رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت هشتاد و ششم
با تعجب و نگرانی گفت:
_چه مطلبی؟!
-داشتن #روزی_حلال برای من خیلی مهمه.حتی اگه کم باشه مهم نیست ولی حلال بودنش مهمه..
حرفمو قطع کرد و گفت:
_من همه ی تلاشم رو میکنم که حتی لقمه ای غذای #شبهه_ناک نخورم.از اون بابت خیالتون راحت باشه...
تو دلم گفتم تو زندگی با تو،..
من از هر نظر خیالم راحته.هرچی میگم خودت قبلا بهش فکر کردی.
بالاخره روز عقد رسید...
از فامیل ما همونایی که برای عقد با امین بودن، اومده بودن. از طرف فامیل موحد هم پدربزرگ و مادربزرگ ها و عمو و عمه و دایی و خاله ش بودن.محضر بزرگ انتخاب کرده بودیم که همه راحت جا بشن.
وقتی عاقد شروع کرد #باخدا حرف میزدم...
گفتم..
خدایا زندگی با وحید #خیلی_سخت_تره. #امتحاناتت داره خیلی سخت میشه.کمکم کن.اگه تو کمکم نکنی دیگه #هیچکس حتی همین وحید که #تو محبت شو بهم دادی هم نمیتونه کمکم کنه. #کمکم کن پیش جدش، پیش مادرش #شرمنده نشم.
عاقد گفت:
_برای بار سوم میپرسم،عروس خانم آیا وکیلم؟
سکوت محض بود.آروم و شمرده گفتم:
_بسم الله.با اجازه ی خانم فاطمه زهرا(س)، پدر ومادرم و بزرگترها..بله.
همه صلوات فرستادن.وحید هم بله گفت و عاقد خطبه عقد رو خوند.
#بعدازعقد احساسم به وحید خیلی بیشتر شده بود.واقعا عاشقانه دوستش داشتم.تو دلم از خدا ممنون بودم که دعای دوم منو مستجاب کرد، گرچه اون موقع خودم دوست داشتم دعای اولم مستجاب بشه ولی خدا #بهتر از هر کسی صلاح بنده هاشو میدونه.
به محض تموم شدن خطبه عقد،وحید صدام کرد:
_زهرا
اولین بار بود که با احساس باهام حرف میزد. سرمو آوردم بالا،.. نگاهی به بقیه کردم، داشتن به ما نگاه میکردن.خیلی خجالت کشیدم.سرمو انداختم پایین و آروم،طوری که کسی نشنوه گفتم:
_همه دارن نگاهمون میکنن.
ولی وحید خیلی عادی گفت:
_خب نگاه کنن،مگه چیه؟
خیس عرق شده بودم... به معنای واقعی کلمه داشتم آب میشدم.ولی وحید بیخیال نمیشد و بالبخند نگاهم میکرد.
خیلی دلم میخواست منم نگاهش کنم ولی روم نمیشد.گفت:
_زهرا،به من نگاه کن.
سرمو آوردم بالا.اول به بقیه نگاه کردم.علی و محمد داشتن شیرینی و شربت پخش میکردن،در واقع داشتن حواس بقیه رو پرت میکردن ولی هنوز هم بعضی ها حواسشون به ما بود.وحید گفت:
_به من نگاه کن،نه بقیه.
نگاهش کردم،تو چشمهاش. گفت:
_خیلی وقته منتظر این لحظه م. #تاالان نامحرم بودی و نمیتونستم،اما حالا که محرمی و میتونم نمیخوام بخاطر دیگران این لحظه رو از دست بدم.
من هم مثل اون بودم. #هیچ_وقت بهش نگاه نمیکردم.
هنوز به هم نگاه میکردیم که اخمهامرفت تو هم.گفت:
_چی شده؟
باتعجب گفتم:
_چشمهات مشکیه؟!!!
بالبخند گفت:
_از چشمهای مشکی خوشت نمیاد؟
لبخند زدم و گفتم:
_تا حالا دقت نکردم ولی الان که دقت میکنم چشمهای شما خیلی قشنگ و جذابه... اون دخترهای بیچاره حق داشتن بیفتن دنبالت.
