💢شکر خدا
ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زبالهاش دنبال چیزی میگردد. گفت، خداروشکر فقیر نیستم.
مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانهای با رفتار جنونآمیز در خیابان دید و گفت، خداروشکر دیوانه نیستم.
آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل میکرد گفت، خداروشکر
بیمار نیستم.
مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را به سرد خانه میبرند. گفت، خداروشکر زندهام.
فقط یک مرده نمیتواند از خدا تشکر کند.
چرا همین الان از خدا تشکر نمیکنیم که روز
و شبی دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟
@podehdiyarekuhan
نصراله زنده است
اوباسپاهی از شهیدان خواهد امد
@podehdiyarekuhan
1.02M
🎙#تفسیر_نهجالبلاغه خطبه ۲۷
⬅️جلسه ۲
🔹چه زمانی خداوند لباس ذلت بر اندام ملتی می پوشاند؟
🔹آیا ترک جهاد موجب هجوم بلاخواهد شد؟
🔹آیا با ترک جهاد عقل و فهم انسان تباه خواهد شد؟
@podehdiyarekuhan
9.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشگویی تورات درباره ایران از زبان یک خاخام یهودی
✨ #هفته_ملی_کودک ✨
✅ ۱۴ لغایت ۲۰ مهر ماه ، هفته ملی کودک گرامی باد.
💎 برای کودکان، برای آینده 💎
✅روابط عمومی شبکه بهداشت ودرمان شهرستان دهاقان
🔻 ســـردار حـــــاجی زاده: بـــــه زودی چیــــزی غیــــر از پهپـــاد و موشـــک و هستـــه ای روی میــــز میـگــذاریـــم کــه معـــادلات را عـــوض کنـــد!
✍️ اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
✅ وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّكُمْ وَ آخَرِينَ مِنْ دُونِهِمْ لا تَعْلَمُونَهُمُ اللَّهُ يَعْلَمُهُمْ وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تُظْلَمُونَ (انفال_۶۰)
و براى (آمادگى مقابله با) دشمنان، هرچه مىتوانيد از نيرو و از اسبان سوارى فراهم كنيد تا دشمن خدا و دشمن خودتان و نيز (دشمنانى) غير از اينان را كه شما آنان را نمىشناسيد، ولى خداوند آنها را مىشناسد، به وسيله آن بترسانيد، و در راه خدا (و تقويت بنيهى دفاعى اسلام) هرچه انفاق كنيد، پاداش كامل آن به شما مىرسد و به شما ستم نخواهد شد.
🌐 مرکز مطالعات راهبردی نظم نوین جهانی (اندیشکده فرقان):
@Andishkadeh_Forghan
14.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️هشدار جدی سردار مسلمی:
مراقب شبکه عنکبوتی نفوذ در دانشگاهها باشیم
🔹جریان فتنه ای که در دانشگاه نفود کرده بودند و به حکم قانونی اخراج شده بودند امروز به واسطه حمایت برخی ها در حال برگشتن به دانشگاه هستند و گستاخانه امروز دارند توهین میکنند
🗳 جهش ایران |
@jahesheiran
6.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ هشدار @ هشدار
این روزا خیلی باید مواظب عطاری ها باشیم
این کلیپ را نگاه کنید و برای آگاهی همه دوستان در تمامی گروههایی که عضو هستید ارسال کنید
https://t.me/ali_abad_city
کانال علی اباد سیتی
یک شرکت بزرگ تولیدی، واقع در شهرک صنعتی سه راهی #مبارکه در خصوص توسعه و تکمیل سرمایه انسانی خود اقدام به جذب نیرو می نماید:
1- کارگر تولید 20 نفر
2- کارشناس کنترل کیفیت 2 نفر
3- کارشناس حسابداری 2 نفر
4- کارشناس تولید 4 نفر
5- انباردار 2 نفر
6- راننده لیفتراک 2 نفر
شرایط عمومی:
- کارت پایان خدمت و یا معافیت دائم غیر پزشکی
- حداقل 18 سال حداکثر ۴۰ سال
حقوق، مزایا:
۱, حقوق طبق قانون اداره کار💵
۲, ناهار، عصرانه🍲
۳, بیمه تکمیلی📝
۴, وام و تسهیلات🏦
۵, هدایای مناسبتی🎁
۶, سرویس ایاب و ذهاب (شهرستان مبارکه، بهارستان، سپاهان شهر، فلاورجان، فولاد شهر، زرین شهر)🚌
۷, پاداش تولید💰
۸, برگزاری مسابقات و برنامه های فرهنگی🏆
علاقمندان جهت کسب اطلاعات بیشتر در ساعات اداری (۸الی۱۶) با تلفن:
09135428623📱
تماس حاصل نمایید.
