هدایت شده از تبلیغات دخترونه💜
هق هقش روی اعصابم بود تمام رگای سرو صورتم متورم شده و از حر..ص نفس نفس میزدم، اما صدای گریه هاش روی مخم میرفت ، تازه به خودم اومدم و فهمیدم منه دیوونه عین یه جانی ِ واقعی افتادم به جونِ این دختر بدبخت که از قضا زن اجباریمه ،نگام که به صورت خیسش افتاد همونجا یه چیزی تهِ دلم تکون خورد ،همه ی نفرتی که از خودشو پدرش داشتم یهو ته کشید ، یه جوری آب دهنمو قورت دادم که با صداش سرشو بالا آوردو با چشمای اشکیش ترسیده نگام کرد،دست مشت شده امو بی هوا جلو بردم تا طره ی موهای بلندشو کنار بزنم اما وحشت زده خودشو عقب کشیدو دستاشو سپر صورتش کرد،تازه نگاهم به تنش خورد من چیکار کرده بودم ؟ این دریای خون چی بود رو تن ِ این دختر بدبخت ؟ بی توجه به هق هقش و ناله هاش دستمو انداختم و از روی زمین بلندش کردم ،سرش که به سینه ام چسبید قلبم گرومپ گرومپ دور برداشت ، ملتمس و با صدای ضعیفی نالید
_ تو خدا ر..حم کن من دیگه ... جو..ن تو تنم نیست
در حمام و با لگد باز کردم و داخل بردمش همونطور که توی وان میذاشتمش لباسای کثیفشو برداشتم
_ فعلا ضرب العجله باید تمیز کنم تقلا میکرد که ولش کنم ، دستمو روی دهنش کوبیدم که کمتر دست و پا بزنه و همونطور که داشتم لباساشو میشستم با دیدن چیزی که روی بدنش بود مغزم سووت کشید چون...
میخوای بدونی چه بلـ. ایی سر دختره بیچـاره اومد برو اینجا بخون👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3821404837Cf14fc61570
#رمانواقعیگلی