بلند خندید...
طوری که همونایی که نگاهمون نمیکردن هم به ما نگاه کردن.
با پام یکی به پاش زدم،آروم خندید.بعد چند ثانیه خیلی جدی گفت:
_تو هم از اون چیزی که شنیده بودم خیلی زیبا تری.
با خودم گفتم... از زیبایی من فقط شنیده،یعنی یکبار هم به من نگاه نکرده.
وحید واقعا مرد با حجب و حیایی بود.
مادروحید اومد نزدیک و گفت:
_وحیدجان بقیه حرفهاتو بذار برای بعد.الان حلقه رو بگیر دست عروست کن.
وحید بالبخندگفت:
_چشم.
همون موقع وحید چهارده تا سکه از صدوچهارده سکه ای که میخواست بهم هدیه بده رو داد.
وقتی مراسم تموم شد نزدیک اذان بود.پدرومادر و خواهرهای وحید رفتن خونه بابام به صرف شام.
من با ماشین وحید رفتم.صدای اذان اومد.گفت:
_بریم مسجد؟
گفتم:
_من با این لباس ها بیام؟!!
-خب نمیخوای نماز بخونی؟
دیدم راست میگه.گفتم:
_بریم.
وقتی وارد زنانه شدم...
همه نگاهم میکردن.لباسم مانتو بلند بود و آرایش نداشتم ولی چادرم و روسری و همه لباسهام حتی کفش هام هم سفید بودن و معلوم بود عروسم.
همه بهم تبریک میگفتن و برام آرزوی خوشبختی میکردن. منم بالبخند تشکر میکردم.
بعد از نماز رفتم بیرون،وحید منتظرم بود. درماشین رو برام باز کرد و سوار شدم.وقتی سوار شد گفت:
_سالی که نکوست از بهارش پیداست.اینم اول زندگی من و همسرم،تو مسجد؛
بعد عکس گرفت.
بالبخند گفت:...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚 @Patoghemahdaviyoon
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
✨ #قسمت_صد_و_یکم ✨
خنده ای کرد و گفت:
_آره.مخصوصا اگه مثل محمد باشه.
مثلا اخم کردم:
_درمورد داداش من درست صحبت کن.
هلش دادم سمت در و گفتم:
_برو.مهمونتو تنها گذاشتی اومدی اینجا بدگویی داداش خوب منو میکنی.
-آها!! داداش خوب!!
قبل از اینکه درو باز کنه گفت:
_زهرا مطمئنی؟ دو ماهه...وقتی برگردم دیگه دخترهامون به دنیا اومدن ها
-بله آقا،مطمئنم.برو تا من از دستت راحت بشم.هی بشین،نکن،بخور،نرو...یه نفسی میکشم وقتی بری.
-باشه.خودت خواستی.
رفت تو هال....
من همونجا رو تخت نشستم.غم دلمو گرفت ولی راضی بودم.
چادرمو مرتب کردم و رفتم تو هال.
حاجی ایستاده بود و میخواست بره. گفتم:
_تشریف داشته باشید.شام میل کردید؟
-بله.ممنون دخترم.برم که وحید خوب استراحت کنه.صبح باید بره.
وحید خواب بود...
کنار تخت ایستاده بودم و نگاهش میکردم.وقتی وحید کنارم باشه سخت ترین مشکلات رو هم میتونم تحمل کنم.وقتی وحید باشه نبودن همه رو میتونم تحمل کنم.وقتی #وحید لبخند بزنه اخم #هیچکس برام مهم نیست.
داشتم خیره نگاهش میکردم و تو دلم قربون صدقه ش میرفتم.
تکان نمیخوردم.حتی سعی میکردم آروم نفس بکشم که بیدارش نکنم. چشمهاش بسته بود ولی لبخند میزد.فکر کردم خواب خوبی داره میبینه.با صدای خواب آلودی گفت:
_بگیر بخواب خانم جان.
