دستت درد نکند چرا زحمت کشیدی حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود. بی اختیار گفتم: چرا زحمت کشیدی این ها گران است. روسری را روی سرم انداختم. خندید و گقت: چقدر بهت می اید چقدر قشنگ شدی. پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم گفت: آماده ای برویم؟! گفتم: کجا؟! گفت: پارک دیگر.گفتم: الان! زحمت کشیدی. دارد شب می شود. گفت: قدم جان من اذیت نکن اوقات تلخی می شود ها فردا که بروم دلت می سوزد. دیگر چیزی نگفتم کتلت ها را توی ظرف در داری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباس هایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست می گفت روسری خیلی بهم می آمد. گفتم: دستت درد نکند چیز خوبی خریدی گرم و بزرگ است. داشت لباس های بچه ها را می پوشاند. گفت: عمداً این طور بزرگ خریدم چند وقت دیگر هوا که سرد شد سر و گوشت را درست و حسابی می گیرد. قرار بود دوستش که دکتر داروساز بود بیاید دنبالمان آن ها ماشین داشتند کمی بعد آمدند سوار ماشین آن ها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت تا رسید جلوی درپ ادگان قهرمان. صمدپ یاده شد رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود خیلی پی دلش بالا می رفت. چند سالی بود ازدواج کرده بودند اما بچه دار نمی شدند دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند تویپ ادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهنسال جایی پیدا کردیم زیر اندازها را انداختیم و نشستیم. چند تیر برق آن دور و بر بود که آنجا را روشن کرده بود. پاییز بود و برگ های خشک و زرد و روی زمین ریخته بود. باد می زید و شاخه های درختان را تکان می داد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچه ها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یک دفعه برق رفت و همه جا تاریک شد. صمد گفت: بسم الله. فکر کنم وضعیت قرمز شد. توی آن تاریکی چشم چشم را نمی دید کمی منتظر شدیم اما نه صدای پدافند هوایی می آمد و نه صدای آزیر وضعیت قرمز صمد چراغ قوه اش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیر انداز. چای ها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود. باد لای درخت ها افتاده بود. زوزه می کشید و برگ های باقی مانده را به اطراف می برد. صدای خش خش برگ هایی که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت می انداخت. آهسته به صمد گفتم: بلند شویم توی این تاریکی جک و جانوری نیاید سراغمان. صمد گفت: از این ها حرف ها نزنی پیش آقای دکتر خجالت می کشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچه ها بازی می کند مثلا تو بچه وه و کمری دوره برمان خلوت بودپرنده پر نمی زد. گاهی اوقات صدای زوزه سگ یا شغالی از دور می آمد باد می وزید و برق هم که رفته بود. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل یازدهم..( قسمت ۵)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 ما حتی یکدیگر را درست و حسابی نمی دیدیم. کور مال کورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما می لرزید هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم توی دلم دعا دعا می کردیم زودتر بلند شویم برویم اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرام آرام برای من تعریف می کرد هر کاری می کردم نمی توانستم حواسم را جمع کنم فکر می کردم الان از پشت درخت ها سگ یا گرگی بیرون می آید و به ما حمله می کند از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز می شد خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما دندان هایم به هم می خورد. بالاخره مردها رضایت دادند وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آن موقع بودکه تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم. به خانه که رسیدیم بچه ها خوابشان برده بود جایشان را انداختم لباس هایشان را عوض کردم صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرف ها را شست. دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: خانم خوب بود؟ خوش گذشت؟! خواستم بگویم خیلی اما لب گزیدم و رفتم سر وقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خوردم و نه شام درست و حسابی. از گرسنگی و ضعف دست و پایم می لرزید. فردای آن روز صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچه ها یک ماه در قایش ماندیم. زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از اینکه به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید. خوشحالی ام از این بود که موقع نوشتن قرار داد صمد پارو کردن پشت بام را به عهده صاحب خانه گذاشته بود. توی همان سرما و برف بوران برایم کلی مهمان از قایش رسید که می خواستند بروند کرمانشاه. بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه. از طرفی هم خیلی سرد بود چاره ای نداشتم. ایستادم سر صف دو تایی که خلوت تر بود با این حال ده دقیقه ای منتظر شدم تا نوبتم شد نان را گرفتم دیدم خانمی آخر صف ایستاده به او گفتم: خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم. تا خانه برسم چند بار روی برف ها لیز خوردم و افتادم. نان را گذاشتم توی سفره. مهمان ها بیدار شده بود. چایی را دم کردم و پنیر را هم گذاشتم بیرون از یخچال و دوباره دویدم طرف نانوایی. وقتی رسیدم دیدم زن نیست ناراحت شدم به چند نفر که توی صف ایستاده بودند گفتم: من اینجا نوبت گرفته ام همین ده دقیقه پیش آمدم دو تا نان گرفتم و رفتم زن ها فکر کردند می خواهم بی نوبت نان بگیرم چند نفری شروع کردند به بد و بیراه گفتن و دعوا کردن. یکی از زن ها با دست محکم هلم داد اگر دستم را به دیوار نگرفته بودم به زمین می افتادم یک دفعه همان زن را دیدم زنبیل قرمزی دستش بود با خوشحالی گفتم: خانم ... خانم ... مگر من پشت سر شما نبودم؟! زن لبخندی زد و با دست اشاره کرد جلو بروم. انگار تمام دنیا را به من داده بودند زن ها که این وضع را دیدند با اکراه راه را باز کردند تا جلو بروم هنوز هم وقتی زنبیل قرمزی را می بینم یاد آن زن و خاطره آن روز می افتم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