🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🌸🍃
🍀بسم الله الرحمن الرحیم
❤️ #بیراهه
🍃#پارت1
بدن سهند شده بود پوست و استخون...
نه گوشتی،نه پلویی،نه میوه ای...
خیلی اوج میکردم میتونستم یه نیمرو براش درست کنم!
ولی پشتم فقط به اون گرم بود. حاضر بودم هر کاری براش بکنم...
صدای خنده هاشو که میشنیدم قلبم آروم میگرفت؛ پسرم تموم انگیزم برای زندگی شده بود.
توی خونه کوچیکی که اجارشو به ضرب و زور میدادم تنها چراغ واقعی زندگیم اون بود.
دو تا تخم مرغ شکاندم توی تابه و اومدم هم بزنم که صدای ترق و تروق سنگ طلبکارا اومد.
توی دلم خالی شد،رفتم تو حیاط داد زدم نامردا از اون مرد بی کس و کار طلب دارید!چرا سنگشو تو سر من و بچم میزنید؟!
یکیشون داد زد: بگو از اون لونه موش بیاد بیرون..!
گفتم:به خدا اون اینجا نیست،به جون بچم!
یکق دیگشون داد زد:اگه اینجا نیست پس ڪجاست؟! ها؟!
گفتم: اون تو خونه خودشه...
خندید و گفت: تو اون خونه جِنَم نیست!چه برسه به اون مرتیکه افیونی...
دهنم پر بود از جواب،اومدم حرفامو داد بزنم رو سرش یکدفعه صدای گریه سهند رو شنیدم...
سرم رو که برگردوندم دیدم افتاده رو زمین و داره از سرش خون میاد...
بچه دو سالمو مثل ماهی بی جون گرفتم توی دستام،در خونه رو باز کردم،یه بغض سنگینی تو گلوم بود،یکیشون با غضب زل زد بهم و گفت :چه عجب،خانم از خونه اومد بیرون...!
چشمام شده بود کاسه خون،دستمو از جای زخم سهند برداشتم، اربده سر دادم« نامردااااااا..کشتین بچمو...»
بی غیرتا عین کلاغ فرار کردن به اینور ،اونور...
دوباره دستمو گذاشتم رو زخمش،چشماش بسته شده و دهنش باز مونده بود...
خون روی موهاش خشک شده بود...
دو تا پا داشتم،دوتای دیگه ام قرض گرفته بودمو فقط میدویدم!
🍁به قلم بانو ح.جیم♡