فکر کردم داره تو خواب حرف میزنه. گفت:
_زهرا جان،بذار بخوابم.فردا کلی کار دارم.
میخواستم یه مشت بهش بزنم دستمو گرفت که نزنم.چشمهاشو باز کرد.گفت:
_چرا میزنی؟!!
-بیداری؟!!
بالبخند گفت:
_نخیر خواب بودم.بیدارم کردی.
-داشتی میخندیدی!
-اینجا ایستادی،اینجوری نگاهم میکنی انتظار داری بیدار نشم؟
-شما که چشمهات بسته بود.از کجا فهمیدی نگاهت میکنم؟
-إ خانم جان.منو دست کم گرفتی؟ من با چشمهای بسته هم میتونم ببینم.بیخود نیست که حاجی با اون درجه و مقام میاد اینجا که منو راضی کنه برم مأموریت.
لبخند زدم.گفتم:
_جدا خواب بودی با نگاه من بیدار شدی؟!!
-آره واقعا.باور کن.
بالبخند نگاهم میکرد.گفتم:
_وحید خیلی دوست دارم...خیلی
خندید و گفت:
_اینو که دو دقیقه پیش هم گفتی.یه چیز جدید بگو.
-کی گفتم؟!!
-با همون نگاهات که بیدارم کردی.با همون مشتت.
باهم خندیدیم...
صبح داشت میرفت بهم گفت:
_به همه بگو خودت مجبورم کردی برم. من مقاومت کردم ولی تو اصرار کردی. یادت نره ها.
-چشم.به همه میگم من چه زن خوبی هستم.
لبخند زد و گفت:
_آره،خیلی خوبی.از همین الان که دارم نگاهت میکنم دلم برات تنگ شده.آه کشید....بیچاره من.
داشت گریه م میگرفت.قرآن رو آوردم بالا و گفتم:
_برو دیگه.اشک ما رو در آوردی.
جدی گفت:
_یه وقت گریه نکنی ها.باشه؟
-باشه.
ساعت شش بود وحید رفت...
ساعت شش و پنج دقیقه مامانم زنگ زد.تعجب کردم.گفت:
_سریع آماده شو.الان بابات میاد دنبالت بیای اینجا.
-چرا؟
-چون نباید تنها بمونی.
-کی گفته تنهام؟
-آقا وحید زنگ زد.گفت به زور فرستادیش مأموریت. گفت نذاریم تنها بمونی.
خنده م گرفت... سر صبحی زنگ زده گفته به زور فرستادمش.باخنده گفتم:
_چشم.....
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📚 @Patoghemahdaviyoon
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
سلام بر ایرانم ...
سلام بر قلبِ داغدارت وطن ...
مینویسم از ...
《خون های ریخته شده ات #ایرانم》
گفتن تشنه ی جرعه ای از انسانیت هستیم؛اما ...
مامور ما را زنده زنده به آتش کشیدند:)
مامور ما را زنده زنده سر بریدند:)
مامور ما را زنده زنده زیر گرفتند:)
با چاقو بر قلب مامور ما ضربه زدند:)
با چاقو بر کمر مامور ما ضربه زدند:)
ماموران ما را تیر باران کردند:)
حال در جواب این کارهایشان چه گفتند؟!
《کار #نظام است》
کدام #رفیق حاضر به کشتن #رفیقِ خودش میشود؟!
《چقدر جوابتان دور از ناطق بودن یک انسان است》
امبولانس ها را به آتش کشیدند:)
بانک ها را به آتش کشیدند:)
اموال عمومی را به آتش کشیدند:)
قران کریم را به آتش کشیدند:)
پرچم ایرانمان را به آتش کشیدند:)
آنها عکس سرداری را به آتش کشیدند که
اگر مانع ورود داعش به کردستان نمیشد
الان وضع ما حتی بدتر از سوریه شده بود:)
با سنگ و بلوک و آجر و ... به سمت مردم عادی حمله کردند:)
پرسیدیم چرا؟!