❤️⃝⃡🇮🇷https://t.me/ali_abad_city
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ رو دست به دست کنید...
💪💪💪
┏━━ °•🍃🌸🍃•°━━┓
علیرضا صادق زاده پوده
فصل دوم
(قسمت ۳)
شب بود، نمیدونم ساعت چند، فضا خیلی سرد وساکت بود.
فقط میتونستم این را متوجه بشم که شب از نیمه گذشته و من زخمی ومجروح داخل یک زمین خاکی محصور افتاده بودم.
سرمای هوا به سرعت بیشتر میشد، آخه شب پنجم دی ماه بود.
هیچ اسیر سالمی اطرافم نبود، همه را برده بودند ، آن حیاط خاکی خالی خالی بود.
فقط چند تا مجروح بی هوش و چند جنازه بی جان با لباس غواصی کنارم افتاده بودند ، از آنها هیچ صدایی بلند نمیشد.
نمیدونم چه مدت بیهوش بودم ولی با لگدی بهوش آمدم ، آن لگد در آن زمان حکم معاینه ای را داشت برای تشخیص زنده بودن یک اسیر مجروح.
چشم باز کردم نگهبانی را دیدم که یکی یکی به جنازهای اطرافم لگد میزند ، او از کنارم دور شد.
(هنوز نفهمیدم چرا او نیمه شب به بدنهای نیمه جان لگد میزد !!)
خون زیادی ازم رفته بود ، دیگه رمقی نداشتم .مدتی گذشت تا به خود آمدم ، سرم را چرخاندم روبروی صورتم کمی دورتر، دله آتش روشنی را دیدم که دوتا نگهبان کنارش گرم میشدند ، یکی ایستاده پشت به من و دومی نشسته رو به من بود ،ای کاش میشد دستای منم روی آن آتش گرم میشد.
آنها شکسته چوبهای صندوق مهماتی را برای سوزاندن داخل دله ای سیاه میریختند.
چوبهای خشک داخل آن دله سیاه زبانه میکشید و حکایت از داغی شعله ها را میکرد.
جرقه هایی که از آن شعله ها به هوا میرفت گرمای دلچسبی را به نظر میرسوند.
تمام وجودم یخ کرده بود.
صدای پارس سگهای بصره را از دور میشنیدم.
تشنه بودم و ضعف داشتم .
دو شبی بود که مجروح ، با خونریزی زیاد، در لباس غواصی در دست دشمن اسیر بودم.
نه آبی، نه غذایی، دریغ از یک قرص مسکن که دردم را آرام کند.
احساس تشنگی شدیدی داشتم
با ته نفسی که برایم مانده بود و انهم شبیه ناله به نظر میرسید ، نگهبان کنار دله آتیش را صدا کردم.
آن دو سرباز دشمن گرم صحبت بودند و صدای ضعیف مرا نمیشنیدند.
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد.
در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد.
با ضعف ولی اینار کمی بلندتر دوباره آنها را صدا کردم و گفتم؛
اخی، اخی ، خیلی تشنمه، ان عطشان...
یکی از نگهبانان سرش را بالا اورد و به عربی گفت اگر آب بخوری از خون ریزی میمری...
من که دو شب و یک روزی بود، آبی نخورده بودم و به شدت تشنه، باز هم اصرار کردم.
نگهبان دوم رو کرد به اولی و گفت؛
این تا صبح زنده نمیمونه، بهش آب بده تا زودتر بمیره...
آن شب آب هم حکم تیر خلاص را داشت....
سرباز اولی بلند شد با یک دست پشت شلوارش را تکاند ، با دست دیگر صلاحش را محکم گرفت و بطرفم آمد. آرام آرام از کنار صورتم گذشت و پشت سرم داخل یک اتاقک رفت ، او بعد از مدتی یک پارچ زرد رنگ پر از آب سرد را اورد و کنارم گذاشت و دوباره رفت کنار آتش داغ و مشغول گفتگو شد..
علیرقم اینکه من از شب قبل چند گلوله خورده بودم ، خونریزی زیاد داشتم ، باز هم بی آب و غذا و درمان هنوز نفس میکشیدم و زنده بودم، غافل از اینکه چه مدت باید این روال را تحمل کنم.
آنجا هیچ امکانات اولیه برای زنده ماندن یک حیوان نبود چه رسد به انسان.
آنان اسیران مجروح بدحال را در خط مقدم با تیر خلاص میکشتند یا بعد از اسارت و انتقال به پشت جبهه با ندادن آب و غذا و درمان کشته و با همان دستان بسته در زیر خاک دفن میکردند.
باضعف زیاد نیم خیز روی آرنج دستم تکیه بر زمین دادم ، سرم را بالا اوردم ، پارچ اب را بلند کردم . دستام میلرزید ، قدرت بلندکردن پارچ آب را نداشت، لبهام خشک شده بود. به زحمت آب را به دهانم نزدیک کردم از شدت لرزش دستام ، مقداری از آب پارچ روی زمین ریخت و با ولع زیاد آب را بلعیدم.
اب میخوردم ولی رفع تشنگیم نمیشد...
نفسم نیمه نیمه بالا می امد.
روز سختی را گذرانده بودم
ترسم از این بود که به تحرکات دشمن واکنش نشون ندم ، آنها به خیال اینکه مرده ام، بدنم را در خواب دفن کنند، به هر زحمتی بود نمیخوابیدم .
آخه آنجا هر اسیر خواب یا بیهوشی که به لگدهای دشمن واکنش نشان نمیداد حکم مرده را داشت، دفنش میشد.
نمیدانم چه مدت ولی بعد از نماز عشا بود که از بی رمقی بی هوش شدم.
ماشین تویوتا باری که جنازهای همرزمانم را حمل میکرد، کنار حیاط خاموش بود.
آن ماشین حکم تابوتم را داشت.
چند جنازه عقب ماشین افتاده بود ولی به نظر میرسید که هنوز جای من را دارد.
بعد از خوردن آب آرام روی پتوی کهنه ی پوسیده و روغنی که روی خاکهای نمدار ، زیر بدنم پهن بود دراز کشیدم و سرم را روی زمین گذاشتم و رو به آسمان آماده رفتن شدم.
چشمانم به آسمان خیره ماند.
آسمان پر ستاره آن شب خیلی شفاف مرا به داخل خود میکشید.
چشمان خسته و بی رمقم بسته شد واز دنیا خداحافظی کردم و از هوش رفتم ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/sadeghzadehpoodeh
نظرات شخصی خود را جهت بهینه شدن بنوبسید
@kargahearamesh
#خاطرات_اسارت
پـــــــوده دیارڪهـــــــن
علیرضا صادق زاده پوده فصل دوم (قسمت ۳) شب بود، نمیدونم ساعت چند، فضا خیلی سرد وساکت بود. فقط میتو
این مجموعه خاطرات مربوط به آزاده سرافراز علیرضا صادقزاده است و به درخواست نامبرده به صورت قسمتهای نامنظم بارگذاری میشود