eitaa logo
پایگاه خبری تحلیلی شهید منتظری
121 دنبال‌کننده
45.6هزار عکس
27.8هزار ویدیو
1.7هزار فایل
رسانه خبری نیوان نار ✔️ اشتراک خبرنامه روز کشور و شهرستان ✔️ مطالب علمی ✔️ مناسبت ها ✔️ مراسم ها ✔️ آموزش ها ✔️ ایده و خلاقیت ارتباط با ادمین https://eitaa.com/Mjazami8405
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب : موضوع : زندگی‌نامه و خاطراتی از سردار سرلشکر شهید حجت‌الاسلام نشر : گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی سردار ردّانی‌پور در یکم فروردین سال ۱۳۳۷ در اصفهان چشم به جهان گشود و در عملیات والفجر۲ و تاریخ پانزده مرداد ۱۳۶۲ به شهادت رسید. بخشی از خاطرات ایشان از زبان یکی از فرماندهان لشکر: طلبه‌ی جوان آن‌قدر زیبا صحبت می‌کرد که همه را به وجد می‌آورد. قدرت بیان او بسیار بالا بود. مخصوصاً زمانی که از امام زمان (عج) می‌گفت. آن‌قدر عاشقانه با آقا درد دل می‌کرد که همه اشک می‌ریختند. عملیات فتح‌المبین به اهداف خود دست یافت. اما تعداد مجروحان و شهدا بسیار زیاد بود. طوری که همه فرماندهان می‌گفتند: باید بقیه‌ی نیروها برای استراحت به مرخصی بروند. جلسه‌ی فرماندهان برگزار شد. حسن باقری در جلسه حضور داشت. او بنیان‌گذار اطلاعات و سازمان رزم سپاه بود. مصطفی علاقه‌ی خاصی به حسن داشت. در آن جلسه برادر باقری از فرماندهان تیپ و لشکرها خواست که نیروها را برای ادامه‌ی عملیات آماده کنند. اما خود فرماندهان هم خسته بودند. آن‌قدر که همگی می‌گفتند: باید به نیروها استراحت داد. حسن باقری همچنان اصرار می‌کرد. او تأکید می‌کرد: برادران، همان‌طور که ما و شما خسته‌ایم دشمن ما هم خسته است. باید ضربه‌ی کاری را برای آزادی خرمشهر وارد کنیم و ... در این میان یکی از کسانی که در تأیید سخنان ایشان صحبت کرد مصطفی بود. @nahadnamazjomehvarzane
🚨احترام ویژه به سردار پاسدار علی فضلی می‌گوید: 💠 من برادری داشتم به نام «رحمان» که در سال ۱۳۶۱ در جبهه شهید شد. وی پسری به نام دارد که در زمان شهادت پدر چهارماهه بود. یک روز که در محضر مقام معظم رهبری بودیم، مصطفی را نیز با خود بردم. او در داخل حیاط نشسته و ما وارد جلسه شدیم، جلسه‌ی ما حدود دو ساعت طول کشید. بعد از جلسه که بیرون آمدیم، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای چشمشان به مصطفی افتاد من او را به معرفی کردم. معظم له وقتی فهمیدند که وی فرزند شهید است چهره‌شان شد و مصطفی را در آغوش کشیدند و بوسیدند. سپس به صورت گلایه به من فرمودند: «چرا زودتر به من نگفتی؟» بعد، معظم‌له به داخل اتاق خود رفتند و یک و برای مصطفی هدیه آوردند و به وی دادند. 📘 خورشید در جبهه، ص ۱۹۴ لینک مادرایتا https://eitaa.com/joinchat/1219494074C4ad76902b7