《گفتند کار #نظام است》
کدام دولت ۳۰۰ میلیارد یا حتی بیشتر؛به خودش ضرر میرساند؟
قران اتش زدن و چادر کشیدن از سر زنان و اهانت به پیامبر و اهل بیت پاک ایشان را مامورانی ک همکارانشان را در این راه با فجیع ترین شکل ممکن از دست دادن انجام نمیدهند:)
《و باز هم حرفتان بیش از قبل دور از عقل یک انسان است》
و نتیجه ی شعار هایتان؛
در تبریز بمب گذاری شد؛در کردستان قاچاق اسلحه شد؛در مسجد زاهدان تیر اندازی شد؛به پاسگاه ها حمله شد؛و حالا شاهچراغ را با خون زن و بچه و مرد و پیرمرد غلتان کردند:)
برای چه؟!!
برای تو کوچه رقصیدن؟!!!!!!!
برای تو کوچه بوسیدن؟!!!!!!!
برای زن زندگی آزادی؟!!!!!!!!!
گفتیم آزادی را در چه معنی میکنید؟!
گفتیم #لخت شدن؟!
گفتند منظور ما #لخت شدن نیست؛
و اما ...
روسری ها را به آتش کشیدند؛لباس ها را ار تنشان بیرون آوردند؛و به سمت دختران چادری حمله ور شدند:)
ولی قصدشان لخت شدن نبود!!!!!!!!!!!!
چرا این اتفاقات افتاد؟!
چون کشور هایی تشنه ی انسانیت بودن ک حیوان بودنشان سالهاست به جهانیان اثبات شده است؛
فقط به گفتن فساد دو کشور اکتفا میکنم
آمریکایی ک سالانه در کشورش ۲۵۰ امار تجاوز یافت میشود؛آمریکایی که بچه های ۲ ساله رو از خانواده هایشان جدا کرد؛امریکایی ک تعداد وسیع از سیاه پوستان کشورش را که صاحبان صد ها ساله ی امریکا بودن #کشت؛آمریکایی که بچه های کوچک مدرسه را به رگبار بست:)
ترکیه ای که همه ی جنبه های فساد در کشورش یافت میشود:)
#هیچکس و #هیچکس و #هیچکس برای ما دم از انسانیت نزند؛که ما #سالهاست انسانیتمان را به رخ جهانیان کشیدیم؛#ما هرگز در مقابل ظلم #سکوت نکرده و سکوت نخواهیم کرد:)
بن سلمان اعلام کرد که جنگ را به داخل ایران میکشیم:)
داعش اعلامیه زد ک خون هایی که در شاهچراغ ریخته شد کار من بود آن هم برای دفاع از اغتشاش گران!!!!!!!!!!!!!!!!
و باز هم ی عده جاهل میگویند کار نظام بود؟!!!!!
《کسی که خواب باشد را میتوان بیدار کرد؛اما کسی که خودش را به خواب زده است را هرگز نمیتوان بیدار کرد》
چرا خداوند انسان را از حیوان متمایز کرد؟!!
بخاطر #متفکر بودنش یا عامیانه تر بگویم بخاطر #عقلش او را متمایز کرد:)
اما شما فاقد این ویژگی ها بودید یا شاید این ویژگی ها را دارا بودید اما آن چیزی ک میخواستید قبول میکردین ن آن چیزی که #عقلتان میگفت:)
شرم بر شما؛شرم بر شما که برای دختری که با مرگ طبیعی فوت کرده بود؛ایرانمان را #دوباره در خون غلتان کردید:)
همه ی کسایی که هیزم در آتش انداختید شریکید؛و قطعا #خدایی که ما با تمام قلب و روحمان آن را باور داریم؛#جواب شما را خواهد داد؛و اما ... آنهایی که در این فتنه دست داشتند در حسرت #ایرانمان عمرتان تلف شده و به جهنم فرستاده میشوید؛#شما دوباره #شکست خوردید؛و دوباره #شکست خواهید خورد:)
ما اینبار هم؛
#سکوت_نخواهیم_کرد:)
#برخورد_قاطع:)