eitaa logo
پایگاه خبری تحلیلی شهید منتظری
121 دنبال‌کننده
45.6هزار عکس
27.8هزار ویدیو
1.7هزار فایل
رسانه خبری نیوان نار ✔️ اشتراک خبرنامه روز کشور و شهرستان ✔️ مطالب علمی ✔️ مناسبت ها ✔️ مراسم ها ✔️ آموزش ها ✔️ ایده و خلاقیت ارتباط با ادمین https://eitaa.com/Mjazami8405
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 (۱) وقتی زکریا به خانه برگشت، دسته های عزاداری از جلوی خانه ما رد شده بودند. من هنوز همان جا ایستاده بودم و گریه امانم نمی داد. زکریا با دیدن گریه های من حالش گرفته شد. پرسید: «ننه رقیه برای چی داری گریه می کنی؟» با همان بغض گفتم: «وقتی به دنیا اومدی و همون بچگی مجبور شدم بفرستمت اتاق عمل، من تو رو نذر امام حسین علیه السلام کردم، آرزو دارم تورو وسط دسته های عزاداری ببینم. اون وقت این همه هیئت میاد از جلو در خونه ما رد میشه با دوستات رفتی دنبال بازی؟» گریه من و تلنگر صحبت هایم و برکت نام امام حسین علیه السلام، زکریا را زمین زد، خرد شد و گویی دوباره از نو ساخته شد. 📚 برشی از کتاب (۲) دستش را که گرفتم یخ کرده بود، پاهایش می‌لرزید، رو به من گفت: عزیز نمی‌تونم راه برم، منو بغل می‌کنی؟ یک دستی فاطمه را بغل کردم و با دست دیگرم دوچرخه‌اش را گرفتم و راه افتادم، فاصله زیادی تا خانه نبود ولی آن چند دقیقه خیلی سخت گذشت، فاطمه محکم دستانش را دور گردن من انداخته بود و آرام اشک می‌ریخت و من مجبور بودم مثل همیشه نقش مادری را بازی کنم که قرار است سنگ‌ صبور این خانواده باشد. هر چه جلوتر می‌رفتیم فاطمه محکم‌تر مرا بغل می‌کرد، می‌دانستم آغوش پدر می‌خواهد، حال خودم هم تعریفی نداشت، غربت خودم و دختر را حس می‌کردم و روزهای سختی که قرار است بعد از این داشته باشیم. ‌ ➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
📌 (۱) معتقدم فقط پنجاه سال عمر نیاز است تا پزشک وقتش را صرف درس خواندن و کسب تجربه کند تا کارکشته شود. چرا که یک دانشجوی پزشکی پس از دیپلم، سربازی، دوره دستیاری و تخصص وقتی کارش را تازه شروع می کند سن تقریبی او به چهل می رسد. تازه پزشک بعد از چندین ده سال کار مداوم باتجربه می شود. لذا آرزو دارم خداوند عمر پزشکان را دویست سال قرار دهد تا لااقل صدسال دوم را به مداوای مریض بپردازند. طبیب چون از مرگ و میر انسان جلوگیری می کند به گونه ای به آن ها عمر دوباره می بخشد و این یعنی معنای واقعی خلیفه الهی بودن انسان بر روی زمین. 📌 برشی از کتاب (۲) مرد میان سالی که برای مداوا از چهل کیلومتری بندر لنگه آمده بود، بعد از عمل چشم آمد برای خداحافظی. روز بعد که وارد محوطه مریض خانه شدم، دوباره او را دیدم که توی محوطه می پلکد. تعجب کردم و نگرانش شدم. صدایش کردم: _ پدرجان! مشکلی پیش آمده؟ شرمنده شد و سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. _چیزی شده؟ مشکلی هست بگین. سرش را بالا گرفت: _شرمنده آقای دکتر! پول برگشت به محلم رو ندارم! تنم سرد شد. گفتم:« مگه کرایه ات تا ولایت چه قدره؟» _سه تومان آقای دکتر. _مگه پدرجان دزدی چیزی، زده بهت که سه تومان نداری؟ لبخند زد: _نه آقای دکتر! همه رو دادم حسابداری مریض خونه. _آخه چرا؟! برای چی؟ کی همه پولات رو گرفت... چرا همه پولات رو دادی؟ _واللّه به آقای دکتر گفتم: چند می شه آقای دکتر؟ گفت: چند داری؟ _منم همه دارایی ام پنجاه تومان بود و به دکتر گفتم. دکتر هم نوشت پنجاه تومان ازم بگیرن. هم ناراحت بودم از اذیت شدن مریض و هم متعجب شده بودم از سادگی و صداقت عجیب مریض میان سال بندری. برایش توضیح دادم که قصه چیست و تند پرستار را صدا زدم و گفتم:« تمام پول این بنده ی خدا را پس بدهید.» ➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
