Part 102
#تنها_میان_داعـش
یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره های عمو، غیرتشان برای من میتپید
و حالا همه شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و
زیر لب اشهدم را خواندم. چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، سر بریده
حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره
کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش
گرفته بود، داد و بیداد میکرد :»برو اون پشت! زود باش!« دوباره اسلحه را
به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم
چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده
و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ
اسلحه سرم فریاد زد :»برو پشت اون بشکه ها! نمیخوام تو رو با این بی-
پدرها تقسیم کنم!« قدم هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر
لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمه ای را از بیرون خانه میشنیدم و از
حرف تقسیم غنائم میفهمیدم داعشی ها به خانه نزدیک میشوند و عدنان
این دختر زیبای شیعه را تنها برای خود میخواهد. نارنجک را با هر دو
دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره
زد :»میری یا بزنم؟« و دیوار کنار سرم را با گلوله ای کوبید که از ترس
خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه تهدیدم میکرد تا پنهان
شوم. کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم
#ادامه_دارد.... 😊
| پاتـوق مهـدویون |
Part 102 #تنها_میان_داعـش یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره های عمو، غیرتشان برای من میتپید و ح
Part 103
#تنها_میان_داعـش
را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکه ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده،
صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از
همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک
میتوانست نجاتم دهد. با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را
محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای وحشتزده ام را نشنوند و شنیدم عدنان
ناله زد :»از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید
کمکم!« و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :»دارن
میرسن، باید عقب بکشیم!« انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده
بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده
و یکی خنجری دستش بود. عدنان اسلحه اش را زمین گذاشته، به شلوار
رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند. یعنی
ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال
من گذشته و فقط میخواست جان جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول
بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها
به بهای نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد. در دلم دامن حضرت زهرا
را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می-
لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی
کمرش چمباته زد. عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، ذلیلانه دست و پا
Part 104
#تنها_میان_داعـش
میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر
عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد.
تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی
در رگ هایم نبود. موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش
نقش زمین بود و داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر
عدنان را هم با خودشان بردند. حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر
عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم
بشکه ها از تکان های بدنم به لرزه افتادهاند. رگبار گلوله همچنان در گوشم
بود و چشمم به عدنانی که دیگر به دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم
را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکه ها بیرون بیایم و دیگر وحشت
عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام
سقف این سیاهچال را شکافت. دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و
پس از هشتاد روز فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید.
میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی-
ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ
اینهمه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب
ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر
شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر شیطانی داعشی
Part 105
#تنها_میان_داعـش
شوم. پشت بشکه ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد
میشد و عطش عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنه تر
میشدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم
میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی-
رفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم. دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم
را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود که هیاهویی از
بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض داعشیها دوباره انگشتم سمت
ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت
ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله
میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند :»حرومزاده ها هر چی زخمی و
کشته داشتن، سر بریدن!« و دیگری هشدار داد :»حواست باشه زیر جنازه
بمبگذاری نشده باشه!« از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و
نیروهای مردمی سر رسیدهاند که مقاومتم شکست و قامت شکسته ترم را
از پشت بشکه ها بیرون کشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد
کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره رزمندگان
فقط خودم را به سمتشان میکشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و
دیگری فریاد زد :»تکون نخور!« نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی
نگذاشته بود، شاید میترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود
#ادامه_دارد.... 😊
| پاتـوق مهـدویون |
Part 105 #تنها_میان_داعـش شوم. پشت بشکه ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد
Part 106
#تنها_میان_داعـش
نداشتم که نارنجک را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه تسلیم بالا
بردم و نمیدانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم
میچکید. همه اسلحه هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد
:»انتحاری نباشه!« زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و
حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق
هق گریه در گلویم شکست. با اسلحه ای که به سمتم نشانه رفته بودند،
مات ضجهه ایم شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمی آید که
اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدمهایم را دنبال خودم روی زمین
میکشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین
نفسم زمزمه کردم :»من اهل آمرلی هستم.« و هنوز کلامم به آخر نرسیده،
با عصبانیت پرسیدند :»پس اینجا چیکار میکنی؟« قدم از خانه بیرون
گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای
نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :»با داعش بودی؟« و
من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان چرخیدم و
مظلومانه شهادت دادم :»من زن حیدرم، همونکه داعشی ها شهیدش
کردن!« ناباورانه نگاهم میکردند و یکی پرسید :»کدوم حیدر؟ ما خیلی
حیدر داریم!« و دیگری دوباره بازخواستم کرد :»اینجا چی کار میکردی؟«
با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر
Part 107
#تنها_میان_داعـش
خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :»همون که اول اسیر شد و
بعد...« و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بستهاش نفسم بند آمد،
قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. کف هر دو دستم را روی زمین
گذاشته و با گریه گواهی میدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که
یکی آهسته گفت :»ببرش سمت ماشین.« و شاید فهمیدند منظورم کدام
حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، رزمنده ای خم شد و با
مهربانی خواهش کرد :»بلند شو خواهرم!« با اشاره دستش پیکرم را از روی
زمین جمع کردم و دنبالش جنازه ام را میکشیدم. چند خودروی تویوتای
سفید کنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حکمی کرده اند که درِ
خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. در میان اینهمه مرد نظامی که
جمع شده و جشن شکست محاصره آمرلی را هلهله میکردند، از شرم در
خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که
حتی جرأت نمیکردم سرم را بااا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش
خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر
جگرم را میسوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست
:»نرجس!« سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه
میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید و هنوز
صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین
