eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
1.9هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
8.3هزار ویدیو
187 فایل
بی‌توآوارم‌‌و‌بر‌‌خویش‌‌فروریخته‌‌ام ای‌همه‌‌سقف‌و‌ستون‌و‌همه‌آبادی‌من(:🌿 . [ وقف لبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . کپی؟ حلالت مؤمن👀 . آیدی جهت ارتباط و تبادل : @R_Aa_8y . گوش شنوای حرفاتون🌚🌻 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
😂🤣 یڪے از بچہ ها بود خیلے اهل معنویت و دعا بود. برای خودش یہ قبری ڪنده بود. شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد. ما هم اهل شوخے بودیم😉 یہ شب مهتابـے سہ، چهار نفر شدیم توی عقبہ. گفتیم بریم یہ ڪمے باهاش شوخے ڪنیم🙄 خلاصہ قابلمہ ی گردان را برداشتیم با بچہ ها رفتیم سراغش. پشت خاکریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یہ شور و حال خاصے نافلہ ی شب مےخوند، دیگہ عجیب رفتہ بود تو حال!😌 ما بہ یڪے از دوستامون ڪہ تن صدای بالایـے داشت، گفتیم داخل قابلمہ برای این ڪہ صدا توش بپیچہ و بہ اصطلاح اڪو بشہ، بگو: اقراء😐 یهو دیدیم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد بہ لرزیدن و شور و حالش بیشتر شد یعنے بہ شدت متحول شده بود و فڪر مےڪرد برایش آیہ نازل شده!😰 دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء بنده ی خدا با شور و حال و گریہ گفت: چے بخونم؟ رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت: 🎩بابا ڪرم بخون😂😂😂 📚 قافلہ نور، ص 14
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☘روایتگری حاج حسین یکتا 🔺آمپول💉💉😂😂😂
😁🤣 بار اولم بود که مجروح می‌شدم و زیاد بی‌تابی می‌کردم یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت :«چیه، چه خبره؟» تو که چیزیت نشده بابا!🤨 تو الان باید به بچه‌های دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می‌کنی؟! 😂 تو فقط یک پایت قطع شده!😉 ببین بغل دستی است سر نداره هیچی هم نمی‌گه، 😁🤣 این را که گفت بی‌اختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود! بعد توی همان حال که درد مجال نفس‌کشیدن هم نمی‌داد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقه‌هایی هستند این امدادگرا.😂😂🤣🤣 یاد شهدا-با صلوات🌱
6.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹طنز جبهه قروقاطی 😁😂 🔹حتما ببینید😁 ‌ ‌
پسر فوق‌العاده بامزه و دوست داشتنی بود . بهش می گفتند « آدم آهنی » يك جای سالم در بدن نداشت . يك آبكش به تمام معنا بود. آن‌قدر طی اين چند سال جنگ ، تير و تركش خورده بود كه كلكسيون تير و تركش شده بود. دست به هر كجای بدنش می‌گذاشتی جای زخم و جراحت كهنه و تازه بود. اگر كسی نمی‌دانست و جای زخمش را محكم فشار مي‌داد و دردش می‌آمد، نمی‌گفت مثلاً (( آخ آخ آخ آخ آخ )) يا (( درد آمد فشار نده )) بلكه با يك ملاحت خاصي عملياتی را به زبان می آورد كه آن زخم و جراحت را آن‌جا داشت. مثلاً كتف راستش را اگر كسي محكم می‌گرفت می‌گفت: « آخ بيت‌المقدس » و اگر كمي پايين‌تر را دست می‌زد، می‌گفت: « آخ والفجر مقدماتي » و همين‌طور « آخ فتح‌المبين » ، « آخ كربلاي پنج و.. » تا آخر😅😅 بچه‌ها هم عمداً اذيتش می‌كردند و صدايش را به اصطلاح در می‌آوردند تا شايد تقويم عمليات‌ها را مرور كرده باشند.😂😂 @Patoghemahdaviyoon🌱
طلبه های جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه ۳۰ نفری بودند. شب که خوابیده بودیم دو سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜 مثلا میگفتند: قرمز چه رنگیه برادر؟!😐 عصبی شده بودم😤 گفتند: بابا بی خیال!😏 تو که بیدارشدی حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم!😎 دیدم بد هم نمیگویند😂😂 خلاصه همین طوری سی نفر را بیدار کردیم!😅😉 حالا نصف شبی جماعتی بیدار شدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇 قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!😃😄 فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا و قول گرفتیم تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد! گذاشتیمش روی دوش بچه ها و راه افتادیم گریه و زاری!😢 یکی میگفت: ممدرضا ! نامرد چرا رفتیییی؟😭😩 یکی میگفت: تو قرار نبود شهید شی! دیگری داد میزد: شهیده دیگ چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده! یکی عربده میکشید😫 یکی غش می کرد😑 در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه می انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها جنازه را بردیم داخل اتاق این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران خواندن بالای سر میت در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم : برو خودت رو روی محمد رضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر😂 رفت گریه کنان پرید روی محمد رضا و گفت: محمد رضا این قرارمون نبود😩 منم میخوام باهات بیااااام😭 بعد نیشگونی گرفت که محمد رضا ازجا پرید وچنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند! ماهم قاه قاه میخندیدیم😂😅 .....خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم @Patoghemahdaviyoon🌱
