🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃
🌸
❤️#بیراهه
🍀#پارت29
در ڪمال ناباورے افشین بود!
دڪمہ رو زدمو دویدم بالا،دل و دماغ آماده شدن نداشتم..
یخ چیزے همینجورے سر هم بندے پوشیدم و اومدم پایین.
قبل از اونڪہ برسم بہ پیچ پلہ هے میگفت"ڪسے اینجا نیست؟! صاحب خونہ؟!پس ڪجایی شما؟!"
سرعتمو بیشتر ڪردمو گفتم"چتہ؟خونہ رو گذاشتے رو سَرِت؟!"
_بہ بہ!عروس خانم من!
پلہ هاے آخر بودم،همونجا نشستمو سرمو گذاشتم بین دو دستم،با صدایی آروم گفتم"همہ چے تموم شد افشین!"
اومد طرفمو بہت زده گفت"یعنے چے همہ چے تموم شد؟!"
با صداے بلند گفتم"بابام نمیذاره..،بابام نمیخواد..،ما نمیتونیم با هم باشیم..فهمیدے؟!"
اومد نشست رو پلہ و گفت"آزاده!اینڪہ باباے تو نذاره ما بیایم خواستگارے یا خانواده من نیان..،
هیــچ ڪدوم!
ببین هیچ ڪدوم..،
پایان قصہ ی رسیدن من و تو بِهَم نیست!
آخر این قصہ فقط و فقط رسیدنہ...!
بہ هر قیمتی..!"
🍁به قلم بانو ح.جیم♡
💠@Patoghemahdaviyoon
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