eitaa logo
| پاتـوق مهـدویون |
4.2هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
8.3هزار ویدیو
169 فایل
[ وقف ِلبخند آســیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . محتوا ؟ فاقد ثبات ؛ کپی ؟ روزمرگی‌ها نه ، بقیش حلالت مؤمن . . جهت ارتباط : @R_Aaa806
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 🔹❣ نکنه داره میره سوریه؟! نه! خدای من... احساس کرد، قلبش فشرده شد. شهاب، ناخوادگاه سرش را بالا آورد و نگاهش را به پنجره اتاق مهیا دوخت. مهیا، سریع از جلوی پنجره کنار رفت ؛ اما، این کار از چشمان تیز شهاب دور نماند. مهیا به دیوار تکیه داد. الان، وقت رفتن شهاب نبود. الان که احساسی جدید در دلش غنچه زده بود... احساسی که نمی دانست، کی و چطور به وجود آمده است... فقط می دانست، که این احساس به وجود می آمده و احساس خوب و آرامش بخشی به او می دهد. با حرڪت کردن اتوموبیل، چشمانش را محکم روی هم فشار داد بغض گلویش، نفش کشیدن را برایش سخت کرده بود. دستی به گلویش کشید. قطره های اشک، پشت سر هم. بر گونه هایش ریختند. ــــ الان وقت رفتنت نبود، شهاب... لعنتی، نباید می رفتی... دیگر، پاهایش توان ایستادن را نداشت. روی زمین افتاد. پاهایش را، در شکمش جمع کرد. دستی به گونه اش کشید؛ و اشک هایش را پاک کرد. اما بارش دوبار ه چشامنش گونه های سردش را خیس کردند. به عکس شهید همت خیره شد. ـــ بعد خدا... سپردمش به تو... سرش را روی زانوهایش گذاشت و شروع به هق هق کرد. با عصبانیت از جایش بلند شد. ـــ تقصیر توه... نباید اینقدر تند باهاش رفتار می کردی! مهران، نگاهش را از صفحه موبایلش بیرون آورد. ـــ می خواستی چیکار کنم؟! جلوی یه الف بچه بلرزم و التماس کنم؟! ـــ نمیدونم هر کاری می خوای بکن... فقط کاری کن بهت علاقمند بشه! ـــ اینی که من دیدم عاشق نمیشه... با عصبانیت به سمت مهران رفت و موبایل را از دستش کشید. ـــ من بهت پول نمیدم، که این حرف ها رو تحویلم بدی... ـــ باشه حالا... چرا عصبی میشی؟! پریشان، روی مبل نشست و سرش را با دستانش گرفت. ـــ دارم دیوونه میشم... هر چه زودتر باید از شهاب دورش کنم