فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
#روز_رفیق
#لبخند_رفیق_شهید
رَفـــیـــق بـــغــض هَـــر شَـــبـــم 🌌
هَـــواے گـــریـــہ و تَـــبــــم😭
بـــہ گــریـــہ هــاے مَــن بـــگــو
خـــیـــــال دیـــدن تـــو کــــو ؟!
اے عِـــــشــــــ❤️ــــــــق
تــمــام حَـسـرتِ هَـنـوزم
دلــیــل آه ســـیــنـہ ســوزم 😪
بِـــبَــر مَــرا بـــہ نــا کــجــا
عِـــــــــــشـــــ💔ـــــــــــق
@Patoghemahdaviyoon
°•|🌿🌹
🔹شهــــــدا❤️🌱
زیر باران گناه و غفلت گرفتار شدهایم...
به شما پناه آوردهایم..
چرا که میدانیم زیر چتر شهدا در امان میمانیم...
گامهای ما در راه شماست
دست ما را بگیرید🥀
دوستان بمناسبت سالروزشهادت
#شهید_حجت_الله_رحیمی لطف کنید
باقرائت زیارت عاشورا
روح این بزرگواررا شاد کنید✨
@Patoghemahdaviyoon
| پـٰاتـوقمهدویـون |
Part 102 #تنها_میان_داعـش یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره های عمو، غیرتشان برای من میتپید و ح
Part 103
#تنها_میان_داعـش
را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکه ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده،
صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از
همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک
میتوانست نجاتم دهد. با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را
محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای وحشتزده ام را نشنوند و شنیدم عدنان
ناله زد :»از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید
کمکم!« و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :»دارن
میرسن، باید عقب بکشیم!« انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده
بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده
و یکی خنجری دستش بود. عدنان اسلحه اش را زمین گذاشته، به شلوار
رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند. یعنی
ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال
من گذشته و فقط میخواست جان جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول
بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها
به بهای نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد. در دلم دامن حضرت زهرا
را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می-
لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی
کمرش چمباته زد. عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، ذلیلانه دست و پا
Part 104
#تنها_میان_داعـش
میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر
عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد.
تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی
در رگ هایم نبود. موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش
نقش زمین بود و داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر
عدنان را هم با خودشان بردند. حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر
عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم
بشکه ها از تکان های بدنم به لرزه افتادهاند. رگبار گلوله همچنان در گوشم
بود و چشمم به عدنانی که دیگر به دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم
را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکه ها بیرون بیایم و دیگر وحشت
عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام
سقف این سیاهچال را شکافت. دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و
پس از هشتاد روز فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید.
میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی-
ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ
اینهمه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب
ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر
شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر شیطانی داعشی
Part 105
#تنها_میان_داعـش
شوم. پشت بشکه ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد
میشد و عطش عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنه تر
میشدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم
میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی-
رفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم. دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم
را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود که هیاهویی از
بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض داعشیها دوباره انگشتم سمت
ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت
ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله
میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند :»حرومزاده ها هر چی زخمی و
کشته داشتن، سر بریدن!« و دیگری هشدار داد :»حواست باشه زیر جنازه
بمبگذاری نشده باشه!« از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و
نیروهای مردمی سر رسیدهاند که مقاومتم شکست و قامت شکسته ترم را
از پشت بشکه ها بیرون کشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد
کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره رزمندگان
فقط خودم را به سمتشان میکشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و
دیگری فریاد زد :»تکون نخور!« نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی
نگذاشته بود، شاید میترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود
#ادامه_دارد.... 😊
ســـلام علیکم دوســـتان
ان شاءالله که حال دلتون مهدوےباشه😊
بنده از طرف خودم و بقیه خادمین از شما بزرگواران عذر میخوام که تا به الان فعالیتی نداشتیم😔 و حتی تبادلات رو هم برنداشته بودیم😅
شمـــا امروز رو به بزرگی خودتون ببخشید🌹