📌 (۱) تازه یادم افتاد در آن چند دقیقه ای که با سپیده راه می رفتم یک کلمه هم حرف نزده ام. رنگش کمی پریده بود. چشم های خسته و گودافتاده اش هم چنان دنبال یک جواب قانع کننده از طرف من بودند:" تو اداره، یه پروژه ی مهم به من و شاهرخ داده ن. این اولین کارمونه، خیلی ذهنم رو مشغول کرده." سپیده سکوت کرده بود و منتظر بود بازهم تعریف کنم. ماجرای رفتنم به دانشگاه برای مشورت با دکتر فرزین را تعریف کردم و این که نتوانستم پیدایش کنم و در دانشگاه پرنده هم پر نمی زده. انگار خیالش راحت شده بود. می دانست هروقت شروع به صحبت بکنم هم حال و هوایم بهتر می شود، هم حالا حالاها کوتاه نمی آیم. او هم از صبح تا حالا با کسی حرف نزده بود. لبخند زد و گفت:" الان فرصت خوبیه خودت رو ثابت کنی." _ تردید دارم. می ترسم نتونم. یعنی تو می گی قبول کنم؟ رو برگرداند طرفم و چشم هایش را درشت کرد و گفت:" خب معلومه." 📌 برشی از کتاب (۲) در حین صحبت دکتر، سر تکان می دادم و سعی می کردم حرف هایش را این طوری تایید کنم. ادامه داد:" هر کی الان وارد این شرکت بشه برد کرده. من هم تو رو می شناسم. تو جشن دامادی ت بودم. مثل برادر کوچیکم می مونی. دوست دارم این شانس رو بهت بدم که از این موقعیت استفاده کنی." دکتر خودش را عقب کشید و با ابروهای بالا انداخته ادامه داد:" البته به نفع من هم هست. تو این دوره و زمونه نمی شه به هر کسی اعتماد کرد. من آدم با جَنَم از کجا گیر بیارم؟" با تعجب گفتم:" یعنی منظورتون اینه که بیام تو شرکت شما کار کنم؟" فکر کردم و ادامه دادم:" پس کارم، پروژه م چی می شه؟ مهندس حقیقی..." _ تو همیشه زرنگ بودی، الان هم باید زرنگ باشی. اون پروژه با تو یا بی تو راه خودش رو ادامه می ده و جلو می ره. چیزی که مهمه اینه که تو بتونی از موقعیت هایی که اطرافت پیش اومده استفاده کنی. 📌 برشی از کتاب (۳) کتم را پوشیدم و به سرعت خودم را به پشت اتاق سردار رحیمی رساندم. فکرم هزار راه می رفت. برای هر برخوردی آماده بودم. یاد حرف های سردار در اولین جلسه ی پروژه افتادم، همان روز که مهندس صفایی مراحل طراحی موشک ای ام یک را در جلسه توضیح می داد. سردار با وجود مخالفت های مهندس صفایی و تیمش چه اعتمادی کرد که بخش به این مهمی را به ما سپرد. آهسته سلام کردم و وارد شدم. دونفری حرف هایشان را با هم زده بودند. مهندس حقیقی خلاصه و مختصر حرف هایشان را برایم گفت. مهندس از یک طرف نمی خواست پول اضافی خرج کند و برای کاری که سر و تهش معلوم نیست پول محدود پروژه ی ای ام یک را هدر بدهد و از طرفی دوست نداشت من و سایر تازه واردهایی که چندماهی بود مشغول کار روی این پروژه بودیم سرخورده شویم. شاید منتظر حرف زدن من بودند. اگر از سردار مهلت می خواستم، حتما رویم را زمین نمی انداخت. https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