اما مگر میشد با آن تکه‌هایی که می‌آمدند آدم حواسش جمع نماز باشد!! مثلاً یکی می‌گفت :" واقعاً این که می‌گویند نماز معراج مؤمن است این نماز را می‌گویند نه نماز من و تو را !! "😊 دیگری پِی حرفش را می‌گرفت که :" من حاضرم هر چی عملیات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیرم " و سومی :" مگر می‌دهد پسر !! "🧐 و از این قماش حرفا . و اگر تبسمی گوشه لبمان می‌نشست بنا می‌کردند به تفسیر کردن :" ببین ببین ! الان ملائک دارن قلقلکش می‌دهند ! "😅 و اینجا بود که دیگر نمی‌توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند تبدیل به خنده می‌شد 😁 خصوصاً آنجا که می‌گفتند :" مگر ملائکه نامحرم نیستند ؟ "😳 و خودشان جواب می‌دادند :" خوب لابد با دستکش قلقلک می‌دهند !! "😂 @Patoghemahdaviyoon🌱
دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق ندارد رانندگی کند!🙄 یک شب داشتم می‌آمدم كه یکی کنار جاده، دست تکان داد🙌 نگه داشتم سوار كه شد ، گاز دادم و راه افتادم😃 من با سرعت می‌راندم و با هم حرف می‌زديم ! گفت: می‌گن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید ! راست می‌گن؟!🤔 گفتم: فرمانده گفته ! زدم دنده چهار و ادامه دادم : اینم به سلامتی فرمانده باحالمان !!!😄 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند !!😟 پرسيدم : کی هستی تو مگه ؟!🤔 گفت : همون که به افتخارش زدی دنده چهار ...😶😰😨😂 @Patoghemahdaviyoon🌱
سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش مي‌رساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادن‌ها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه‌ي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه. ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا مي‌كردند سرلشكر ناجي سر برسد. ناجي در درگاهِ آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشكر شكسته بود و مي‌بايست چند صباحي توي بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتند.☺️😅 @Patoghemahdaviyoon🌱
ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ڪﻤﯿﻞ ﭼﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺠﻠﺲ ﺣاﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼِ ﺧﺎصی ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮکسی ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ‌ڪرﺩ ﻭ ﺍشڪ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ😢 ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ: ﺍخوﯼ بفرﻣﺎ ﻋﻄـﺮ ﺑﺰن ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ –آﺧـﻪ ﺍﻻ‌ﻥ ﻭﻗﺘﺸﻪ؟😐 ﺑﺰﻥ ﺍﺧﻮﯼ،ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿـﺪﯼ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣـﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴﻤﻮﻧﺎ🥲 ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ😃 بعد ﺩﻋا ﮐﻪ چرﺍﻏﺎﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ڪرﺩﻧﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳـﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ😳 ﺗﻮ ﻋﻄـﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ😂 ﺑﭽـﻪﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴــﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮفتند😉 @Patoghemahdaviyoon🌱
دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت حق ندارد رانندگی کند! یک شب داشتم می‌آمدم كه یکی کنارِ جاده دست تکان داد نگه داشتم سوار كه شد گاز دادم و راه افتادم من با سرعت می‌راندم و با هم حرف می‌زديم! گفت: می‌گن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید! راست می‌گن؟ گفتم: فرمانده گفته! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی فرمانده باحالمان! مسیرمان تا نزدیکی واحد ما یکی بود پیاده که شد دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند! پرسيدم: کی هستی تو مگه؟! گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار... 🌱|@Patoghemahdaviyoon