eitaa logo
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
8.4هزار ویدیو
187 فایل
[ وقف ِلبخند آسیدمهدی💚 ] . _سعی داریم مفید باشیم! . کپی؟ حلالت مؤمن👀 . آیدی جهت ارتباط و تبادل : @R_Aa_8y . گوش شنوای حرفاتون🌚🫀 : https://daigo.ir/secret/1796928
مشاهده در ایتا
دانلود
6.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهادت حضرت باب الحوائج امام‌موسے‌ڪاظم‌(؏)تسلیت🖤 ⌈.🏴 @Patoghemahdaviyoon•.⌋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رَفـــیـــق بـــغــض هَـــر شَـــبـــم 🌌 هَـــواے گـــریـــہ و تَـــبــــم😭 بـــہ گــریـــہ هــاے مَــن بـــگــو خـــیـــــال دیـــدن تـــو کــــو ؟! اے عِـــــشــــــ❤️ــــــــق تــمــام حَـسـرتِ هَـنـوزم دلــیــل آه ســـیــنـہ ســوزم 😪 بِـــبَــر مَــرا بـــہ نــا کــجــا عِـــــــــــشـــــ💔ـــــــــــق @Patoghemahdaviyoon
°•|🌿🌹 🔹شهــــــدا❤️🌱 زیر باران گناه و غفلت گرفتار شده‌ایم... به شما پناه آورده‌ایم.. چرا که میدانیم زیر چتر شهدا در امان می‌مانیم... گامهای ما در راه شماست دست ما را بگیرید🥀 دوستان بمناسبت سالروزشهادت لطف کنید باقرائت زیارت عاشورا روح این بزرگواررا شاد کنید✨ @Patoghemahdaviyoon
| پـٰاتـوق‌مهدویـون |
Part 102 #تنها_میان_داعـش یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره های عمو، غیرتشان برای من میتپید و ح
Part 103 ‌ را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکه ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد. با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای وحشتزده ام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :»از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!« و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :»دارن میرسن، باید عقب بکشیم!« انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی خنجری دستش بود. عدنان اسلحه اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند. یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد. در دلم دامن حضرت زهرا  را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می- لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، ذلیلانه دست و پا
Part 104 میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ هایم نبود. موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکه ها از تکان های بدنم به لرزه افتادهاند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکه ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شکافت. دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی- ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر شیطانی داعشی
Part 105 شوم. پشت بشکه ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنه تر میشدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی- رفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم. دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض داعشیها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند :»حرومزاده ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!« و دیگری هشدار داد :»حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!« از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای مردمی سر رسیدهاند که مقاومتم شکست و قامت شکسته ترم را از پشت بشکه ها بیرون کشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره رزمندگان فقط خودم را به سمتشان میکشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :»تکون نخور!« نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید میترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود .... 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســـلام علیکم دوســـتان ان شاءالله که حال دلتون مهدوےباشه😊 بنده از طرف خودم و بقیه خادمین از شما بزرگواران عذر میخوام که تا به الان فعالیتی نداشتیم😔 و حتی تبادلات رو هم برنداشته بودیم😅 شمـــا امروز رو به بزرگی خودتون ببخشید🌹