Part 108
#تنها_میان_داعـش
گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه ام را به نرمی بالا
آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که نگران حالم نفسش به
تپش افتاد :»نرجس! تو اینجا چیکار میکنی؟« باورم نمیشد این نگاه
حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه هایم باز کرده، دوباره لحن
مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس
میکنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت
شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته
بود. چانه ام روی دستش میلرزید و میدید از این معجزه جانم به لب رسیده
که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به فدایم رفت :»بمیرم
برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟« و من بیش از هشتاد روز منتظر
همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم
اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم و او زیر لب حضرت
زهرا را صدا میزد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این
معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از
دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت
مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه اش میلرزد. اینهمه
تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشک چشمانم التماسش
#ادامه_دارد.... 😊
| پاتـوق مهـدویون |
Part 108 #تنها_میان_داعـش گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه گرفت و دست دیگرش را به
Part 109
#تنها_میان_داعـش
میکردم و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه
برافروخته تر میشد. میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت
نمیکند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم
:»دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!« و میدانست موبایلش دست
عدنان مانده که خون غیرت در نگاهش پاشید، نفس هایش تندتر شد و خبر
نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده ام که با صدایی شکسته خیالش را
راحت کردم :»قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!« ناباورانه نگاهم کرد
و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین داشتم که میان گریه زمزمه کردم
:»مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین ع امانت سپردی؟ به خدا فقط یه
قدم مونده بود...« از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ
غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش
بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :»زخمی
بود، داعشی ها داشتن فرار میکردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن
که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!« و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به
دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را
محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :»دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت
من دست امیرالمؤمنین ع بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من
بیام!« و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری
Part 110
#تنها_میان_داعـش
تکان داد و تأیید کرد :»حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی
هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون
شناسایی نشه!« و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش
بردارم که عاشقانه نجوا کردم :»عباس برامون یه نارنجک اورده بود واسه
روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمیذاشتم
دستش بهم برسه...« که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر
زد :»هیچی نگو نرجس!« میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا
که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله های دلتنگی را در نگاهش میدیدم
و فرصت عاشقانه مان فراخ نبود که یکی از رزمنده ها به سمت ماشین آمد
و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد و حیدر
او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند.
ظاهراً از فرمانده هان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست
با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشکهایم را
پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش
میرفت و دیدم یکی از فرمانده ها را در آغوش کشید. مردی میانسال با
محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای
نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان
آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی
Part 111
#تنها_میان_داعـش
رنگ به تنش بود، چفیه ای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را در
آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و
با عجله سمت ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط
قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با
آرامشی دلنشین خبر داد :»معبر اصلی به سمت شهر باز شده!« ماشین را
به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر رد
نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده ای سینه سپر کرد
:»حاج قاسم بود!« با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا
پناه مردم آمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان
رزمنده ها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش می-
خندد. حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده ها بود و دل او هم پیش حاج
قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :»عاشق سیدعلی خامنه ای و حاج
قاسمم!« سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت
داد :»نرجس! به خدا اگه ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!«
و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر
انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان کشید :»مگه شیعه مرده
باشه که حرف سید علی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به
کربلا و نجف برسه!« تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر
#ادامه_دارد...😊
| پاتـوق مهـدویون |
Part 111 #تنها_میان_داعـش رنگ به تنش بود، چفیه ای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را در آغوش می
Part 112
#تنها_میان_داعـش
مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن
شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غم هایم
خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم
چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد
:»عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟« و عباس روزهای آخر آیینه
حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم
نبود که اسم برادر شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه
دل حیدر را خالی کرد. ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد
و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود
که حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم :»چطوری آزاد شدی؟« حسم
را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :»برا این گریه میکنی؟«
و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه ناله های
حیدر و پیکر مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :»حیدر این
مدت فکر نبودنت منو کشت!« و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از
اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود،
پاسخ داد :»اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و تهدیدت میکرد من
میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه
دخترعموت! به خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!«
Part 113
#تنها_میان_داعـش
و از نزدیک شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش
خش افتاد :»امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ
رو جلو چشام دیدم!« و فقط امداد امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم
قفسه سینه اش از هجوم غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم
:»حیدر چجوری اسیر شدی؟« دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت
ماشین ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت
:»برای شروع عملیات، من و یکی دیگه از بچه ها که اهل آمرلی بودیم
داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شهید شد
و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.«
از تصور درد و غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه
عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :»یکی
از شیخ های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به
قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو
شب بعد فراریم داد.« از اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و
ایمان داشتم از کرم کریم اهل بیت ع حیدرم سالم برگشته که لبخندی
زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :»حیدر نذر کردم اسم بچه مون
رو حسن بذاریم!« و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه
نگاهم کرد و نازم را خرید :»نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی