فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دشت_برچی 🥀
#کابل_تسلیت 🏴
#افغانستان_تسلیت 🇦🇫😔
#به_چه_جرمی⁉️🏴
💔💔💔💔
بچه شیعه در راه علم ودانش
شهید شدند 😭😭
بسم الله الرحمن الرحیم💔
کشتار وحشیانه دختران روزه دار مدرسه سیدالشهداء کابل را محضر امام زمان ارواحنا فداه تسلیت عرض میکنیم.
#افغانستان_تسلیت💔😔
@Patoghemahdaviyoon🥀
✅تندیس نفیس
#مردميدان
🇮🇷طرح سردار حاج قاسم سلیمانی
🎁مناسب برای هدیه
رنگ اکروليک
📐ابعاد:7*8/ارتفاع:20سانتي متر
💼فروش تکی 35.000تومان
🚛فروش عمده25.000تومان
📣جهت مشاهده کالا و ثبت سفارش با شماره 09355258147تماس حاصل فرمائید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•!
#استورے🌱📲
یادمنمیرودهمہعزتمتویـے!
منپاۍسفرهطُشدممحترم…
حُسِین!✨
#نوڪرالحسین💔
#مجهولالهویہ🚶🏿♂
『ضربٰانحرم』
https://@Patoghemahdaviyoon🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدمی است دیگر..💔
Sᴛᴏʀʏ
5.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماتجاتتمیدیمغمگیننباش : )♥️
Sᴛᴏʀʏ
سنگینــےدنیارویكزمـٰانحـسمیکنـےواون
زمانـیستکـھ #خـدا روازیادبردهباشـی..🚶🏿♂💔!
•
.
بــھقــولداشابرام
هـرکسـےظرفیـتمشھـورشدنرونداره !!
ازمشھـورشدنمـھمتراینکـھ
آدمبشیـممشتـے💔:)'
.
•
| پـٰاتـوقمهدویـون |
#رمان_جانم_میرود * به قلم فاطمه امیری زاده * #قسمت_بیست_چهارم ـــ شما میدونید چطور برادرتون چاق
#رمان_جانم_میرود
* به قلم فاطمه امیری زاده *
#قسمت_بیست_پنجم
محمد آقا پدر مریم به سمت دخترش آمد
شهین خانم با دیدن همسرش آن را مخاطب قرار داد
ــــ محمد آقا بیا یه چیزی بگو می خوان این دخترو ببرن با خودشون یه کاری بکن
محمد آقا نزدیک شد
ـــ سلام خسته نباشید من پدر شهاب هستم
ما از این خانم شکایتی نداریم
ـــ ولی ..
مریم کنار مهیا ایستاد
ـــ هر چی ما راضی نیستیم
ــــ هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء الله که بهتر بشن
ـــ خیلی ممنون
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت ولی الان تمام. معادلاتش بهم خورده بود
ـــ مهیا مادر
مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد مادرش همراه پدرش به سمتش می آمدن پدرش روی ویلچر نشسته بود دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بود چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگر توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد
مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد
آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب کرد که خودش ر ا بیشتر در آغوش مادرش غرق کند
ـــ آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید
همه با شنیدن صدای محمد آقا سرهایشان به طرف احمد آقا چرخید
ــــ سالم آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم دخترتون تماس گرفت...
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#رمان_جانم_میرود
* به قلم فاطمه امیری زاده *
#قسمت_بیست_ششم
گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم
ـــ نه بابا این چه حرفیه شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن
مهیا با تعجب این صحنه را تماشا می کرد
شهین خانم روبه دخترش گفت
ـــ مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه ??
ـــ منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان
اونجا دونستم
مهلا خانم با تعجب پرسید
ــــ شما رسوندینش
ـــ بله مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش
رفت بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب اوردیمش مهیا زیر لب غرید
ـــ گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی
اما مهلا خانم و احمد آقا با ذوقی که سعی در پنهان کردنش داشتن به مهیا نگاه می کردند
مهیا روی تختش دراز کشیده بود یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند در طول راه هیچ حرفی
میان خودش و مادر پدرش زده نشد
با صدای در به خودش آمد
ـــ بیا تو
احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل اورد
ـــ بیدارت کردم بابا
مهیا لبخند زوری زد
ــ بیدار بودم
مهیا سر جایش نشست احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#رمان_جانم_میرود
* به قلم فاطمه امیری زاده *
#قسمت_بیست_هفتم
ـــ بهتری بابا
ـــ الان بهترم
ــــ خداروشڪر خدا خیلی دوست داشت ڪه پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت خدا خیرش بده
پسر رعناییه
ــــ اهوم
ـــ تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می
خواستیم بریم عیادتش تو میای
مهیا سرش را پایین انداخت
ــــ نمیدونم فڪ نڪنم
احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای بر روی موهای دخترش کاشت
ـــ شبت بخیر دخترم
ـــ شب تو هم بخیر
قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد
ـــ بابا
ـــ جانم
ــ منم میام
احمد آقا لبخندی زد و سرش را تکان داد
ــ باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی
مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت
آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتد
شهاب چطو ر با او رفتار می کند
ــــ مهیا زودتر الان آژانس میرسه
ــــ اومدم
شالش را روی سرش گذاشت کیفش را برداشت و به سمت بیرون رفت
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید