💜💞💜
💞💜
💜
#part_1
#عـــروســ_کــوچلوی_من
_خفه شید به چه جرئتی برای همسر من خواستگار آوردید هان!؟
با شنیدن صدای عصبی خان زاده همه ساکت شده بودند و داشتند بهش نگاه میکردند هیچکس جرئت حرف زدن نداشت ، یه گوشه ایستاده بودم و مظلومانه داشتم اشک میریختم من فقط ده ساله بودم که صیغه خان زاده شدم و حالا بخاطر حسادت و نقشه های همسر اولش و خانوم بزرگ عمارت میخواستند من رو از خان زاده جدا کنند و به عقد پسر کارگر عمارت دربیارند.
_همین الان از عمارت گمشید تا ندادم وسط روستا زنده زنده دفنتون کنند
پسره و خانواده اش با ترس بلند شدند و از عمارت خارج شدند که خان زاده به طرف من برگشت و عصبی داد زد:
_موهای لامصبت رو بکن داخل زود باش!
دیروز شروع کردیم رمان جذاب #عروس_کوچولوی_من 😍👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3845586963C4195906290
🙀👆👆
#شروع_رمان_دانشجو_استاد
#part_1
بی حوصله کاغذم رو خط خطی کردم که مهرانه سقلمه ای بهم زد
- شنیدم استاد جدید گند اخلاقه و نمره از دستش نمی چکه.
چپ چپ نگاهش کردم
- خب که چی؟! خبر مرگش بیاد.
خندید و خواست چیزی بگه که یهو در کلاس باز شد و استاد اومد تو.
از چیزی که دیدم چشمام گرد شد و لبامو روی هم فشردم. امیر علی؟! اونم این جا؟! اون الان باید خارج بود.
پسر دایی و شوهر غیابی من!
نیم نگاهی به هممون انداخت و با صدای سرد و جدی گفت
- روز همگی بخیر بزرگمهر هستم لطفا سریع تر جاگیر بشید حضور غیاب کنیم.
انقدر جدی و سریع التیماتوم داد که هیچ کس نتونست حرفی بزنه حتی تا آخر کلاس جیک کسی در نیومد.
بالاخره یه مین مونده به تایم کلاس خسته نباشید گفت و بچه ها یکی یکی از در خارج شدن. برای رفتن کمی تعلل کردم و رو به مهرانه با لبخند مصنوعی گفتم
- بوفه جا بگیر......😍👇
https://eitaa.com/joinchat/399704087C878bda409a