هدایت شده از تبلیغات گسترده ترابایت
خوشبختانه روایت کننده این داستان حَی و حاضره و این ماجرا تو کرمان اتفاق افتاده 🔥❌
از #اداره_برق که رسیدم خونه شوهرم داشت طبق معمول غُرغُر میکرد !
ایشون #مذهبی بود و دوست نداشت #دوتا_بچه شیره به شیره رو بسپرم به این و اون و برم تو اون محیط کار کنم ، ولی بهش اهمیت نمیدادم !
یروز #وسط_دعوا برگشتم بهش گفتم توقع داری صبح تا شب بشینم برات #قران و #نماز بخونم از آسمون #تو_دامنم_پول_بباره ؟!
صبح که از خواب پاشدم با اولین چیزی که دیدم #موهای_تنم_سیخ شد !😰💔 دیدم #روی_قرانِ جهیزیم ... ادامش 😱😔💔👇
https://eitaa.com/joinchat/2094792962C54f070a0de