✂️ (۱) اسدالله عَلَم در خاطرات 30 بهمن 1348 نوشته است: امروز بعدازظهر که به حضور شاه رفتم، وسط کار ماساژ و حمام بودند. دو ساعتی با هم صحبت کردیم. عرض کردم به نظر من ایشان هم در ورزش و هم در فعالیت های شبانه{!} افراط می کنند...! به تذکرم خندید... . بار دیگر پیشنهاد کردم به حد کافی خارج از مملکت بوده ایم و اکنون بهتر است برگردیم. مثل این {بود} که دنیا را بر سرش خراب کرده باشم! اما وظیفه من ایجاب می کند که به اطلاع برسانم که پادشاه ایران نمی تواند 45 روز را خارج از وطنش و صرفا بابت استراحت و سرگرمی بگذراند. مردم این چیزها را تحمل نمی کنند. این ها مربوط به دورانی است که قیمت برخی اقلام سه برابر شده بوده است. عَلَم در خاطرات روزهای بعد خود، ضمن تشریح سفر به ژنو که صرفا به منظور معاینه چشم هایش صورت گرفته بود، نوشته است: از تهران خبرهای بد می رسد، بلیط اتوبوس ها ناگهان سه برابر شده است که باعث اعتراض شدید مردم شده: دانشجویان از حاضرشدن سر کلاس ها خودداری کرده اند و چند اتوبوس را آتش زده اند. آن ها از حمایت مردم برخوردارند و تظاهراتشان رو به تشدید... . ✂️ برشی از کتاب (۲) بر اساس نتایجی که پایگاه استنادی اسکوپوس(Scopus)، منتشر کرده است تعداد مدارک علمی ثبت شده از جمهوری اسلامی ایران در سال 1996 برابر با 842 مورد بوده و در سال 2017، تعداد مدارک و مستندات علمی کشور به رقم 54388 مورد افزایش یافته است و نسبت به سال 1996 رشد 64.59 برابری را نشان می‌دهد و در این سال، جایگاه ایران در دنیا، به رتبه 16 ارتقاء یافته است. ذکر این نکته لازم است که به گزارش دو پایگاه معتبر علمی « New Scientist» و«Science Metrix»، جمهوری اسلامی ایران با نرخ رشد 11 برابر متوسط جهانی، رتبه نخست رشد علمی را در بین سال‌های 1980-2009 دارا بوده است. https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈• مصعب به خاخام دقیق شد. ناگهان او را به یاد آورد و به سمت خاخام رفت:" ممکن است مرا نشناسی، سال ها از آن زمان گذشته... من پسر عمیر هستم که با کاروان ما از حبشه به حجازآمدی." _ها!... شناختم... کودکان چه زود بزرگ می شوند! یهودیان خندیدند. مصعب سریع جواب داد:" و بزرگان چه زودتر کودک می شوند!" این بار مسلمانان خندیدند. مصعب بلند و رو به همه ادامه داد :" چگونه است که از دیرباز یهودیان از تمام بلاد به امید ظهور پیامبر خاتم، به یثرب می آمدند اما اکنون که پیامبر، خود به یثرب آمده او را انکار می کنند؟" _چنین است که میگویی اما محمد آن پیامبر نیست. مصعب رو به یهودیان کرد:" کدام یک از آن نشانه هایی که در تورات و انجیل به آن اشاره کرده اند در محمد نیست؟" https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
📚 همان بار اولی که دادمت دست پدرت علی، تو هم چشمانت باز بود، هم دستانت را تکان می دادی. مثل نوزاد یک روزه نبودی، این را همه می گفتند، اما علی علیه السلام تو را مثل آنکه اولین بار است پدر می شود به آغوش کشید. اول دل سیر نگاهت کرد، در صورت تو چه دید که لبخند ابتدائیش شد اشکی که چکید بر صورت آسمانیت؟ بغض کردم و لب گزیدم. دستان کوچکت را میان دستان پهلوانیش گرفته بود و آرام آرام، انگشتانت را نوازش می کرد که دومین قطره اشکش هم چکید. بغض من هم سر باز کرد. دستانت را بالا آورد و بر لب گذاشت و اشک ها بر صورت او و دستان تو جاری شد. همه جای دستت را بوسید. انگشتانت، بازوانت، من به هق هق افتادم: - آقای من، سرورم... فرزندم، طفلت را چه شده؟ صورت پر اشک ش را از صورت تو بالا آورد و حال مرا که دید گریه اش پرصدا شد: - دستانش را قطع می کنند! یک لحظه دنیایم تمام شد. مبهوت شدم؛ خدا تو را به من نداده بود که غصه ات را بخورم، داده بود تا غصه از دل پدرت امیرالمؤمنین برداری. پس چه می گفتند؟ قرار بود چه بشود؟ - برای چه آقا؟ نگاه از تو به حسین انداخت و صورت مظلومش: - برای دفاع از حسین! نوری بر دلم تابید. برای دفاع از حسین علیه السلام. همان نور اما به اشک نشست! دفاع از حسینم؟ مگر حسینم را چه می شود؟ وای بر من. چه کسی متعرض او می شود؟ سر برگرداندم سمت مولایم: - حسینم سر به سلامت دارد، اگر عباسم برایش فدا شود؟ آرزویم بود که بگوید یک تار موی حسین هم آسیبی نمی بیند تا من بگویم: هزار عباسم فدای حسین! من در دنیا همین یک آرزو را داشتم که کاش به این دنیا نمی آمدم تا آرزویم را بی ثمر ببینم. پدرت همان جا شروع کرد به خواندن روضه: - سقا به مشک آب برای حرم نداشت... و دیگر برای من هیچ آبی نه لذت بخش بود و نه رفع عطشم را می کرد. عطش و آب شده بود قاتل من! - سر بشکسته، دو دیده ی خون، روی گلگون و صورت نیلی سر گذاشتم بر زمین تا صدای ناله ام را زمین بشنود و بر غربت حسینم، همراه من گریه کند! تا ببلعد دشمنانی که ساقی را پیمانه شکستند و سبویش را هم - دستانش... مقابل اشک حسین علیه السلام، قامت راست کردم و دیگر اشکی نریختم. اشک حسین علیه السلام را با دستانم زدودم و لب زدم: - فدای سرت حسینم. دو چشم و دو دست و سرش فدای سرت... ولی وقتی پرسیدم از مولایم: - حسینم سلامت می ماند؟ و پدرت سیل اشکش جاری شد... دیگر نتوانستم نفس بکشم جز اینکه ناله زدم: ‌وای حسینم... https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
«شهنواز» روایت متن ساده و روزمرهٔ زندگی یک جوان هنرمند است؛ جوانی که در هیاهوی شهر و سکوت بیابان به دنبال حقیقت می‌گردد. مسیر او با جستجو برای یافتن شغل آغاز می‌گردد و به مرمّت حرمی شریف ختم می‌شود که انگار صاحب حرم هم می‌خواهد دلِ شهنواز را مرمّت کند. ✂️ (۱) همیشه شب و آسمان و ستاره‌ها را دوست داشت. خیلی از شب‌ها توی روستایشان، توی حیاط خانه‌شان یا روی پشت بام رو به آسمان دراز کشیده بود و حرکت ماه را نگاه کرده بود. بچه که بود فکر می‌کرد خواب می‌بیند. چرا او ثابت در جای خود دراز کشیده بود و ماه راه می‌رفت. بارها از خودش پرسیده بود چطور می شود آخر؟ بزرگ‌تر که شده‌بود از حرکت زمین به دور خودش خوانده‌بود و فهمیده‌بود زمین می‌چرخد و چرخش ماه به دور زمین در آن گردش ضرب می‌شود. در تمام این سال‌ها هیچ وقت حتی فکرش را هم نکرده‌بود که بیاید عراق و زیر آسمان نجف، بازی ماه و ستاره را ببیند. (۲) _آدم بی نماز و بی دین هم باشد، نمی تواند از سر لذت نماز صبح حرم امام حسین بگذرد. به خدا من اصلاً صبح‌ها جانِ از خواب بیدار شدن نداشتم. تازه اگر هم بیدار می‌شدم آخر وقت بود. حالا این جا با این همه خستگی یک ساعت به اذان صبح، بلند می‌شوم که نماز صبح حرم از کفم نرود. کلی نماز شب‌خوان هم شدم... شنیدن این حرف‌ها از عمو نعمت کفاش،خادم افتخاری حرم، برای شهنواز جالب بود. _آدم ها این جا رنگ و شکل دیگری می‌شوند. نمی شود روی آن خوب و بد گذاشت. اما هر طوری حساب کنی حتی اگر تصور کنی این آدم‌ها جوگیر شده‌اند و پس از بازگشت، دوباره به همان رفتار و عادات قبلی برمی‌گردند.