eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
8.4هزار ویدیو
187 فایل
[ وقف ِلبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . کپی؟ حلالت مؤمن👀 . آیدی جهت ارتباط و تبادل : @R_Aa_8y . گوش شنوای حرفاتون🌚🫀 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
#رمان_جانم_میرود * به قلم فاطمه امیری زاده * #قسمت_بیست_چهارم ـــ شما میدونید چطور برادرتون چاق
* به قلم فاطمه امیری زاده * محمد آقا پدر مریم به سمت دخترش آمد شهین خانم با دیدن همسرش آن را مخاطب قرار داد ــــ محمد آقا بیا یه چیزی بگو می خوان این دخترو ببرن با خودشون یه کاری بکن محمد آقا نزدیک شد ـــ سلام خسته نباشید من پدر شهاب هستم ما از این خانم شکایتی نداریم ـــ ولی .. مریم کنار مهیا ایستاد ـــ هر چی ما راضی نیستیم ــــ هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء الله که بهتر بشن ـــ خیلی ممنون مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت ولی الان تمام. معادلاتش بهم خورده بود ـــ مهیا مادر مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد مادرش همراه پدرش به سمتش می آمدن پدرش روی ویلچر نشسته بود دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بود چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگر توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب کرد که خودش ر ا بیشتر در آغوش مادرش غرق کند ـــ آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید همه با شنیدن صدای محمد آقا سرهایشان به طرف احمد آقا چرخید ــــ سالم آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم دخترتون تماس گرفت... * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣ ❤️ ￿ _اومدم کہ جواب بدم تلفـݧ زنگ زد خالم بود نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم... چادرم و درآوردم تو آیینہ نگاه کردم چهرم نسبت به سه سال پیش خیلے تغییر کرده بود بہ خودم لبخندے زدم و گفتم اسماء ایـݧ سجادے کیہ❓ چرا داره بہ دلت میشینہ❓ همونطور کہ بہ آیینہ نگاه میکردم اخمام رفت تو هم _اسماء زوده مقاومت کـݧ نکنہ ایـݧ هم بشہ مث رامیـݧ تو باید خیلے مواظب باشے نباید برگردے بہ سہ سال پیش علے فرق داره نوع نگاهش،صدا کردنش،حرف زدنش،عقایدش... _خندم گرفت ...هہ علے❓هموݧ سجادے خوبہ زیادے خودمونے شدم _در هر حال زود بود براے قضاوت هنوز جلوے آیینہ بودم کہ ماماݧ در اتاق و باز کرد کجا فرار کردی❓ خندم گرفت فرار کجا بود مادر مـݧ اومدم لباسامو عوض کنم خوب پس چرا عوض نکردے هنوز❓ داشتم تو آیینہ با خودم اختلاط میکردم مامانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: بسم اللہ خل شدے ❓ خندیدم و گفتم بووووودم راستے ماماݧ آقاے سجادے گفت کہ قرار بعدیموݧ اگہ شما اجازه بدید براے فردا باشہ فردا❓چہ خبره اسماء نمیدونم ماماݧ عجلہ داره براے چے مثلا عجلہ داره دستمو گذاشتم رو چونم و گفتم خوب ماماݧ براے مـݧ دیگہ ماماݧ با گوشہ ے چشمش بهم نگاه کرد و گفت:بنده خدا آخہ خبر نداره دختر ما خلہ تو آیینہ با خودش حرف میزنہ إ مامااااااااااا... در حالے کہ میخندید و از اتاق میرفت بیروݧ گفت :باشہ با بابات حرف میزنم راستے اسماء اردلاݧ داره میاد. از اتاق دوییدم بیروݧ با ذوق گفتم کے داداش کچلم میاااااد فردا خبر داره از قضیہ خواستگارے❓ _معلومہ کہ داره پسر بزرگمہ هااا تازه خیلے هم تعجب کرد کہ تو بالاخره بعد از مدت ها اجازه دادے یہ خواستگار بیاد براے همیـݧ از پادگاݧ مرخصے گرفتہ کہ بیاد ببینتش دستم و گذاشتم رو کمرمو گفتم: آره تو از اولم اردلاݧ و بیشتر دوست داشتے بعد باحالت قهر رفتم اتاق _ماماݧ نیومد دنبالم خندم گرفتہ بود از ایـݧ همہ توجہ ماماݧ نسبت بہ قهر مـݧ اصلا انگار ݧ انگار خستہ بودم خوابیدم باصداے اذاݧ مغرب بیدار شدم اتاقم بوے گل یاس پخش شده بود. دیدم رو میزم چند تا شاخہ گل یاسہ تعجب کردم تو خونہ ما کسے براے مـݧ گل نمیخرید ولے میدونستـݧ گل یاس و دوست دارم اولش فکر کردم ماماݧ براے آشتے گل خریده ولے بعید بود ماماݧ از ایـݧ کارا نمیکردم موهام پریشوݧو شلختہ ریختہ بود رو شونہ هام همونطور کہ داشتم خمیازه میکشیدم اتاق رفتم بیروݧ و داد زدم: ماماااااااݧ ایـݧ گلا چیہ❓ مـݧ باهات آشتے نمیکنم تو اوݧ کچل و بیشتر از مـݧ دوست دارے اردلاݧ یدفہ جلوم ظاهر شد و گفت: بہ مـݧ میگے کچل❓از هیجاݧیہ جیغے کشید م و دوییدم بغلش و بوسش کردم هنوز لباس سربازے تنش بود میخواستم اذیتش کنم دستم و گرفتم رو دماغم گفتم: _اه اه اردلاݧ خفہ شدم از بوے و جورابو عرقت قیافشو ببیـݧ چقد سیاه شدے زشت بودے زشت تر شدے خندید و افتاد دنبالم بہ مـݧ میگے زشت❓ جرئت دارے وایسااا ماماݧ با یہ اللہ اکبر بلند نمازشو تموم کرد و گفت چہ خبرتونہ نفهمیدم چے خوندم قبول باشہ ماماݧ مگہ نگفتے اردلاݧ فردا میاد چرا منم نمیدونم چرا امروز اومد _اردلاݧ اخمی کردو گفت ناراحتید برم فردا بیام خندیدم هولش دادم سمت حموم نمیخواد تو فعلا برو حموم... راستے نکنہ گلارو تو خریدے❓ ناپرهیزے کردے اردلان... خندید و گفت:بابا بغل خیابوݧ ریختہ بودݧ صلواتے مـݧ پول نداشتم برات آبنبات چوبے بخرم گل گرفتم گل یاس❓اونم صلواتے❓ برو داداااااش برووو کہ خفہ شدیم از بو برو. _داشتم میخوابیدم کہ اردلاݧ در اتاق و زد و اومد داخل ... ادامه دارد..